تبیان، دستیار زندگی
همه را برق می‏گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏خواهی در عملیات شرکت کنی. آن وقت ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من، نمکی و دستیارم!

همه را برق می‏گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏خواهی در عملیات شرکت کنی.

من، نمکی و دستیارم!

آن وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏شوی!»

چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟!

واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏شود که من شدم. زدم به غربتی بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن ‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏اش سر رفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏آوری غنائم جنگی هستید!

اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم.

خمپاره و توپ یک ریز می‏بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏رو نشوم و آبرویم نرود.

همین طور به شانس نازنینم لعنت می ‏فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این طرف که من داشتم استراحت می‏کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم ...

روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ ‌های قبل از من، همه جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر 17 علی‏بن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏ها. از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏اش سالم بود!

همین طور به شانس نازنینم لعنت می ‏فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این طرف که من داشتم استراحت می‏کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏کشید.

چند لحظه بعد یک رزمنده نفس‏ نفس‏ زنان از پشت خاکریز سر و کلّه‏اش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چی‌چی می‏کنی؟ اون قاطری ماس.

من، نمکی و دستیارم!

لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس!

به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا می‏کنم!

بیچاره خیال می‏ کرد می‏خواهم قاطر بیچاره را مثل سرخ پوست‌ها روی آتش بپزم و بخورم.

حالا قاطره ولم نمی‏کرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم می‏آمد. حسابی هم وارد بود. هر جا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند می‏شد، سریع زانو می ‏زد و می‏چسبید به زمین! هر چی سلاح و مهمات بی‏صاحب می‏دیدم بار قاطر می‏کردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه می‏رفتیم و مهمات جمع می‏کردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچه‏های گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن:

ـ آهای نمکی، خسته نباشی!

ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم می‏خری؟

ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟

ـ یک هلی‏کوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت میاد؟

داشتم از خجالت می ‏مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟

فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمی‏دم!

فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟

ـ مگر نمی‏بینی نیروهات مسخره‏ام می‏کنن. من به اینا مهمات بده نیستم!

فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات!

بچه‏ ها صلوات ‌گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم!

برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب می‏تاخت. یک آرپیچی هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


منبع :

امتداد

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی