تبیان، دستیار زندگی
یکی بود و یکی نبود. در یکی از روستاها مرد ثروتمندی زندگی می کرد. او با اینکه مال و دارایی زیادی داشت، خیلی خسیس بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روغن ریخته را نذر امام زاده کرده
روغن ریخته را نذر امام زاده کرده

یکی بود و یکی نبود. در یکی از روستاها مرد ثروتمندی زندگی می کرد. او با اینکه مال و دارایی زیادی داشت، خیلی خسیس بود.

در آن روستا امام زاده ای هم بود که بنای مقبره اش سال های سال پیش از آن ساخته شده بود و کم کم داشت خراب می شد. سقف بنای امام زاده ترک برداشته بود، دیوارهایش نم  کشیده بود و...

مردم به امام زاده ی روستایشان علاقه  و عقیده ی زیادی داشتند.

یکی از ریش سفیدهای روستا، به فکر تعمیر مقبره ی امام زاده افتاد. فکرش را با روستاییان در میان گذاشت و قرار شد هر کس در حد توانش کمک کند تا ساختمان امام زاده را دوباره سازی کنند. آن که داشت، پول داد، آن که نداشت، گندم و نخود و لوبیا و چیزهای دیگر داد، آن کسی هم که واقعاً چیزی نداشت و دستش به دهانش نمی رسید، قول داد که بعضی از روزها به امام زاده برود و برای بازسازی آن کارگری کند. همه، بزرگ و کوچک دست به کار شدند.

تنها کسی که نه پول داد، نه جنس داد و نه حاضر شد کار کند، همان مرد ثروتمند خسیس بود. یک روز ریش سفید ده سراغ مرد ثروتمند رفت و گفت: «همه برای بازسازی امام زاده کمک کرده اند تو که ماشاء الله وضع مالیت از همه بهتر است، بهتر است چیزی نذر کنی و برای کمک بدهی؟»

مرد ثروتمند

مرد ثروتمند کمی فکر کرد و گفت: «من هم چیزی خواهم داد، گندمی، نخودی چیزی خواهم داد تا به شهر ببرید و بفروشید و خرج امام زاده کنید.»

مرد ریش سفید تشکر کرد و رفت دنبال کارش. چند روز گذشت. کار بازسازی امامزاده با کمک اهالی روستا پیش می رفت، اما از کمک مرد ثروتمند خبری نبود.

تا اینکه یک روز مرد ثروتمند تصمیم گرفت به شهر برود. او از شیر گاو و گوسفندهایش روغن زیادی تهیه کرده و توی ظرف بزرگی ریخته و بار الاغش کرده بود تا به شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذرش به کنار امام زاده افتاد. از قضای روزگار، پای الاغش لغزید و به زمین خورد. ظرف روغن هم از روی الاغ افتاد و به زمین ریخت. مرد ثروتمند هر چه بد و بیراه داشت، نثار الاغ بیچاره کرد. فوری روی زمین نشست و مشغول جمع آوری روغن ریخته ی پر از خاک شد. تا آنجایی که می توانست، روغن خاک آلوده را با دست جمع کرد و توی ظرف روغن ریخت. حالا دیگر مرد ثروتمند نمی توانست به شهر برود. باید به خانه بر می گشت تا روغن خاک آلود را دوباره گرم و آن را صاف کند و به شهر برود و بفروشد. با این حساب، هم مقداری از روغنش را از دست داده بود، هم کلی کار برایش جور شده بود.

ریش سفید روستا که از دور شاهد گرفتاری مرد ثروتمند بود، با صدای بلند به او سلام داد. ریش سفید با دیگران مشغول بازسازی امام زاده بود و از آن دور نمی توانست بفهمد که واقعاً چه بلایی به سر مرد خسیس ثروتمند آمده؛ فقط می دانست که الاغش رم کرده و بارش را به زمین انداخته است.

ریش سفید بعد از سلام گفت: «اوغور به خیر. مثل اینکه داری به شهر می روی؟»

الاغ

مرد ثروتمند گفت: «بله، داشتم به شهر می رفتم. اما حالا باید برگردم.»

ریش سفید، بی خبر از ماجرا گفت: «ان شاء اله از شهر که برگشتی، کمکی هم به ساختمان امام زاده بکن.»

ناگهان فکری شیطانی به مغز مرد ثروتمند خسیس راه پیدا کرد و با صدای بلند به ریش سفید گفت: «بیا پایین! بیا همین الآن کمک مرا بگیر و ببر.»

کسانی که مشغول کار ساختمان امام زاده بودند، خوشحال شدند که مرد خسیس هم حاضر شده است کمک کند. ریش سفید، با عجله خودش را به مرد ثروتمند رساند و گفت: «دستت درد نکند، حالا چه چیزی برای کمک می خواهی بدهی؟» مرد ثروتمند با اینکه می دانست روغن ریخته را نمی شود جمع کرد، گفت: «این روغنی را که روی خاک ریخته جمع کن و صاف کن و ببر بفروش و با پولش هم امام زاده را بساز». مرد ریش سفید خیلی ناراحت شد و گفت: «خودت جمع کنی بهتر است. روغن ریخته را نذر امام زاده  می کنی؟»

از آن به بعد، دوباره ی کسی که مال بی ارزش و به درد نخوری را هدیه کند، گفته می شود که: روغن ریخته را نذر امام زاده کرده است.

 مصطفی رحماندوست

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم

آهسته که آسمان نداند

یک روز من، یک روز استاد

دم گربه نیم ذرع است

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.