تبیان، دستیار زندگی
«شهری در آسمان»، مستند اشغال خرمشهر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مستندی از اشغال خرمشهر

در باره «شهری در آسمان»، مستند اشغال خرمشهر

سال 1370، یعنی یازده سال بعد از اشغال خرمشهر از طرف ارتش عراق و نه سال بعد از آزادی خرمشهر، اگر از کسی جز رزمندگان خرمشهر یا شهروندان آن که روزهای ابتدایی اشغال را در این شهر گذرانده بودند درباره نحوه اشغال شهر یا آزادی آن می پرسیدی کسی چیزی نمی دانست.

خرمشهر

گر چه ممکن بود کسانی کلیاتی در باره اهمیت این شهر، مدت اشغال آن و همین طور حیثیتی شدن جنگ بر سر آزادی دوباره خرمشهر میان ایران و عراق بدانند، اما اینکه چرا «خرمشهر را خدا آزاد کرد» و چرا سوم خرداد این همه برای کشور مهم بود و در صحنه این نبرد چه گذشت، چندان معلوم نبود. آن سال ها هنوز کسی به صرافت ثبت و بازنمایی جنگ خرمشهر و هیچ کجای دیگر در قالب ادبیاته یا فیلم نیفتاده بود و بیشتر چیزهای موجود رویکردی تبلیغی داشتند که برای جذب مردم به جبهه ها و تقویت نیرو برای آن ساخته شده بودند. مستندهای خوب «روایت فتح» که در سال های جنگ پخش می شدند، فیلم های تأثیرگذاری بود که همین هدف را دنبال می کرد و از رویکرد اطلاع رسان در آن کمتر خبری بود. هم و غم سازندگان این فیلم ها همان طور که گفتیم حفظ روحیه مردم برای پشتیبانی از جبهه های نبرد بود. گرچه تبلیغ مستتر در این فیلم ها از جنس تبلیغات سطحی رایج و باسمه ای نبود؛ اگر واقعیت های موجود  جبهه بدون دخل و تصرف فیلم ساز می توانست راهی به خانه های مردم بیاید، تبلیغ بزرگ صورت گرفته بود و سید مرتضی آوینی در گروهش این توفیق را یافتند.

با پایان جنگ و کم شدن شوری که نتیجه طبیعی سال های سکون و آرامش بعد از جنگ بود، تبلیغ هم معنای یگری یافت، به این معنی که متناسب با شرایط روز جامعه و پدید آمدن و بالیدن نسلی که تا آن روز چیزی از جنگ و امام (ره) و جبهه نمی دانست و ندیده بود، ترویج فرهنگ برآمده از سال های دفاع مقدس و انقلاب روش دیگری طلب می کرد، اگر برنامه ای درباره جبهه و جنگ و انقلاب ساخته می شد، می بایست بیش و پیش از آنکه خود را متعهد به القای پیامی از پیش مشخص که مخاطب درکی از آن نداشت بداند و سعی اش را معطوف  برانگیختن هیجانات نوستالژیک او کند، اطلاعات درست و کافی در اختیارش می گذاشت تا با توسل به آنها، مخاطب امروزی وجه شور و اشتیاق رزمندگان سال های جنگ را به حضور در جبهه و صحنه های دفاع مقدس و انقلاب در یابد و شیفتگی اش نسبت به امام (ره) قابل درک و توجیه باشد و گرنه شور و هیجانات کاذب به کوتاه مدتی فرو می نشست و گسستی پر نشدنی میان نسل انقلاب کرده و جنگ رفته و نسل های بعدی پیش می آمد.

به موازات حرکتی که در عرصه ادبیات با عنوان «ادب و هنر پایداری» از سوی گروهی کم تعداد اما با پشتکار و خلاق در حوزه هنری سازمان تبلیغات حوزه هنری پدید آمد، سید مرتضی آوینی نیز در «روایت فتح» فعالیتش را برای فیلم ساختن درباره دفاع مقدس آغاز کرد. اما بر خلاف تصور اولیه، کار این بار به مراتب دشوارتر از سال های جنگ بود: قالب «فیلم» برای بیان ویژگی های آن نبردها تنگ و دست و پا گیر بود و بسیاری از جنبه های دینی، معنوی و ارزش مدار دفاع مقدس نیز به دلیل تفاوت های ماهوی آن با جنگ های دیگر دنیا به صرف نشان دادن ادوات رزمی و فتوحات مادی و برجسته کردن چهره قهرمان های جنگ باز گفتنی نبود. با این همه آوینی با درک عمیق و حقیقی ای که از ماهیت آن دفاع و تفاوت هایش با جنگ های دیگر دارد و همین طور به فرا خور روزگار پس از جنگ که خودش آن را دوران صحو بعد از سکریا هوشیاری پس از مستی روزگار دفاع مقدس تعبیر می کند، سعی در ساختن فیلمی داشت که در آن اطلاع رسانی به مخاطب جنگ ندیده و خرمشهر نرفته، حرف اول را بزند. چنان که پیداست او معتقد است نفس نقل درست و بی کم و کاست – و البته مهم تر از آن بازگویی بی آرایش و آلایش آن مطالب- به خودی خود متضمن آن ارزش ها و نوع نگاه رزمنده ها هم هست. این واقعیت را می توان از دیدن وقایع پشت صحنه مجموعه «شهری در آسمان» دریافت: صحنه هایی که در آنها آوینی خود به خرمشهر رفته و در خیابان ها و کوچه های شهر دنبال کسی می گردد که با چشم خود وقایع آن روزها را دیده و تجربه کرده باشد. دوربین سراغ هر کس می رود در حلال حکایتی بی مایه، بدون هماهنگی قبلی و به طور خودکار شروع به آمیختن حکایتش با ادبیاتی حباب وار و تو خالی و بی معنی و غیرقابل درک و سرشار از کلماتی مثل شجاعت و ایثار و شهامت می کند. حتی یکی دو نفر شروع به شرح دادن نبرد شهید محمد حسین فهمیده با تانک های دشمن می کنند که وقتی آوینی پی جویی می کند آن زمان در کجا این اتفاق افتاده و آن ها کجا بوده اند، معلوم می شود همراه خانواده هاشان از شهر رفته بوده اند! دلیل این اتفاق البته معلوم است: آنان در یافته اند تلویزیون سراغ پیام های مشخصی می گردد که حاکی از قوت، قدرت، شجاعت، جوانمردی و ایثار رزمندگان ما در جبهه های نبرد است، بی آنکه زمینه هر یک از این وقایع معلوم باشد. این چنین مستقیماً سراغ اصل موضوع  می رود!

