دردسر سازی یک سرباز موجی
اوایل خدمتم بود. من و رضایی خیلی به هم وابسته بودیم به طوری که نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم. از وقتی که رضایی به آموزش رفت آرام و قرار نداشتم. مدام دلم هوای او را میکرد به گونهای که برای دیدنش روز شماری میکردم.
بعد از روزها انتظار و ناراحتی ، رضایی را به طور اتفاقی در جزیره مینو دیدم. خیلی خوشحال شدم. او را در آغوش گرفتم و حسابی با او خوش و بش کردم. از او خواستم به سنگر ما بیاید. رضایی هم قبول کرد. توی سنگر بچهها دور هم جمع شده بودند و میگفتند و میخندیدند.
ساعت از نیمههای شب گذشته بود که یکی از سربازان گرگانی که دچار موج گرفتگی شده بود و از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نبود، با اسلحه وارد سنگر شد. با فریاد و سرو صدا همه ی بچهها را از خواب بیدار کرد و اسلحه را به سمت آنها نشانه گرفت. بچه ها همگی دچار وحشت شدند و هاج واج مانده بودند که چه کار کنند. هر کدام برای نجات جان خود پشت چیزی پناه میگرفت.
هرگاه که لوله تفنگ به سمت یکی از بچهها میگشت او داد و بی داد راه میانداخت. ولوله ی عجیبی در سنگر به پا شده بود. بچه ها مطابق دستور سرباز گرگانی دست هایشان را بالا گرفتند و تکان نمیخوردند. فقط به چشمانش خیره شده بودند و حرکات او را زیر نظر داشتند. رضایی هم که به سنگر ما آمده بود از ترس رفت پشت من و جنب نمیخورد.
بعد از چند لحظه یکی از بچهها او را آرام کرد و تفنگ را از دستش گرفت. وقتی خطر تهدید از بین رفت و خیال بچه ها راحت شد. همگی زدند زیر خنده و مدام حرکات و سکنات یکدیگر را بیان میکردند و میخندیدند.
(ولی دخت ـ نکا)
برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .
منبع :
ساجد
تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خدا