دیدی بالاخره گول خوردی!!!
روزی زبل خان در چایخانهای نشسته بود که شخصی آشفته و عصبانی وارد شد و گفت: «عبدالله کیه؟...»
زبل خان دستش را بالا برد و گفت: «منم.»
مرد با خشونت زبل خان را از چایخانه بیرون کشید و کتک مفصلی به او زد؛ طوری که از سر و صورت زبل خان خون راه افتاد. دوستانش سراسیمه به سراغ او رفتند و گفتند: «چه شده!؟ آن مرد چرا این چنین کرد؟»
زبل خان در حالی که سعی میکرد به زور لبخند بزند، گفت: «او دنبال عبدالله میگشت که هفته گذشته به خانهاش دستبرد زده است.»
یکی از دوستان زبل خان گفت: «تو که از این جریان خبر داشتی، چرا خودت را عبدالله معرفی کردی؟»
زبل خان گفت: «من توانستم او را گول بزنم و برای آنکه او را دست بیندازم، خود را عبدالله معرفی کردم!»
***
مرد مغرور، فریب زبل خان را خورد.
در شهر زبل خان مرد مغروری بود که ادعا میکرد، خیلی عاقل و باهوش است و کسی نمیتواند او را گول بزند.
زبل خان پیش آن مرد رفت و گفت:
«شرط میبندم، بتوانم تو را گول بزنم.»
مرد که از این حرف خیلی عصبانی شده بود، گفت: «مگر در خواب ببینی، آن وقتی را که من از تو گول بخورم؛ اما اگر بتوانی این کار را بکنی، من صد سکه طلا به تو جایزه میدهم.»
زبل خان با خوشحالی گفت: «پس صد سکه را آماده کن و پیش قاضی بگذار تا من به قول خود عمل کنم.»
مرد چون مطمئن بود از زبل خان چنین کاری بر نمیآید، سکهها را پیش قاضی برد تا اگر گول زبل خان را خورد، قاضی سکهها را به او بدهد.
زبل خان وقتی خیالش از بابت سکهها راحت شد، همانجا جلوی قاضی به مرد زرنگ گفت: «خب دوست من ... تو اینجا منتظر باش تا من بروم و برگردم و تو را فریب بدهم.»
مرد هم در خانه قاضی منتظر شد.
اما یک ساعت، دو ساعت... و چهار ساعت هم گذشت؛ ولی از زبل خان خبری نشد.
بالاخره مرد با خوشحالی رو به قاضی گفت: «جناب قاضی! زبل خان شرط را باخت؛ چون برای فریب دادن من نیامد.»
قاضی با خنده گفت: «اتفاقاً او برنده شد؛ زیرا او توانست تو را گول بزند و چهار ساعت اینجا معطل نگه دارد. او به قولش عمل کرد، تو هم باید به قول خود عمل کنی.»
مرد زرنگ دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناچار دست خالی از خانه قاضی بیرون رفت.
زبل خان هم روز بعد نزد قاضی رفت و صد سکهاش را با خوشحالی تحویل گرفت.
***
من با سبد خالی آمدم، با سبد...
یک روز زبل خان برای ماهیگیری به کنار رودخانه رفت. قلابش را آماده کرد و داخل آب انداخت. یک سبد هم پشت سرش
گذاشت و با خیال راحت مشغول ماهیگیری شد. او ماهیها را یکی یکی از قلاب جدا میکرد و در سبد میانداخت.
اتفاقاً چند پسر بچه شیطان در آن اطراف سرگرم بازی بودند. آنها وقتی متوجه غفلت زبل خان از سبد ماهیها شدند، آرام آرام خود را به سبد رساندند و تمام ماهیها را برداشتند و بردند.
زبل خان غافل از همه جا، با خود گفت: «خب دیگر برای امروز کافی است.»
و از جایش بلند شد. قلاب را جمع کرد و خم شد تا سبد را بردارد، اما با حیرت دید سبد خالی است. هر چه به دور و اطراف خودش نگاه کرد، حتی یکی از ماهیهایی را که صید کرده بود، ندید. در این وقت جریان آب رودخانه تند شد و صدای آن بلند شد زبل خان رو کرد به رودخانه و گفت:
«من با سبد خالی آمده بودم و حالا هم که میروم، سبد همچنان خالی است؛ دیگر چرا بر سرم منت میگذاری؟!»
بعد زبل خان سبد خالی را در آب انداخت و گفت: «بیا این هم مال تو؛ دیگر غرغر نکن!»