تبیان، دستیار زندگی
شب پهلوى مصطفى ایستاده بودم. دیدم زیر لب مى خندد. نمى دانستم چرا. نماز كه تمام شد، در تعقیبات نماز از او پرسیدم، چى شده، گفت: «اینها یك روباه زده اند و آن را آورده اندو بالاى غسالخانه مسجد گذاشته اند. حالا او مى پرسید، چه كار...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شیران روزو زاهدان شب

پهلوى مصطفى ایستاده بودم. دیدم زیر لب مى خندد. نمى دانستم چرا. نماز كه تمام شد، در تعقیبات نماز از او پرسیدم، چى شده، گفت: «اینها یك روباه زده اند و آن را آورده اندو بالاى غسالخانه مسجد گذاشته اند. حالا او مى پرسید، چه كارش كنیم.شیخ عبدالله هم گفت: «هیچى نگو. براى امشب گوشتش را بپزید اماپاسدارها نفهمند.»


مصطفى كردى بلد بود، ولى حرف نمى زد. این خیلى به درد ما مى خورد. اول اینكه مى توانستیم خودمان را بسپاریم دست كردها. بعد هم این كه مى فهمیدیم چه مى خواهند به خوردمان بدهند.

شب اول كه رسیدیم به بارزان، اتفاق جالبى افتاد. بعد از اذان نماز جماعت برگزار شد. آقاى شمس جلو بود و بقیه به او اقتدا كرده بودند. بین نماز، یك كرد آمد تو. پیش شیخ عبدالله رفت و شروع كرد به گزارش دادن. من پهلوى مصطفى ایستاده بودم. دیدم زیر لب مى خندد. نمى دانستم چرا. نماز كه تمام شد، در تعقیبات نماز از او پرسیدم، چى شده، گفت: «اینها یك روباه زده اند و آن را آورده اندو بالاى غسالخانه مسجد گذاشته اند. حالا او مى پرسید، چه كارش كنیم.»

شیخ عبدالله هم گفت: «هیچى نگو. براى امشب گوشتش را بپزید اماپاسدارها نفهمند.»

تعقیبات نماز كه تمام شد، مصطفى دم گوش شمس پچ پچ كرد و جریان را گفت. شمس هم على را كه ورزشكار و خیلى فرز بود صدا زد و چیزى بهش گفت. على بلند شد و رفت.

ایستادیم به نماز دوم. بعد از نماز حس كردم شمس دارد تعقیبات را طول مى دهد. بعد از این كه على برگشت، هنوز صف جماعت را به هم نزده بودیم كه باز یكى آمد و شروع كرد به حرف زدن. دوباره مصطفى زد زیر خنده. وقتى مرد كرد رفت، پرسیدم باز چى شده؟ گفت: «اومده مى گه قربان، روباه نیست، آن را دزدیده اند. شیخ عبدالله هم گفت صداش را در نیار و ولش كن. اگه پاسدارها بفهمند خیلى بد مى شه، آبرومون مى ره، دیگه حرفش رو نزن.»

آنجا بود كه فهمیدیم شمس به على گفته: «روباه در اسلام حرام است، چه برسد به اینكه لاشه اش توى مسجد هم بیاید.»

همان شب تصمیم گرفتیم دو گروه شویم. یك دسته بروند براى بازدید از مقر احزاب كردها، اطراف زاخو و یك دسته هم براى شناسایى نیروهاى نظامى عراق، بروند طرف سوریه و شیله دیزه.

بنا شد من و على و چند كرد جوان برویم طرف سوریه و شیله دیزه. بقیه هم بروند طرف زاخو. تا جایى كه مى خواستیم برویم، هشت ساعت راه بود. سحر راه افتادیم و نزدیك ظهر رسیدیم. رفت وآمد خیلى زیاد بود و باید احتیاط مى كردیم. كافى بود یك نفر ما را ببیند. نزدیك ظهر كه رسیدیم همه چیز را دیدیم، پست هاى دژبانى، مراكز تمركز و اردوگاه ها. همه چیز زیر پایمان بود. از تمام آنهاعكس و اسلاید تهیه و كمى هم فیلمبردارى كردم. داشتم دوربین را جمع مى كردم كه دیدم بچه ها یك نفر را مى آورند. پرسیدم: «اون كیه؟» گفتند: «مى گه چوپانه، گوسفندهاش را گم كرده.»

یك كیسه همراهش بود. داخل آن را نگاه كردم. یك دوربین توى آن بود. فهمیدم دروغ مى گوید.

گفتم: «از كدام طرف مى خواهد بره.» ، گفتند: «مى ره طرف شهر»، گفتم: « بهش بگید از طرف دیگه بره.»

این را به او گفتند و ولش كردند. سریع دوربین را جمع كردیم و راه افتادیم. روى تپه آن طرف رسیدیم. با دوربین نگاه كردم. دیدم یك خودرو عراقى نیرو پیاده مى كند. درست در همان جایى كه قبلاً بودیم. به لطف خدا به موقع از آن جا دور شدیم.

شب، ما را به خانه یكى از كردها بردند. برایمان غذا آوردند. رسم داشتند بهترین غذاهایشان را براى مهمان بیاورند. نشسته بودیم و غذا مى خوردیم، دیدیم بچه هایشان ردیف روبروى ما نشسته اند و نگاه مى كنند. لقمه از گلویم پایین نمى رفت. برایمان خیلى سخت بود. وقتى سیر شدیم و كنار رفتیم، آنان بقیه غذا را گذاشتند جلو بچه ها. خیلى ناراحت شدم. وقتى مى خواستیم از آن جا برویم مقدارى پول بهشان دادم. قبول نمى كردند و مى گفتند: «مهمانید.»

اما بچه هاى كرد بهشان گفتند ما از جماعت اسلامى هستیم و حاضر نیستیم سربار مردم بشویم. پول را گذاشتیم كف دست بچه ها و آمدیم بیرون.

صبح زود از آنجا حركت كردیم و برگشتیم بارزان. این بار دقیق تر شهر را بررسى و تصویرهاى لازم را تهیه كردم. از موتورهاى برق و پایگاه هاى طرف رودخانه عكس و فیلم گرفتم.

شب را در مسجد استراحت كردیم و فردا با دو نفر از عرب ها با كلك از آب رد شدیم. چیزى كه بهش مى گفتند، كلك، چهار تا لاستیك تراكتور بود كه با چند تكه چوب و طناب به هم وصل كرده بودند.

رفتیم آن طرف آب. روز جمعه بود و وقتى به روستاى نزدیك رودخانه رسیدیم، داشتند نماز مى خواندند.

روستاییان همه سنى بودند. منتظر شدیم تا نمازشان تمام شود. آمدند و پرسیدند: «چه مى خواهید؟» وقتى فهمیدند قصد خرید داریم، مغازه هایشان را باز كردند. چون نمى دانستم وضعیت آن طرف چه طور است، با پوتین رفته بودم. بومى ها گالش مى پوشیدند. هر كسى پوتین هاى مرا مى دید، مى فهمید بومى نیستم. گالش، جوراب و مقدارى وسایل لازم دیگر خریدم. چرخى در روستا زدیم و برگشتیم این طرف آب.

چند روز گذشت تا آقاى شمس برگشت. از وسط راه از بقیه جدا شده بود. تصمیم داشت برگردد ایران به قرارگاه رمضان سر و سامان بدهد. من نقاط مختلف منطقه را بررسى كردم. تنگه استراتژیك نعلى بیك كه بین شهر دیانا و اربیل عراق بود، شناسایى شد. حدود بیست روز طول كشید تا این كارها انجام شد.

یك ماه و نیم از خروج ما از ایران مى گذشت.

وقتى داشتیم برمى گشتیم، اردیبهشت ماه بود و در بعضى از قسمت ها، زمین سبز شده بود. ارتفاعات هنوز پر برف بود. مردم لباس هاى رنگى مى پوشیدند.

مسیر برگشت چندان آسان نبود. موقع رفتن آن قدر دچار زحمت شده بودیم كه این بار خوشحال و خندان مى آمدیم.

روز چهارم بود كه رسیدیم به شهر مرگه سور. كمى استراحت كردیم و از محدوده شهر فیلمبردارى كردم.

نزدیك غروب بود، هوا كه تاریك شد، راه افتادیم. باید از وسط شهر رد مى شدیم. پایگاه هاى عراق در آنجا پر از سگ بود. توى مسیر وقتى از كنار پایگاه هاى عراق رد مى شدیم، سگ ها شروع كردند به پارس كردن و عراقى ها مشكوك شدند كه خبرهایى است. به سلامتى از شهر گذشتیم. روى ارتفاعات مشرف به شهر نشستیم تا خستگى در كنیم. وارد شده بودیم كه باید چه كار كنیم. كنده ها را به شكل مثلث دور تا دورمان چیدیم و آتش زدیم. خودمان نشستیم وسط مثلث. از سه طرف گرم مى شدیم. شیخ عبدالله اصرار مى كرد زود راه بیفتیم. گفتیم، نماز بخوانیم، بعد حركت مى كنیم.

جالب بود كه مى گفت: «نمى شه زودتر نمازتون را بخوانید.»

هر طور بود او را تا صبح نگه داشتیم و نماز خواندیم. راه افتادیم و آمدیم پاسگاه حیات. همان جایى كه اول مأموریت با پاى مجروح تند آمده بودیم. هنوز هوا بد بود، نمى توانستیم صبر كنیم. شمس براى رسیدن به ایران عجله داشت. از بچه هاى پایگاه خداحافظى كردیم. تعداد افراد گروهمان حدود بیست نفر بود، با چند راهنماى كرد راه افتادیم.

سر راه چند لباس افتاده بود. لباس ها كردى بودند. نفهمیدیم مال چه كسانى هستند. كمى جلوتر، باز هم لباس ریخته بود. مشكوك شدیم. رسیدیم به رودخانه و دیدیم راه عبور ندارد. موقع آمدن، آن قدر برف زیاد بود كه روى رودخانه را پوشانده بود، ولى برف ها آب شده و طورى بود كه نمى شد از رودخانه رد شد.

با این خستگى توى سرما مانده بودیم. شمس خواست به آب بزند، دید آب مى بردش. او هم نتوانست كارى بكند. من شنایم خوب بود. گفتم: «شال هاى كمرتون را به هم ببندید، من مى روم آن طرف، سر شال ها را مى بندم به درخت، شما دست به شال بگیرید و رد شوید.»

عرض رودخانه حدود بیست متر بود. گفتند: «خطرناكه! نمى شه.»

تصمیم گرفتیم برویم تا راه آسان ترى براى رد شدن از رودخانه پیدا كنیم. رودخانه از وسط دره رد مى شد و راه رفتن در كنار آن راحت نبود. رسیدیم به جایى كه رودخانه عمق كمتر و عرض بیشترى داشت. همه شال ها را به هم بستیم و زدیم به آب. سرعت آب آن قدر زیاد بود كه نزدیك بود هر كدام از ما را ببرد. فقط شال هایى كه ما را به هم متصل مى كرد، مانع شد. با بدن هاى یخ زده رسیدیم آن طرف آب.

خستگى داشت ما را از پا درمى آورد. هنوز باید از ارتفاعات رد مى شدیم. بچه ها اسم این ارتفاعات را گذاشته بودند، بالاى ارتفاعات.

یكى از بچه ها با ماشین منتظرمان بود. بهشان خبر داده بوند. وقتى نشستیم توى ماشین، همه از خستگى از حال رفتیم.

برنامه ریزى به این شكل بود، تا آمدن افروز، اطلاعاتم را منسجم كنم تا وقتى آمد، استراتژى كلى قرارگاه مشخص بشود. سه برنامه اصلى داشتیم، با شمال عراق خوب آشنا شویم، احزاب و افراد آنجا را بشناسیم و توان و وضعیت عراق را تخمین بزنیم، نیرو جذب كنیم، هم سربازان فرارى ارتش عراق و هم كردهایى كه از احزاب جدا شده اند.

هدف از تمام برنامه ها، تحقق دستور حضرت امام (ره) بود كه انگیزه مبارزه را به كردها برگردانیم و به این وسیله جبهه سومى علیه عراق از شمال باز كنیم.

حدود یك ماه طول كشید تا افروز به اشنویه برگشت. در این فاصله، فیلم ها، اسلاید و عكس ها را آماده كرده بودم. با اطلاعاتى كه افروز آورد، قرار شد سه پایگاه را در خاك عراق راه اندازى و تقویت كنیم، پایگاه لولان كه نزدیك به مرز خودمان بود، پایگاه حیات و پایگاه شهر بارزان.

پس از تهیه پول و رسیدن نیروهاى گزینش شده، دوباره حركت كردیم. سمت مرز. پایگاه لولان در یك دره قرار داشت. خوبى دره این بود كه دشمن روى آن دید نداشت.

علاوه بر ما، احزاب دیگرى هم در آنجا مقر داشتند. مثلاً شیویى ها كمونیست بودند یا حزب پاسوك كه سوسیالیست ها آن را تشكیل داده بودند.

این بار حركت كردن راحت بود. چند روزى را در لولان گذراندیم و بعد به سوى روستاى حیات حركت كردیم. در آنجا تعدادى از بچه ها را مستقر كردیم و رفتیم به روستاى بارزان. باید پایگاه ایجاد مى كردیم. مقر اصلى را در خارج از شهر زدیم و مقر فرعى مان مسجد بود. وظیفه بچه ها در این سه پایگاه شناسایى بود و بررسى این كه چه جاهایى احتیاج به كار مهندسى و عمرانى دارد.

تا زمانى كه این كارها را انجام مى دادیم، چند نفر براى كمك به ما آمدند. از جمله رسول حیدرى كه از بچه هاى فعال ملایر بود. او رفت به محل حزب الدعوه تیر به پایش خود. وضعش ناجور بود. تا ایران یك ماه راه بود. طى یك سفر ده روزه و با آن وضع او را مى برند به مقر حزب دموكرات كردستان عراق. آنان با تجهیزات پزشكى عملش كردند. آنان فكر مى كردند او عرب است. نمى دانم به چه سختى او توانست در تمام این مدت حرف نزند تا آنان نفهمند او عرب نیست. در ضمن طى همین چند هفته، كمى عربى و كردى یاد گرفته بود.بعد از مدتى كه پایش بهتر شد، تصمیم گرفتیم از طرف او پایگاه هاى دیگرى به نام قدس در آنجا ایجاد كنیم.

مشكل جدیدى كه برایمان پیش آمد، طریقه رفتن به شناسایى بود. ما دو راه داشتیم: یا خودمان به تنهایى برویم یا اینكه كردها را هم با خودمان ببریم.

هر كدام از این دو راه، خوبى و بدى هایى داشتند. مشغول سبك و سنگین كردن مسائل بودیم كه نامه اى از طرف رئیس جمهور به دستمان دادند. باید از ارتش پشتیبانى مى كردیم. تا فهمیدیم منظور از این نامه چیست، متوجه شدیم كه چند چادر در خاك عراق بر پا شد. رفتیم، دیدیم چادرهاى نظامى ارتش خودمان است. قرار بود با كردهاى عراق، مسعود بارزانى و ادریس بارزانى كار كنند. ارتش طرح عملیاتى در شمال عراق ریخته بود.

آزادسازى شهر سیدكان، وسعت این شهر به اندازه نصف شهرستان رودهن بود. مى گفتند: «مى خواهیم پله پله به عراق نزدیك شویم.»

كم كم اثاثیه مان را از اشنویه جمع كردیم تا به نقده منتقل شویم. اشنویه لب مرز بود و نیروهاى عراق مى توانستند براحتى در آنجا رفت و آمد كنند. به این ترتیب، انتقال اطلاعات به داخل خاك عراق مشكل نبود، ولى نقده حدود سى كیلومتر با مرز فاصله داشت و از این نظر امن تر بود. آمدیم نقده و یك مدرسه را پیدا كردیم كه در و پیكر درست و حسابى نداشت. مى شد درستش كرد. مستقر شدیم. یادم نمى رود. شب هاى اولى بود كه به مدرسه آمده بودیم زمستان بود و هوا سرد. پنج نفر بودیم. یك دفعه صداى تیراندازى از همه جا بلند شد و بعد صداى انفجار. رفتیم بالاى پشت بام مدرسه. دیدیم چند جا دارد مى سوزد و دود بلند شده است، مانده بودیم چه طور این اتفاق افتاد.

با این سه چهار نفر چه كار مى توانستیم بكنیم؟ دو نفر را فرستادم پایین، جلو دهلیز ورودى مدرسه. دو نفر هم بالاى پشت بام ماندند. كمى دقت كردم، دیدم تیراندازى مشكوك است. شك كردم. دو نفر از بچه ها را با خودرو فرستادم نقده ببینند چه خبر است.

نمى دانستم وضعیت چه طور است؟ باید از مدرسه محافظت یا آن را رها مى كردیم و مى رفتیم شهر، كمك بقیه. یك تیر بار توى خودرو گذاشتیم، راننده هم اسلحه اش را آماده كرد و راه افتادند. ما از بالا مواظب خودرو بودیم.

نیم ساعت طول كشید تا برگشتند. رفته بودند مقر سپاه نقده آنان گفته بودند، شب چله است، مردم جشن گرفته اند.

وا رفتم. آخر كجاى ایران، مردم با تیراندازى و انفجار نارنجك جشن مى گیرند! پرسیدم: «حكایت آتش ها چه بود؟»

گفتند: «آن هم جزو رسومات است.»

آنها تقصیر نداشتند. ما بودیم كه از رسوم اطلاع نداشتیم و ترسیده بودیم.

یكى دو روز بعد، شمس با چند تا از بچه ها آمد. سر و وضع قرارگاه ما خیلى بهتر از اتاق هاى اشنویه بود. شمس فكر كرد براى راحت طلبى آمدیم اینجا. مجبور شدم كلى برایش حرف بزنم و توضیح بدهم كه اینجا از نظر رفاه و آسایش هیچ فرقى با آنجا ندارد. فقط از نظر مسائل امنیتى بهتر است و دسترسى ما به جاده ها سریع تر صورت مى گیرد.

بعد از توضیح قبول كرد و خبر داد ارتش مى خواهد عملیات مستقلى به نام «قادر» انجام بدهد. گفت: «قرار است از همان منطقه اى كه ما وارد شدیم بیایند داخل عراق.» شناسایى منطقه سید گان و دیانا تا اربیل هم به عهده ماست.» پكر شدم. مى دانستم اگر قرار باشد با این سرعت عملیات انجام شود، او و گردان در دره لولان...، ولى دستور بود.

نویسنده: مهدی مرندی