2*2=2+2
بسیار عصبانی به نظر میرسید؛ لرزش صدا، صورت برافروخته، دانههای عرق روی پیشانی و حرفهای تندی كه از پشت گوشی با مخاطب رد و بدل میكرد، این گمان را در شنونده تقویت مینمود كه لابد چیزی شده است.
بعد از كلّی جرّ و بحث، گوشی را محكم سر جایش گذاشت و گفت: «ای لعنت بر این بیقانونی. شد ما یه وقت كاری انجام بدیم ولی...»
پرسیدم: «دیگه چی شده؟ بازهم كه داد و فریاد راه انداختی و از قانون و بیقانونی حرف میزنی. برو یهباره قانون رو به نفع خودت قانونیزه كن تا اینقدر دچار بیقانونی نشی!...»
گفت: «قانونیزه دیگه چه صیغهاییه؟»
گفتم: «چه میدونم. چیزی مثل استرلیزه و یا پاستوریزه!... در ضمن اگه ممكنه یه قدری آهسته حرف بزن. تو كلاسِ مجاور معلم كلاس سوم داره درس میده و ممكنه...»
داشتم ادامه میدادم كه جلوی دهنم را گرفت و نگذاشت حرفم را تمام كنم. مثل یك بچه مظلومِ حرفگوشكن فقط یك كلمه گفت: «چشم.»
سپس روی صندلی پایه كرمخوردهای نشست. پایه صندلی شكست و قبل از اینكه با مخ به زمین بخورد، مستخدم دستش را گرفت و مانع از افتادنش شد. برخلاف مواقع عادی كه برای كمترین موضوعی به ما اعتراض میكرد، سعی كرد موضوع را كماهمیت نشان دهد و با ما اظهار همدردی كند كه بودجه نیست و از این حرفها.
بعد كیفش را برداشت و اینپا و آنپا میكرد كه حرفی بزند. میدانستم كه چه مرضی دارد. تا آنجایی كه یادم میآید، همیشه همینطور بوده است. هروقت میخواست به قول معروف جیم بشود، قبلاً با همین ادا و اطوار زمینهاش را فراهم میكرد و به هوای ده دقیقه بیرون رفتن چند ساعت غیبت میكرد و یا اصلاً نمیآمد و بعد خودش و اغلب زنش تلفن میزد كه نمیتواند به مدرسه برگردد؛ كار دارد و از این حرفها.هنوز از دهانش حرفی درنیامده بود كه دانشآموزی در زد و گفت: «آقا اجازه؟»
قبل از اینكه بگویم «بفرما»، دیدم كه آقای قانونی مثل آدم مارگزیده و یا بهتر بگویم كاردخوردهای پیشدستی كرد و جیغ بنفشی كشید و گفت: «اِ، پسر، بازهم كه تو پیدات شد؟ مگه نگفتم تو كلاس ساكت بتمرگید، الآن مییام؟ ذلیلمرده، بازهم كه واستادی برّوبرّ ما رو نیگاه میكنی؟ دِ برو بیرون. آخه یه نفر تو این روستای صاحبمرده نیست به من بگه كه قانونی، تو اینجا چی كار میكنی؛ اون هم با این بچههای كر و كور و لنگ و لوكی كه هِر رو از بِر تشخیص نمیدن! تازه اسمش رو هم گذاشتن روستای سرسبز دانشیاران. باباجان، چه دانشی؟!... چه یاریای؟!... اینا هنوز نمیدونن دانش خوردنییه یا آموختنی و...»
دیگر طاقتم طاق شده بود. دیدم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به او حرفی نزنم. درس و مدرسه جای خود، داشت به محل و آب و خاكم نیز توهین میكرد. به رگ غیرتم برخورده بود. هرطوری شد، سعی كردم بر خودم مسلط شوم و جلوی خشمم را بگیرم. بالاخره دانشآموز بود و محیط كاری و مدرسه.
بچه را كه از ترس مثل بید میلرزید و مثل زردچوبه زرد شده بود، صدا زدم و گفتم: «پسر، بیا ببینم چی میگی؟»
پسر كه زیرچشمی به آقای قانونی نگاه میكرد، گفت: «آقا، ب... ب... بچهها میگ... گ... گن اگر آقای قانونی با ما كا... كا... كار نداره ما بریم فو... فو... فوتبال.»
ـ فوتبال؟ برای چی؟ به بچهها بگو آقای قانونی همین الآن میآد كلاس.
ـ آقا، ولی...
ـ ولی نداره، همینكه گفتم!
دانشآموز رفت كلاس و در را از پشت سر خود بست. آقای قانونی سعی كرد از در لبخند وارد شود. با صدای نرم و لیّن ـ طوری كه انگار میخواهد بچهاش را برای صرف نظر كردن از خرید اسباببازی راضی كند ـ زبان گشود و گفت: «آخه میدونی مدیر جان، من همینطور كه میبینی كار مهمی برام پیش اومده. باید برم انجامش بدم. زن و بچه و خرج و قرض و...»
داشت همینطور ادامه میداد كه پریدم وسط حرفش و گفتم: «درس ندادنه و از زیر كار دررفتنه و... لابد به بچهها هم گفتی كه همینجا تو كلاس بنشینن و تا مشقشون رو ننوشتن، از در كلاس خارج نشن. كار شما هم كه معلومه، یا باید معاملهای رو جوش بدی و یا...»
قاهقاه خندید و گفت: «آی زدی تو خال. به تو میگن یك مدیر روانشناس. بچهها و معلمهات رو خوب میشناسی. تو از من قبولی میخوای اون هم رو چِشم. به قول شاعر علیهالرحمه: برو كار میكن مگو چیست كار كه...»
هنوز مصراع دوم را تمام نكرده بود كه مثل بمب منفجر شدم و زدم به سیم آخر.
خودش فهمید كه اوضاع مساعد نیست. كیفش را برداشت و رفت كلاس. صدای غر و لُندش از پشت در كلاس شنیده میشد. به در میگفت تا دیوار بشنود. حتی نیاز به فالگوش ایستادنم در پشت در نبود. شنیدم كه به یكی از بچهها میگفت: «هَمَش تقصیر توئه. تو مخ بچهها رو شستی. یه آشی برات بپزم كه یك وجب روغن روش باشه.» و آن بیچاره گریه میكرد و میگفت: «آقا معلم، اجازه، به خدا من مخ كسی رو نشستم.»
خندهام گرفته بود. به بهانه دادن گچ و پاككن در زدم. آقای قانونی بیتوجه و بدون اینكه به من فرصت حتی یك كلمه حرف زدن را بدهد، گچ و پاككن را از دستم ربود و در را محكم از پشت سرش بست و بعد از چند لحظه سكوت، مطابق عادت قبل از درس شروع كرد به بیان حكایتی از گلستان سعدی و این جمله را بلندبلند و برای چندمین بار برای آنها تكرار میكرد و از آنها هم میخواست كه آن را تكرار كنند و به خاطر بسپارند: «هركه با بزرگان ستیزد، خون خود ریزد.»
رفتم دفتر تا جواب نامههای رسیده را بدهم كه كسی در زد؛ مبصر كلاس چهارم بود.
ـ آقا اجازه، آقای قانونی میگن ایشون (به دانشآموز خپلهای كه همراهش بود اشاره كرد) نظم كلاس رو به هم ریخته و اجازه نمیده درس بدم.
گفتم: «باشه. تو برو خودم با این پسر صحبت میكنم.»
خواستم از جایم بلند شوم و چنان گوشی از او بكشم كه مرغان آسمان به حالش گریه كنند؛ اما سخنان مشاور، آییننامه اجرایی و هزاران كوفت و زهرمار دیگر از خاطرم گذشت و مرا از كاری كه قصد انجامش را داشتم منصرف كرد. بهخصوص وقتی حس كردم كه صدایی از اعماق دریای سیاهِ متصل به مرمره و مدیرانه وجودم میگفت: «اگه سرت درد میكنه، بزن به دیوار.»
به پسر گفتم برود گوشهای بنشیند. با آستینِ لباسش دماغش را پاك كرد و یك برگ دستمال كاغذی از روی میز برداشت و با آن به قول خودش خاك صندلی را پاك كرد و رویش نشست.
صورت كه نگو، زبالهدانی شهر بود. چنان به چرك و كثافت مزین شده بود كه هركه او را میدید، پیش خود فكر میكرد كه این بچه لااقل یك ربع قرن به حمام نرفته است.
نامهها و كاغذهای رسیده از اداره را كنار گذاشتم و كتاب گلستان را كه پیشم بود، باز كردم. نمیدانم چرا؟ شاید تحت تأثیر شعر خواندنهای آقای قانونی قرار گرفته بودم و یا شاید میخواستم از سعدی استمداد بطلبم كه به این بچه زباننفهم چه بگویم. از دستش كلافه شده بودم. به قول یكی از همكاران گاهی وقتها روانشناسی آدم ته میكشد. هر راهی كه میدانستم، در مورد او انجام داده بودم. پاشنه آشیل مدیریتم در سال جاری همین بچه بود. هر معلمی میخواست ناتوانیام را به رخم بكشد، از همین بچه شروع میكرد.
حكایت گلستان را خواندم؛ با صدای بلند. چنانكه آن پسر هم میشنید.
ـ حكیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت كدام بهتر است؟ گفت: آن كه را سخاوت است، به شجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طایی و لیك تا به ابد/بماند نام بلندش به نیكویی مشهور
به پسر كه مثل جغد زل زده بود و به من مینگریست، گفتم: «امیر جان (و اصلاً نمیدانم كه چطور شد به او گفتم امیر جان)، میدونی منظور سعدی چیه؟»
گفت: «آره آقا، خیلی روشنه؛ یعنی، مثلاً اگه آقای مدیر، و اگه ممكن نشد، آقای معلم، هر روز یك نمره بیست به صرف صبحانه و در صورت امكان با عسل و كره، به من بده، نام نیكش همه جا پخش میشه؛ مثل حاتم طایی!...»
پیش خودم گفتم كه این پسر عجب رویی دارد و با همه شرارتش و آن ظاهر ناسازش ـ كه به قول آقای قانونی در نوع خود یك وحش گوریل است ـ چقدر خوب بلد است كلام سعدی را به نفع خودش تفسیر كند. راستش را بخواهید از یك جهت نسبت به او حسودیام میشد كه اینقدر راحت حرف دلش را به زبان میآورد؛ بدون اینكه از كسی واهمه داشته باشد و یا برای داد و فریادهای ما تره خرد كند!
خواستم به او بگویم كه اگر چیز دیگری میخواهد، بگوید و خجالت نكشد!... اما هنوز حرف از دهانم درنیامده بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم. آقای محمودی بود كه از پشت خشخشِ تلفن صدا میزد: «هرچه زودتر خودت رو برسون وگرنه مرغ از قفس میپره.»
گفتم: «آخه...»
گفت: «آخه نداره. زود باش بیا.»
با سرعت برق سوار ماشین شدم. حسابی گرسنهام بود. فرصتِ گرفتن ساندویچ را نداشتم. سر كوچه از توی ماشین به اصغر نانوا، پدر همان دانشآموزی كه آقای قانونی او را اخراج كرده بود، اشاره زدم كه یك قرص نان برایم بیاورد. بالاخره از كلوچه و شیرینی كه بهتر بود. اصغر آقا دست به سینه و چشمچشمگویان و بیتوجه به صف طولانی، دستی به سبیل كلفتش كشید و جای یكی، دو قرص نان شخصاً برایم آورد. هرچه اصرار كردم، پولش را حساب كند، نكرد. مردمی كه داخل صف ایستاده بودند؛ زیر لب غر میزدند و لابد فحش هم میدادند.
نیم ساعت بعد، درحالیكه فقط چند دقیقهای مانده بود تا به مغازه آقای محمودی برسم، تلفن همراهم زنگ زد. گوشی را برداشتم. مستخدم مدرسه بود. با صدای لرزان از پشت گوشی گفت: «آقای امینی، هرچه زودتر خودتون رو برسونین. رئیس سازمان همراه رئیس اداره برای سركشی به مدرسه اومدن.»
اصلاً نفهمیدم كِی گوشی را گذاشتم كنار و كِی از میان آن ترافیك گذشتم و كی خودم را به مدرسه رساندم. یك ساعت تمام از زمان رفتنم گذشته بود. دانشآموزان مرخص شده بودند و یا لااقل از سكوت مدرسه اینطور به نظر میرسید كه دانشآموزی در مدرسه نیست. رئیس و همراهان هم رفته بودند. كلاغی بالای تنها درختِ به پاییز گرفتار آمده دبستان قارقار میكرد. نامهای را برایم نوشته و روی میز گذاشته بودند. پاكت نامه را باز كردم.
باسمه تعالی
آقای امینی،
با عرض سلام و احترام
به اطلاع میرساند با توجه به اینكه جنابعالی برای چندمین بار بیموقع مدرسه را تعطیل نموده و به هشدارهای مكرر مسئولان توجهی نكردهاید، خواهشمند است برای روشن شدن وضعیت خود ساعت نُه صبح روز شنبه به بخش حراست اداره آموزش و پرورش تشریف بیاورید.
والسلام.
سرم را كه بلند كردم، آقای قانونی را دیدم كه بهسختی خندههای موزیانه خود را مخفی میكرد. برای اینكه به قول خودش مرا دلداری بدهد، گفت: «مهم نیست. به قول سعدی چون در امضای كار متردّد باشی آن طرف اختیار كن كه بیآزارتر است.»
چیزی نگفتم؛ یعنی، واقعاً چیزی نداشتم كه بگویم. او هم ادامه نداد. صدایش در گورستان سكوت مدرسه دفن شد.
آرنج دو دستم را گذاشتم روی میز. كف دو دستم را ستون سرِ داغ و سنگینم كردم. چشمانم را بستم. صدای معلم كلاس سوم در سكوت وهمانگیز مدرسه پیچیده بود كه هنوز برخلاف تصورم كلاس درسش را تعطیل نكرده بود و به بچهها ریاضی درس میداد و میگفت: «دو به اضافه دو مساوی است با دو ضربدر دو.»
بهرام رضایی
تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان