تبیان، دستیار زندگی
او می‌خواست رها شود. می‌خواست از شر این همه سیم خاردار كه پیله‌اش شده بودند خلاص شود. او دریافته بود كه كه كفگیر امیدش به ته دیگ صبر خورده است؛ پس باید برود؛ اما چطور؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای فرار از اردوگاه

روزهای سرد اسارت، غم غربت، دوری از خانواده و فشارهای روحی و جسمی عراقی‌ ها دست به دست هم داده بودند تا فكر فرار را در ذهن یدالله جان بدهند. اگر چه فرار از اسارت در میان اسرا كاری ضد ارزش تلقی می‌شد و اقدام به آن باعث ایجاد دردسر برای دیگران، اما یدالله تصمیمش را گرفته بود.

سیم خاردار

او می‌خواست رها شود. می‌خواست از شر این همه سیم خاردار كه پیله‌اش شده بودند خلاص شود. او دریافته بود كه كه كفگیر امیدش به ته دیگ صبر خورده است؛ پس باید برود؛ اما چطور؟

عبور از میان آن همه سیم خاردار محال بود. یدالله به این فكر افتاده بود كه به وسیله ماشین حمل زباله از ارودگاه خارج شود. امید به رهایی و قدم زدن در سواحل زیبای بوشهر و شنیدن دوباره قبل و قال جاشوها، جای مصلحت اندیشی برای یدالله نگذاشته و سرانجام لحظه‌ رهایی فرا رسید. غروب هنگام كه ماشین حمل زباله وارد ارودگاه شد، یدالله مقداری نان و خرما به كمر بست و در فرصتی كه برای بار زدن زباله‌ ها باقی بود، برای اولین بار نقشه‌ اش را برای چند نفر از همشهری‌ هایش بر ملا كرد. بی صدا در آغوششان كشید، حلالیت خواست و قول داد در بوشهر به خانواده ‌‌هایشان سر بزند.

دقایقی بعد با صدای ناهنجار، ماشین حمل زباله از ارودگاه خارج شد و درهای آهنین پشت سرش بسته شد. یدالله زیر ماشین و چسبیده به شاسی، آهسته آهسته آزاد شد. پس از سالیان دراز حالا احساس می‌‌كرد كه دیگر اسیر نیست، اما این تنها قدم اول بود. ماشین می‌ بایست آن طرف سیم خاردار برای بازرسی می‌ایستاد.

خوش اقبالی یدالله بود كه آن روز نگهبان با علامت دست اجازه خروج داد. بیرون از ارودگاه، راننده ماشین را ایستاند. پیاده شد و رفت طرف اتاقک نگهبان‌ ها؛ غافل از اینكه مسافری دارد به مقصد سواحل بوشهر و او آنجا زیر آهن پاره‌ ها به سختی انتظار می‌كشد. صحبت راننده با نگهبانان در آن اتاقک گرم طول كشید. رفته رفته اضطراب بر دل یدالله غالب شد. دو ساعت گذشت. یدالله دیگر توان نگه داشتن جثه سنگین خود را زیر شاسی ماشین نداشت.

برای نجات از آسیب سگ های گرسنه، یدالله راهی نداشت جز آنكه ماشین را ترک كند و گرنه بیم آن می ‌رفت كه پاره پاره‌اش كنند. آهسته و با احتیاط از ماشین رها شد و خودش را به بیرون كشید. راننده كه نزدیک ماشین شده بود ...

شب از راه رسید، شبی كه یدالله چه نقشه‌ هایی برایش كشیده بود؛ كه بیرون از شهر رمادی خودش را رها كند؛ كه شبانه به طرف مرز سوریه حركت كند؛ كه در مرز سوریه خودش را معرفی كند، در دمشق خودش را به سفارت ایران برساند؛ به زیارت حضرت زینب برود و خلاصه از آنجا به كمک سفارت به تهران و بعد هم به بوشهر حركت كند.

اما راننده ماشین، تمام آروزهای یدالله را بر باد داد. آمد درهای ماشینش را قفل كرد و دوباره برگشت تا با خیال راحت با رفقایش بنشیند در راه بازگشت یدالله صدای نگهبان در ورودی ارودگاه را شنید كه از راننده پرسید امشب می ‌مانی؟ و راننده كه گفت: بله، فردا صبح زود می‌ برم خالی می‌كنم؟

این سئوال و این جواب، دنیا را روی سر یدالله خراب كرد. چه می‌ توانست بكند؟ از ماشین پیاده شدن همان و دیده شدن هم همان.

پاسی از شب گذشت و یدالله همچنان خودش را در مخفی گاهش حفظ كرده بود؛ اما كار برای او وقتی سخت شد كه بوی آشغال‌ ها سگ‌ های ولگرد را به آنجا كشاند و با دیدن یدالله صدای پارسشان به هوا رفت. برای نجات از آسیب سگ های گرسنه، یدالله راهی نداشت جز آنكه ماشین را ترک كند و گرنه بیم آن می ‌رفت كه پاره پاره‌اش كنند. آهسته و با احتیاط از ماشین رها شد و خودش را به بیرون كشید. راننده كه نزدیک ماشین شده بود تا سگ ‌ها را براند یدالله را جلو ی خودش دید و همه چیز تمام شد.


منبع :

خبرگزاری فارس

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی