تقدیم به همه معلمان دنیا
معلمان همان ها هستند که باور شکفتنی جدید را در ذهن غنچه های امروز می پرورانند، تمام درختان تنومندی که امروز پر از ثمر می بینید روزی در سر کلاس عشق صدای آب را می کشیدند و آن را بخش می کردند و همراه آن به راستی مایه حیات را که مهر و عطوفت است نوشیدند و ساقی آن ها دستان آغشته به گچ و مهربانی بوده که امروز شاید فرتوت و خسته باشد.
اما هم چنان بوی آشنای کلاس عشق و مهربانی را دارد ....
به راستی عظمت کار و جنبه تقدس و شکوه آسمانی معلمی با هیچ معیار امروزی قابل مقایسه نیست . معلم تاریک ترین بخش وجود انسان ، که چون نیمه شبی تار است با شمع وجود خود روشن می کند و به انسان می آموزد که او هم شمعی روشن کند و از جهل بپرهیزد .
افکار روشن ، دل های روشن، دبستان روشن و هر آن چه در این دنیا روشنی بخش است، اول بار نورش را در شمع کوچکی پیدا کرده که معلم برای نستین بار در اولین روز مدرسه در درون ما افروخت .
برای او که مهربان، برای او که عاشق است
برای او نوشته ام.
به سوی او، که دست او نشانه نوازش است
به سوی او دویده ام
خدای من چه مهربان
مرا به او رسانده است
صدای شاعرانه ای، نگاه عاشقانه ای، برای او کشیده است
اگر چه شاعرم ولی، میان واژه های غریب، سکوت من پر از صداست
نهایت کلام من همین نگاه بی صداست
من آن گل خمیده ام،که او مرا گرفته است
میان برف و باد و خاک
برای دیدنش دگر ، بهانه سر نمی کنم
که قلب عاشقش مرا دگر رها نمی کند
حضور او ستاره است
نگاه من ترانه است .
شاعر جوان : لاله حقیقت
معلم عزیز
نمی دانم تو را که تمام هستیت، وجودت و عشقت را نثار من کرده ای، چگونه بستایم و قدر دان باشم ؟!
فصل ها و سال ها از پی هم آمده و رفته و من هرگز از یاد نبرده ام خاطره حرف های دلنشین ات را و رفتار متینت را .
امیدوارم همان گونه که آن روزها به تو می بالیدم، تو هم روزی بر من ببالی. این تمام چیزی است که می توانم به هدیه کنم.
هیچ وقت فراموشم نمی شود، تصویر تخته سیاه روبه رویم را ، با چشمانی سرشار از کنجکاوی خیره می شدم و به دست های تو و رد سفید گچ را دنبال می کردم .
تو حرف، حرف الفبای حقیقت را بر سینه ام حک می کردی و من زمزمه های کلام تو را به جان می خریدم، آن روزها کوچک تر از آن بودم که شکوه وجودت را درک کنم، اما با تمام کوچکی ام تقدست را باور داشتم و در خیالم تو را فرشته ای می پنداشتم که هر روز با صدایش مرا از خواب جهل بیدار می کند .
ترنم صدایت ، بذر امید به فرداها را در بوستان قلبم می کاشت و دستان مهربانت گرمای مهر را یاد آور بود. هنوزم هم دوست دارم، چشمانم را ببندم و تصویر تو را در خیالم بسازم و این بار در سر کلاس ایثارت زانو بزنم و بگویم، پروانه ی شمع تو بودن آرزوی من است.
آری آن گاه که دستانم را در دستانت می فشردی تا مطمئن باشم کنارم هستی، و گام هایت را چون گام های من کوچک برمی داشتی تا باور کنم همراهی ات را، فهمیدم که هدایتی در راه زندگی ام هستی. فانوس علم را بالا گرفته بودی تا تاریکی راه آزارمان ندهد و دشواری های را تعلیم را به جان خریده بودی تا ناامیدی به سراغ مان نیاید و ما چقدر وابسته ی این محبت تو بودیم، بر تو درود که امروز ما، نور از سوختن دیروز تو می گیریم .
در چهار دیواری کلاس، پشت نیمکت های چوبی می نشینیم، های و هوی بچه ها با درودت می خوابید و برپا می شدیم ، به نام خدایی سفید روی سیاهی تخته می نوشتی تا آغاز آن روزمان باشد و ما تمام کودکی مان بازی گوشی های زیر میزی می شد که تو زیر چشمی می دیدی و به رویمان نمی آوردی ، چه خالصانه داشته هایت را به کام تشنه ی روح مان می ریختی ، چون باغبانی مهربان غنچه های امید را نوازش می کردی در آرزوی شکفتن آن ها و هر لحظه ات تکرار درس ایثار بود .
گروه مدرسه اینترنتی سایت تبیان - تهیه: گروه باران
تنظیم: نوربخش