تبیان، دستیار زندگی
روزی، روزگاری در یک جنگل زیبا، خرگوش کوچولویی به نام مروارید زندگی می کرد. خرگوش مهربان با پدر، مادر و برادر بزرگ ترش در کلبه ای چوبی در قلب جنگل، زندگی می کردند. خرگوش کوچولو و برادرش هر روز صبح به جنگل می رفتند و با
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خرگوش کوچولویی که سکسکه می کرد

خرگوش کوچولو

روزی، روزگاری در یک جنگل زیبا، خرگوش کوچولویی به نام مروارید زندگی می کرد.

خرگوش مهربان با پدر، مادر و برادر بزرگ ترش در کلبه ای چوبی در قلب جنگل، زندگی می کردند.

خرگوش کوچولو و برادرش هر روز صبح به جنگل می رفتند و با یکدیگر بازی می کردند.

مروارید و برادرش که همه اهالی جنگل او را باهوش صدا می زدند، هیچ وقت با یکدیگر دعوا نمی کردند و مروارید هیچ فردی را به اندازه باهوش دوست نداشت و فکر می کرد او بهترین برادر دنیا ست.

یک روز آفتابی وقتی مروارید می خواست به ملاقات مادربزرگش برود بهترین لباس هایش را پوشید و از مادرش خداحافظی کرد.

در راه مروارید به فکر شیرینی های خوشمزه با دست پخت مادربزرگ بود.

خرگوش کوچولو برای رسیدن به کلبه مادربزرگ باید از رودخانه عبور می کرد اما فقط یک قدم مانده بود که به پل برسد با صدای جیغ یک نفر ترسید و به داخل آب افتاد.

باهوش که مروارید کوچولو را تعقیب کرده بود، می خواست با او شوخی کند اما مروارید در داخل آب افتاد و وقتی بیرون آمد، خیلی ترسیده بود.

مروارید ترسیده بود و از آن روز به بعد سکسکه می کرد.

مادربزرگ و بقیه حیوانات جنگل هر روز به ملاقات مروارید می آمدند.

مادربزرگ پیشنهاد کرد تا مروارید یک لیوان آب بنوشد. شیر دانا گفت: مروارید باید نفسش را در سینه حبس کند.

آهوی مهربان از برگ درختان بلوط و صمغ درخت کاج شربت درست کرد و به مروارید داد اما هیچ کدام از این روش ها موثر نبودند.

روزها می گذشت و سکسکه مروارید کوچولو بند نمی آمد. مروارید و باهوش قهر بودند و مروارید حاضر نمی شد، تا او را ببخشد.

خرگوش کوچولو

در سردترین نقطه جنگل، در غاری ترسناک بز پیری زندگی می کرد که هیچ کس جرأت رفتن به آن منطقه را نداشت.

مادربزرگ به باهوش گفته بود که اگر به ملاقات بز عاقل برود و او را به نزد مروارید بیاورد، سکسکه او بند خواهد آمد.

باهوش در رفتن به غار تردید داشت، اما تصمیم گرفت به خاطر خواهرش به آنجا برود. برای رفتن به غار گرمترین لباس را پوشید و از کوه های یخی بالا رفت. خرگوش مهربان پس از ساعت ها به غار رسید و از بز عاقل کمک خواست.

بز دانا به او گفت باید به نزد خواهرت بروی و به او محبت کنی، وقتی او بفهمد تو برای سلامتی او سختی کشیده ای و متوجه اشتباهت شده ای، تو را خواهد بخشید.

باهوش به کلبه برگشت، اما با تعجب دید مروارید دیگر سکسکه نمی کند.

مروارید باهوش را بخشیده بود. وقتی مادر خرگوش کوچولو به مروارید گفته بود باهوش به خاطر او به نزد بز عاقل رفته، مروارید فهمید که هنوز برادرش را دوست دارد و برای او نگران است.

از آن روز به بعد مروارید و باهوش هیچ وقت با یکدیگر دعوا نکردند و باهوش قول داد تا دیگر چنین اشتباهی را انجام ندهد.

ایران زندگی_آرزا نجف

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

مرد خسیس

کمک بزرگ سارا کوچولو

‎تصمیم مینا کوچولو برای زود خوابیدن

خرس و دو دوست

کجایی جوانی که یادت بخیر

خدا به همه آرزوهایمان جواب می‏دهد

الاغ دانا

فرشته های خیس

با چند تا درخت دوست هستی؟

عروسک و قاصدک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.