خرمشهر

بعد از چندر روز فیلمبرداری، پیداست که آوینی به شدت عصبانی است: او روزهاست در خرمشهر مانده و هیچ کس را نمی یابد که چند  دقیقه وقایع آن روزها را بی کم و کاست و بدون دغدغه تأثیر گذاری یا عدم تأثیرگذاری بر مخاطب بازگو کند. در همین گیرودار است که ناگاه گمشده اش را می یابد: سید صالح موسوی و محمد نورانی، دو تن از بازماندگان جنگ خرمشهر که یکی از آنها- صالحی موسوی- اتفاقا هیچ عاقه ای هم برای نقل خاطراتش ندارد، چون می داند هیچ کس در نهاد تلویزیون منتظر شنیدن حرف های خالی از «زهر ماری» او نیست. زهرماری به همان معنا که استاد مطهری در کتاب حماسه حسینی به آن اشاره دارد و معتقد است بعضی روضه خوان ها آن را آمیختنی لاینفک حوادث عاشورا می دانند، چنان که گویی حوادث عاشورا بدون آمیختن این افزودنی ها شور و حرارت لازم را در مخاطب بر نمی انگیزد! معضلی که آوینی در این مورد با آن رو به روست معضل سالیان تلویزیون ما در سال های دراز پس از جنگ است: حساست در دادن اصل خبر و پر کردن جای آن با تحلیل هایی که پایه و اساسشان برای مخاطب معلوم نیست. آوینی از این نحو تبلیغ بیزار است و عصبانیتش از این است که تلویزیون مخاطبانش را این چنین تربیت کرده است.

به هر حال با یافتن صالحی موسوی، محمد نورانی و چند تایی از رزمندگان دیروز خرمشهر مشکل او تا حدی حل می شود. آن ها بار بازگویی وقایع آن سال ها را به دوش می کشند و مرتضی بار تبییین و توضیح و تفسیر تأویلی آن ها را و الحق که در این تأویل، استادانه عمل می کند. متن هایی که او بر این برنامه ها نوشته  فارغ از کار کردی که به عنوان گفتار متن یافته اند خود «اثر هنری» اند: نوشته هایی که از جان آگاه او برخاسته و با صدای او که عجین می شود تداعی گر نزول وحی در روزگار ماست: کلماتی آسمانی که از باطن صیقل یافته و آلینه سان او بر طور قلب مردمان این روزگار نازل می شوند؛ کلماتی آهنگین، مطنطن، و سخت غریب که حتی اگر بشود با آنها مخالف بود، هرگز نمی توان انکارشان کرد: «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده  شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اند تا حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه سر گردان آسمانی که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟ و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم هایی فربه و تن پرور بر می آید؟ پس اگر مقصد رانه اینجا، در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند، نمی توان جست، بهتر آنکه برنده روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر؛ پرستویی که مقصد را در کوچ می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد.»

اگر بخواهیم چند قسمت مستند خوب و به یاد ماندنی از مستندهای جنگی ساخته شده در سال های بعد از جنگ را نام ببریم بی شک مجموعه پنج قسمتی «شهری در آسمان» به همراه مستند دو قسمتی «با من سخن بگو دو کوهه» از نمونه های موفقی هستند که ضمن برخورداری از جذابیت های یک مستند و صرف نظر از گفتار متن بی نظیرشان که شاید قابل تکرار نباشد، الگوی محصلی برای برنامه سازی درباره جنگ در روزگار ما به دست می دهند، چرا که تمامی اجزای لازم برای یک مستند ملی را که برگرفته از پیشینه تصویری دفاع مقدس و در خورشان آن است، داراست؛ رزمنده های دوران جنگ نوستالژی خود را در آن می یابند، با آن می گریند و می خندند و خاطراتشان را تجدید می کنند و آن ها که در آن سال نبوده اند تصویری از این مقطع از تاریخ دفاع مقدس به دست می آورند: تصویری واقعی و بدون پیش داوری که خود را متعهد به بیان بی کم و کاست حوادثی می داند که در مقطع زمانی 31 شهریور 59 تا چهارم آبان آن سال بر خرمشهر مظلوم رفته است. پایان بخش این نوشتار بخشی از خاطرات سید صالح موسوی از وقایع خرمشهر است که در حد بضاعت این نوشتار ممکن است بتواند پرده از لحن و فجوای این فیلم بردارد، گرچه دیدن آن لذت دیگری دارد:

خرمشهر

«ما اومدیم که از این در [در سنتاب گمرک خرمشهر] بزنیم بریم داخل، من طبق معمول آرپی جی حمل می کردم، پرویز عرب هم آرپی جی داشت، نادر هم با هامون بود که اون الان هستش؛ از بچه های سپاهه. اونم آرپی جی داشت. ما سه تا آرپی جی زن بودیم. اومدیم رفیتم سمت در سنتاب، بغل کیوسک ایستادیم. تانک هاشون اومده بودند پشت این در سنتاب من رفت م اون جا نگاه کردم، دیدم عراقبا از اون قسمت دارند می آن جلو به تعدادی هم دارن نیروهای زخمی شون رو می کشند داخل و می برند پشت جبهه شون به قول معروف به محمد نورانی گفتم ما می ریم اونجا. تانکه می خواست بیاد بیرون. من گفتم که تو این فاصله نمی شه روش کار بکنی. به ایرانیتی بود حائل بود بینمون. [تانک] درست توی دید نبود. من گفتم بذار بیاد جلوتر که بتونیم قشنگ تیرشون بگیریم. پرویز عرب هم یه گوشه نشسته بود: به جوون هم سن و سال خودمون، خیلی هم خوش خلق و خوش قیافه. داشت سیگار می کشید. دیگه گفتم که؛ خوراکمون سیگار بود، اونموقع. سیگار می کشید. گفتم که بلند شو بیا، نادر تو هم بیا که سریع کارمون رو انجام بدیم. پرویز گفت بابا جون بلذار من این سیگار آخر عمری رو بکشم. گفتم بابا جون خاموش کن بیا الان، فرصتش نیست دیگه. بعداً بلند شد اومد. پشت کیوسک اول نادر ایستاد، بعد پرویز، بعد من بغلش ایستادم. پشت کیوسک که داشتیم شمارش می کردیم که با هم بچرخیم روبه روی در و گلوله هامون رو شلیک بکنیم، توی آخرین لحظه ای که می خواستیم پرش بکنیم و تانک ها رو بزنیم، یه دفعه من دیدم که رفتم تو هوا، رفتم به نخل و اینا الان هم هست یه سری از بقایاش هست همین جاها، من از در سنتاب قشنگ پرت شدم تو همین تیکه آهنه که این جا هست، یه کنده نخلی هم بود، کوله آرپی جی هم پشتم بود. نفهمیدم چی شد، فقط توی هوا که بودم اشهدم رو خوندم. بعد مثل اینکه گفتند نه بابا، تو رو تحویل نمی گیریم (می خندد) به همچین حالتی پرت شدم، سرم رفت داخل یه کنده درختی. بعد یه صدای آی هم شنیدم، یعنی آخ کامل نتونست بگه. آی رو فقط تونست بگه. بعد، تمام این بچه هایی که اینجا نشسته بودند این صحنه رو که دیدند، شوکه شدند، شوکه شدند: گلوله تانک مستقیم زده بود به کیوسک. مثل اینکه متوجه ما شده بودند. زده بود به این کیوسک، قشنگ سر پرویز عرب کلاً رفته بود که این گوشت های گردنش رگ به رگ شده بود، ریشه ریشه شده بود و تمام مغزش و گوشتش و موی سرش و اینا پاشیده بود به سر و صورت ما، روی کوله پشتی ما، و تمام بچه ها شوکه شدند. اون لحظه هیچ کسی دیگه نتونست هیچ کاری بکنه. ما هم افتاده بودیم گردنمون وسط کنده نخل که افتاده بود، گیر کرده بود. یکی از بچه ها شکری افشار بود. تمام این نقطه رو می زدند، یعنی هر کسی هر جا بود منتظر بود که یه ترکشی بخوره بیفته.

دیگه ما رو شکری افشار- شکرالله افشار، یکی از بچه های سپاه بود- بلند کرد انداخت روی کولش و تمام این مسیر رومن تو خاطرم هست زیر آتش من رو پیاده برد تا محل مسجد مولوی. یه آمبولانسی بود مال جنگ جهانی دوم، چی بود اون موقع، مونده بود ما رو انداختند توی آمبولانس. اما دیگه من توی اون لحظه که روم رو از پرویز عرب برگردوندم دیگه ندیدمش که ندیدمش.

محمدرضا ابوالحسنی