تبیان، دستیار زندگی
برای ساختن ایفل نیاز به مقادیری شعر دارند و به لایب سفارش داده‌اند خوب‌هایش را سوا کند. او ساعت‌ها در انبار قدیمی ‌است و میان کاغذ‌ها دنبال شعر می‌گردد و وقتی چیز دندان گیری پیدا کرد روی هر چیزی که دم دستش پیدا کرد پاکنویس می‌کند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ایفل

داستان کوتاهی از کتاب «اگر ابرها بگذرند»

ایفل

ریاضیات همین دیروز کشف شد، سپس لایبنیتس اولین ترانه‌اش را سرود. او خیلی وقت است که شعر می‌گوید اما ترانه... این اولین ترانه اوست. لایبنیتس ترانه را از روی یک کتاب قدیمی سرود وقتی میان انباری از کاغذ‌های خیس‌خرده دنبال مطالب خواندنی می‌گشت. ترانه‌ای کوتاه بود با تکرار کلمه دیدن، دیدن‌ها را دوست نداشت و از جمله‌ها حذف کرد. ترانه‌ی کوتاهش را روی یک تکه پارچه کتانی با مداد شمعی سبز پاکنویس کرد. بار دیگر که به سراغ ترانه رفت من با او بودم. نمی‌دانست شعر خوبی گفته یا فقط چرند و پرند است؟ ترانه را برایم خواند. دهانش باز مانده بود، دهان من نیز. شعر معنایی نداشت. هیچ در درونش نبود. خلائی بود. ما را به درون کشید. او اول رفت، من به دنبالش، راهروی تاریکی را می‌پیمودیم. راهرو پله‌های کوچکی داشت و به سوی پایین به صورت دایره‌وار پیش می‌رفت. شعاع کوچک دایره‌ی راهرو من را به سرگیجه انداخته بود. او را نمی‌دیدم. ولی حدس می‌زدم که او هم گیج می‌رود. توی ذهنم تاریکی را می‌کاویدم و هر لحظه منتظر دیدن مینتور بودم که ماغ‌کشان از گوشه‌ی تاریکی به بیرون جست زند. لایبنیتس دور می‌زد و من کفش‌های سفید چرمش را که تنها شی برقنده در آن تاریکی بود دنبال می‌کردم. چرخ‌های دایره‌وار راه‌پله وقتی کف خیس سردابه را حس کردیم به پایان رسید. روی زمین بودیم و راهی نبود. باید بر می‌گشتیم. من سعی کردم پله‌ها را پیدا کنم. اما لایبنیتس متوجه شده بود که کار عبثی است. او روی تختی که آن جا بود دراز کشیده بود. من هم دست از جستجوی پله‌ها کشیدم و سعی کردم بدون آن که مزاحم لایبنیتس شوم روی تخت دراز بکشم و یک چرت کوتاه بزنم. خسته شده بودم و رختخواب گرمی ‌هم بود هر چند بوی نا می‌داد. صدای نفس‌های لایبنیتس هم می‌آمد و نوک کفش‌های سفیدش از زیر ملحفه بیرون زده بود. فکر کردم که لایب مثل بچه‌گی‌های شرکو لوییس است. این شرکو از بچه‌گی آدم اهل معاشرتی بود. در توفان سال‌های نخست که حدودا هر روز می‌وزید با این که سن و سالی نداشت برای خودش کسب و کار مفصلی به هم زده بود. او آن موقع‌ها نسیم می‌فروخت و مردم دوست داشتند توی خانه یک نسیم ملایم و کوچک داشته باشند. نسیم‌هایش بوی خاصی داشت. چیزی بین لجن قهوه‌ای و شفق قطبی. اما طعم خیلی خوبی داشت، یک شیرینی ملایم عالی. شرکو لوییس از شعر چیزی سرش نمی‌شد. آن موقع هنوز لایب شعر را اختراع نکرده بود اما نسیم‌هایش شعرهای مفصلی بودند، بی‌آن که خود بداند یا سر در آورد. سال‌ها است که توفان‌ها خوابیده و نسیم‌های شرکو هم به خواب مبدل شده‌اند. اما فکر کنم لایب هم با من هم عقیده باشد که نسیم‌ها، شعرهای خوبی بودند. البته مثل ترانه پارچه کتانی لایب، آدم را وسط پنبه‌ی رختخواب نمی‌خیساندند.

...پنبه‌ها انگار از کف سردابه نم کشیده و هر لحظه خیس‌تر می‌شوند. لایبنیتس صدایم می‌کند. چشم‌هایم را باز می‌کنم. خارج از خانه‌ام. با هم توی پارک قدم می‌زنیم. او شعرش را زمزمه می‌کند. بارها از او خواسته‌ام شعرهایش را برایم نخواند، خیلی از من انرژی می‌گیرد. سری قبل مجبور شدیم 15 ساعت در صحرا میان شن‌های روان پیاده‌روی کنیم تا به یک چشمه برسیم. نزدیک بود از تشنگی هلاک شویم. همه‌اش تقصیر این ایفل است. برای ساختن ایفل نیاز به مقادیری شعر دارند و به لایب سفارش داده‌اند خوب‌هایش را سوا کند. او ساعت‌ها در انبار قدیمی ‌است و میان کاغذ‌ها دنبال شعر می‌گردد و وقتی چیز دندان گیری پیدا کرد روی هر چیزی که دم دستش پیدا کرد پاکنویس می‌کند. شعرها طبع آن چیزی را می‌گیرند که رویش نوشته می‌شوند و هر شعری به درد قطعه‌ای از این ایفل لعنتی می‌خورد. عملیات ساختمانی کند پیش می‌رود. اکثر قطعات از ظرافت کافی برای پایه‌ی برج برخوردار نیستند. سنگین و حجیم‌اند و فقط به درد آن بالاها می‌خورند. فکر می‌کنم باید لایب روشش را عوض کند. باید سفارش دهد یک سری اجناس ظریف دم دستش بگذارند تا موقع پاکنویس کردن روی آنها بنویسد. اما او معتقد است چنین روشی به نتیجه نخواهد رسید. او نمی‌خواهد شعرهایش ساختگی باشد و فکر می‌کند به این شکل شعرهای تو خالی تولید خواهد شد که به هیچ دردی نمی‌خورد. البته راست هم می‌گوید. یک بار یکی از مهندس‌ها یک سری آت و آشغال ظریف مثل پوست سیب و خیار و ... را درون انبار قدیمی ریخت و آن قدر شعر مزخرف تولید شد که دیگر همه از این کرده پشیمان شدند. فقط شعری که روی یکی از دانه‌های سیب نوشته شده بود شعر خوبی از کار درآمد. شعر بلند دانه سیب تنها قطعه‌ای است که تا حالا برای پایه‌ی برج در اختیار داریم. اگر برای پایه‌های دیگر هم قطعات مناسب یافت شود مشکل تا حدود زیادی حل می‌شود. قطعات فراوانی برای نوک و بدنه برج جمع شده. می‌شود گفت حدود 3 تا ایفل 100 متری مصالح نوک داریم و اندازه یک ایفل 10 متری نیز مصالح بدنه. اما ترانه‌ی جدید لایب مشکلات پی را نیز حل خواهد کرد. ترانه‌ی لطیفی است، می‌شود روی آن سه برج بنا کرد. یکی 10 متری، دومی 15 متری و سومی 95 متری و با احتساب شعر دانه‌ی سیب می‌شود ارتفاع برج سوم ایفل را به بیش از 100 متر هم رساند. ارتفاع قشنگی است به خصوص وقتی فکر می‌کنم دیگر نیازی نیست شعرهای لایب را بشنوم. اما فعلا توی این پارک گیر افتاده‌ایم  و لایب ترانه‌ی کوتاهش را هی تکرار می‌کند. پارک هر لحظه انبوه‌تر می‌شود و آب زمین را پوشانده است. کم‌کم مجبور می‌شویم که از درخت‌ها بالا برویم. فکر می‌کنم شعر لایب چیزی مثل توفان نوح است. آب از زمین فوران می‌کند و ما به خواب می‌رویم.

سعید طباطبایی

تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات