تبیان، دستیار زندگی
شهر کوچک شان را تزیین کرده بودند. همه خوشحال و منتظر اتفاق جدیدی بودند، اما آن ها چرا این قدر دیر کرده بودند. برادران سه قلو مقابل دروازده ی شهر منتظر ایستاده بودند تا اینکه پدرشان زمستان رسید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سه قلوهای بهاری
سه قلوهای بهاری

شهر کوچک شان را تزیین کرده بودند. همه خوشحال و منتظر اتفاق جدیدی بودند، اما آن ها چرا این قدر دیر کرده بودند.

سه قلوهای بهاری

برادران سه قلو مقابل دروازده ی شهر منتظر ایستاده بودند تا اینکه پدرشان زمستان رسید. دی با ناراحتی گفت: « دیرمان شده باید برویم...»

بهمن عصبانی شد و گفت: «ولی نمی توانیم شهر را بدون حکم فرما باقی گذاریم.»

اسفند که آخرین لحظات حکم فرمای اش را سپری می کرد گفت: «ایرادی ندارد. صبر می کنیم تا خاله بهاره، فرنوش و بهنوش و خرداد با عمو نوروز برسند.»

زمستان به نشانی رضایتش سرش را تکان داد: 5 دقیقه نگذشته بود که صدای شیپور عمو نوروز رسید و خاله بهار و سه فرزندش با عمو نوروز از راه رسیدند.

سه قلوهای بهاری

پس از احوال پرسی با سه برادر زمستانی و پدرشان به سمت شهر حرکت کردند البته بدون زمستان ها، خاله بهار برای تقسیم مسئولیت کارهای شهر با سه فرزندش به هر کدام 31 روز فرصت می داد و خودش بر همه چیز نظارت می کرد. فرزند بزرگ او فرنوش نام داشت اما ملّقب به فروردین بود.

عمو نوروز که فردوش را خیلی دوست داشت 13 روز از کار او را با فردوش سپری می کرد.

از روز اول به همراه فردوش و بهنوش و خرداد و خاله بهاره ماند. آن سه به دیدن مردم می رفتند و دیگران را به دید و باز دید دعوت می کردند.

هر که هم به خانه ی آن ها می آمدند به او عیدی نقل و آجیل و شیرینی می دادند و در روز آخر هم همه را به طبیعت می برد و در آن جا به تفریح مشغول می شوند.

سه قلوهای بهاری

و در روز 14 هم از شهر می رفت. در فروردین یا بهتر بگویم دوره ی فردوش زمان به خاطر تعطیلات زود گذر بود اما خود فرنوش اصلاً احساس خستگی نمی کرد. درختان در این زمان پر از شکوفه بودند و به این لباس شان خیلی علاقه  داشتند. اما به هر حال 31 روز بهنوش آغاز شد.

بهنوش در بین مردم به اردیبهشت مشهور بود. درختان در زمان او لباس شکوفه ها را از تنشان بیرون آورده و لباس ساده ی سبز را تنشان می کردند.

در این دوره روز کم کم طولانی شده و هوا هم گرم می شد ولی بالاخره دوره ی بهنوش هم پایان رسید و نوبت به تک پسر خاله بهاره خرداد رسید. اوّل خرداد برای بچه ها کمی اضطراب آور بود. ولی بعد از امتحانات که نوبت به تعطیلات می رسید بسیار خوشحال کننده بود. خرداد رنگ سبز لباس درختان را خیلی دوست داشت ولی با میوه ها آن ها را تزیین می کرد.

روزهای آخر خرداد هم سپری شد. حالا هر سه فرزندان به همراه مادرشان خاله بهاره منتظر تابستان عمویشان و سه فرزندش تیرداد و مرداد و خواهرشان شهریور بودند تا...

زهرا سادات جلالی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور

کلارا و آرمادیلو

قصّه‏ی قورباغه سبز

همسایه کوچولو

در انتهای کلاس !

شکوفه ی سیب مغرور

دندان لق من کی می‏افتد

مزرعه?ی پنبه?

دکمه‏ی گمشده

با یک گل بهار نمی‏شود

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.