خرس حاضر
پریسا توی حیاط نشسته بود. عروسکها همه داشتند توی حوض، آب تنی میکردند. یکی از عروسکها پرسید: «پریسا جان، نمیآیی توی آب؟»
پریسا با بیحوصلگی گفت: «نه، آخر هوا سرد شده، میترسم سرما بخورم.»
سعید، نیما، زیبا و خرس با هم پچ پچ کردند: «امروز چقدر بداخلاق شده!»
پریسا رفت پیش مامانش و پرسید: «مامانی، پس من، کی میروم مدرسه؟» مامان داشت غذا درست میکرد. گفت: «باید آنقدر غذا بخوری تا بزرگ بشوی، آن وقت میروی مدرسه.»
پریسا گفت: «آخر من آنقدر غذا خوردهام که دارم میترکم!» و بعد شکمش را داد جلو و گفت: «ببین چقدر گنده شدم.»
مامانش خندید و گفت: «پس باید یک سال دیگر صبر کنی.» پریسا خیلی ناراحت شد.
رفت توی اتاقش. با خودش گفت: «حالا که نمیتوانم بروم مدرسه مدرسه را میآورم اینجا.» بعد، ساعت را کوک کرد روی پنج دقیقه دیگر و تند سه تا دفتر نقاشی آورد، گذاشت روی زمین و یک کاغذ بزرگ چسباند به دیوار. یک دفعه ساعت زنگ زد. پریسا خندید و گفت: «این هم زنگ مدرسه.»
سعید چرت میزد. پریسا رفت بیدارش کرد. سعید گفت: «پریسا جان، تو را به خدا بگذار بخوابم، خیلی خستهام!» پریسا گفت: «پاشو تنبل خان! باید از امروز بری مدرسه.» عروسکها، وقتی شنیدند که باید بروند مدرسه، چشمهایشان چهار تا شد! نیما و زیبا تند نشستند سرجایشان. خرس هم یواش یواش آمد. پریسا تا خرس را دید، گفت: «خرس جان، تو نمیتوانی بیایی مدرسه. آخر خرسها که مدرسه نمیروند.» خرس خیلی ناراحت شده بود که بازیاش نمیدادند. گفت: «باشد، من هم دیگر با شماها قهرم.» سعید سرش را خاراند و توی دلش گفت: «خوش به حالش!» و یک خمیازه طولانی کشید.
پریسا گفت: «خب، حالا باید یکی شاگرد تنبل بشود!»
نیما و زیبا، سعید را نگاه کردند و با هم گفتند: «ما که شاگرد تنبل نمیشویم.» سعید که هنوز توی خواب و بیداری بود، گفت: چرا من را نگاه میکنید، من هم شاگرد تنبل نمیشوم.»
خرس که داشت به حرفهای آنها گوش میداد، پرید جلو و گفت: «من حاضرم شاگرد تنبل بشوم.» پریسا کمی نگاه کرد به خرس و گفت: «باشد، قبول. تو هم بیا مدرسه.» و بعد یک دفتر کوچولو هم داد به خرس. گفت: «این زنگ، نقاشی داریم.» و جعبه مداد رنگیهایش را آورد و ریخت جلوی عروسکها و گفت: «حالا نقاشی بکشید.»
هر کدام مدادی برداشتند و شروع کردند به نقاشی کشیدن. سعید تراش را برداشت تا مداد آبیاش را بتراشد. پریسا که زیرچشمی سعید را نگاه میکرد، گفت: «آی، سعید خان! آن مداد آبی که نوک دارد، برای چی میخواهی بتراشیاش ؟» و تراش را از سعید گرفت.
خرس گفت: «من نقاشیام تمام شد.» پریسا گفت: « تو شاگرد تنبل هستی و باید آخر از همه نقاشیات تمام بشود.» خرس نقاشیاش را نشان داد و گفت: «به خدا تمام شده، نگاه کن.» سعید که هنوز نقاشیاش تمام نشده بود، زد توی سر خرس و گفت: «هیس، تنبل خان، بگذار نقاشیمان را بکشیم.»
خرس آرام نشست سر جایش.پریسا به نیما و زیبا نمره بیست داد. به سعید هم نوزده داد. وقتی رسید به خرس گفت: «آخ، آخ! چه نقاشی بدی کشیدی. به تو میدهم ده.» خرس نمیدانست نمره ده چیست، ولی گفت: «نقاشی من که قشنگ است!»
زنگ دوم بود. پریسا نشست کنار تخته سفید کاغذیاش و گفت: «نیما!»
نیما به پریسا نگاه کرد. پریسا گفت: «دارم حاضر و غایب میکنم. وقتی اسمتان را میخوانم، بگویید حاضر.»
پریسا اسم سعید و زیبا را هم صدا کرد. بعد گفت: «خرس!» خرس از جایش بلند شد و گفت: «قبول نیست، اسم من قشنگ نیست. من دیگر دارم میآیم مدرسه. پس به من نگویید خرس، بگویید «هادی».
عروسکها زدند زیر خنده. پریسا گفت: «نه. تو اسمت به تنبلها میخورد و باید اسمت خرس باشد.» خرس با بیمیلی گفت: «حاضر.»
پریسا دفترش را بست و گفت: «بچهها، این زنگ هم نقاشی داریم.» سعید گفت: «خانم اجازه، ما فقط نقاشی داریم؟» پریسا گفت: «هیس. همین که گفتم. این زنگ، زنگ نقاشی است.»
سعید توی دلش گفت: «آخر من از نقاشی خوشم نمیآید.» خرس داشت نقاشی میکشید و با خودش میگفت: «این دفعه یک نقاشی قشنگ میکشم.»
ولی دوباره پریسا گفت: «تو اصلاً بلد نیستی نقاشی بکشی.» به خرس ده داد.
خرس گفت: «ولی من که نقاشیام قشنگ است!»
زنگ تفریح بود. پریسا به همه گفت که بروند و بازی کنند. ولی به خرس گفت که باید یک پایی گوشه اتاق بایستد. خرس خیلی ناراحت شد. گوشه اتاق ایستاد و بدون اینکه کسی بفهمد گریه کرد.
زنگ سوم،پریسا خیلی خسته بود. آمد سر کلاس و گفت: «بچهها این زنگ، زنگ خواب است.» و یک خمیازه کشید. سعید خیلی خوشحال شد و زود خوابید. نیما و زیبا هم خوابیدند. ولی خرس نخوابید. خرس هنوز تمرین نقاشی میکرد.
سید علی اکبر
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان