تبیان، دستیار زندگی
قهرمان کتاب محکوم می‌شود. زیرا در بازی همگانی شرکت نمی‌کند. بدین معنی او با جامعه‌ای که در آن می‌زید بیگانه است. در حاشیه، در کناره‌ی زندگی خصوصی، منزوی، و لذت‌جویانه پرسه می‌زند ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

"امروز مامان مرد، شاید هم دیروز، نمی‌دانم"

بیگانه(1)

امروز مامان مرد، شاید هم دیروز، نمی‌دانم

خودش( آلبر کامو) درباره ی بیگانه اش می گوید : « قهرمان کتاب محکوم می‌شود. زیرا در بازی همگانی شرکت نمی‌کند. بدین معنی او با جامعه‌ای که در آن می‌زید بیگانه است. در حاشیه، در کناره‌ی زندگی خصوصی، منزوی، و لذت‌جویانه پرسه می‌زند ... »

بیگانه آرزویی نداشت که بخواهد برایش بجنگد ، هدفی هم نداشت که بخواهد دنبالش کند ، پوچ بود و سرگشته...

نمی توانست فیلم بازی کند ، نمی توانست دروغ بگوید . تنها خودش بود ، به انسانهای پیرامونش اهمیتی نمی داد که چه می گویند و چه می کنند و یا حتی این که چه نسبتی با او دارند .

وقتی مادرش مرد، یک قطره اشک هم برای او نریخت ، حتی قهوه با شیر هم سر جنازه اش نوش جان کرد.

مجبور بود به خاطر رسم و رسوم به دنبال جنازه ی مادر رهسپار شود و الا این کار را هم نمی کرد.

پیر مردی که عشق پیرزن را در دل داشت به زور و زحمت در زیر تابش مستقیم گوی آفتاب، کشان کشان خود را به سمت جنازه ی زن برد تا در مراسم خاکسپاری او شرکت کند.

اما او شاید نسبت به مادرش هیچ حسی نداشت و اگر جامعه او را مجبور نمی کرد، سر خاک او نمی رفت .

و این است فرق او با انسانهای پیرامونش.

مادرش را به خانه ی سالمندان برده بود ، چون مدتی بود که حرفی نداشت تا با او بزند. دو نا آشنا در کنار هم نمی توانستد زندگی کنند.

شاید با همه بیگانه بود ، حتی با جسمش و یا شاید با روحش ، آنجا که چند گلوله شلیک کرد . خودش نبود ، دستش بود .

در زندان اوائل ورودش اذیت می شد چون عادت داشت در حال زندگی کند واز حال لذت ببرد ؛ اما یاد گرفت گذشته را به یاد آورد و کم کم خود را به زندانی بودن عادت داد .

همه ی آدم ها - حتی ماری معشوقه اش- به گونه ای علیه او شهادت دادند و چون با همه بیگانه بود و او را به مرگ محکوم کردند .

به کشیشی هم که بارها برای صحبت با او می آمد بها نمی داد و او را از خود می راند.

حس می کرد تنهای تنهاست، حتی منکر وجود خالقی بود که او را خلق کرده باشد. با او هم نسبتی نداشت .

با خواندن بیگانه ، حس خاصی به آدم دست می دهد ، شاید برای برخی انسانها این حس به رنگ سیاه باشد و یا شاید روشن و سفید ، در هر صورت بیگانه با  آدمهایی که گرفتار عرف و جامعه  و قوانین آن شده اند بیگانه بود . با انسان هایی که زیر چرخ های مکانیکی غول پیکر جوامع پیشرفته له شده اند. و به رسم و رسوم های اجتماعی تن در می دهند تا نگویند که فلانی دیوانه است و مقصر است ، کسانی که به دروغ گفتن و نشان ندادن دل و باطن عادت کرده اند، شاید می ترسند خودِ خودشان باشند .

رمان بیگانه زنگ خطری است برای آن ها که می خواهند با ماشین همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند. آلبر کامو نویسنده ی اگزیستانسیالیست  عاقبت این جهان مدرن را چیزی جز مسخ نمی داند. انسانی که هیئت انسانی خودش را از دست می دهد؛  تبدیل به سوسک می شود (2) یا انسانی که تبدیل به کرگدن می شود (3) و یا شاید در جایی دیگر انسانها بصیرت خود را از دست می دهند (4). اینها می خواهند به ما نشان دهند که زندگی شهری با اقتضاءات امروزی چطور و به چه صورت ما انسانها را مسخ می کند و روحمان را از جسم مان دور می کند به گونه ای که دیگر شاید اثری از انسانیت باقی نماند .

ما در این عصر شاهد انسانی هستیم که احساسات قلبی خود را در زیر خروارها ماشین و زندگی شهری دفن کرده، در واقع او احساسی ندارد که بخواهد بروز دهد.احساساتش را کشته و یا شاید بدون این که خودش بخواهد از دست داده .

این سرنوشت کسی است که از خود بیگانه شود...


پی نوشت ها :

1 - رمان بیگانه اثر کامو

2- رمان مسخ اثر کافکا

3- رمان کرگدن اثر یونسکو

4- رمان کوری اثر

ساراماگو

زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان