تبیان، دستیار زندگی
به خدا می رسند من و سعید در همه لحظات با هم بودیم و قرار بود با هم برای تفحص به فكه برویم. وقتی رفتم سر كار و به من گفتند كه در قرعه‌كشی اسمم برای مكه درآمده است به سعید گفتم كه قرار است به مكه بروم. از آنجا كه برگشتم حتماً...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

درکجا زود تر به خدا می رسند

من و سعید در همه لحظات با هم بودیم و قرار بود با هم برای تفحص به فكه برویم. وقتی رفتم سر كار و به من گفتند كه در قرعه‌كشی اسمم برای مكه درآمده است به سعید گفتم كه قرار است به مكه بروم. از آنجا كه برگشتم حتماً به فكه می‌آیم. سعید با لبخند همیشگی پاسخ داد: تو برو مكه من هم می‌روم فكه،‌ ببینیم كدامیك از ما زودتر به خدا می رسیم؟

تازه از حج بازگشته بودم و مشغول تعمیر ساختمان بسیج بودم كه تلفن زنگ زد. آقای بیگدلی از فكه بود. باور كردنش برایم مشكل بود. سعید به خدا رسیده بود. اشك در چشمانم حلقه زد با خود گفتم: «ما در كجا و چه كاری با هم بودیم كه خدا او را انتخاب كرد و من را نكرد.» بی‌اختیار با خود زمزمه كردم:

ای قوم به حج رفته كجائید كجائید

معشوق همینجاست بیائید بیائید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟

گر صورت بی صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شمایید

ده‌بار از آن راه بدان خانه برفتید

یكبار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیف است نشانه‌اش بگفتید

از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یك دسته گل كو، اگر آن باغ بدیدیت؟

یك گوهر جان كو، اگر از بحر خدایید؟

با اینهمه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس كه بر گنج شما پرده شمایید

راوی:عبدالله ضیغمی