عکس شیطان
روزی مرد زورگویی کدخدا را دید و گفت: خیلی دلم میخواهد شیطان را ببینم. کدخدا گفت: مگر شما در خانه آینه ندارید؟
مرد گفت: چرا! داریم.
کدخدا گفت: پس چطور میگویی تا حالا شیطان را ندیدهای؟
خانه بی سقف
روزی حاکم انگشتر بدون نگینی به مردی هدیه داد مرد انگشتر را به دست کرد و از خدا خواست که به جای محبتی که حاکم در حق او کرده است خداوند یک خانه بیسقف در بهشت به او عطا کند.
سگ تازی
روزی حاکم خسیسی به نوکرش گفت: تو که در شکار سر رشته داری میخواهم سگ تازی کمر باریک تیز پایی برایم بیاوری.
نوکرش قبول کرد و چند روز بعد یک سگ گنده بیقواره گرفت و قلادهای به گردنش زد و نزد حاکم برگشت.
حاکم گفت: من از تو یک سگ تازی لاغر میخواستم مثل باد بدود، آن وقت تو این سگ ولگرد درشت هیکل را آوردهای؟
نوکر گفت: جناب حاکم هیچ نگران نباشید، این سگ اگر یک هفته در خانه شما بماند از سگ تازی هم لاغرتر میشود.
یافتن قافیه
روزی مردی هوس شاعری کرد و شعری ساخت که مصراع اولش بود: « اطاعت امرولی نعمت است بر ما فرض» و به جای مصراع دوم و هم آیه آیةالکرسی آمده بود تا آنجا که: «و ما فی الارض».
مرد پیش حاکم رفت و درخواست کرد که شعرش را برای حاکم بخواند و پاداش بگیرد.
حاکم گفت: چرا مصراع اول به این کوتاهی بود و مصراع دوم به این درازی؟
مرد جواب داد: خدا خواست که قافیه پیدا کردم و گرنه تا فیه خالدون هم رفته بودم.