نگران نباش برایت دعا میکنم
روزی زبل خان به عیادت یکی از دوستانش که به سختی مریض بود، رفت.
مرد بیمار در جواب احوالپرسی زبل خان گفت: «گردنم به شدت درد میکرد و تب بالایی هم داشتم. اما خدا را شکر، از دیروز تبم قطع شده؛ ولی هنوز گردنم درد میکند.»
زبل خان گفت: «نگران نباش؛ برایت دعا میکنم تا فردا صبح گردنت هم قطع شود!»
برادرم یک سال از من کوچکتر است
یک نفر از زبل خان سوال کرد: «راستی زبل خان تو و برادرت چهقدر باهم اختلاف سن دارید؟»
زبل خان فکری کرد و گفت: پارسال، مادرم میگفت که برادرم یک سال از من کوچکتر است. فکر میکنم امسال دیگر با من همسن شده است!»
زرنگی زبل خان و زنش
روزی زبل خان با خیال فروش الاغش، به بازار رفت. در بازار از مرد دلالی خواست تا در مقابل گرفتن مبلغی، الاغ را برایش بفروشد.
مرد دلال افسار الاغ را از دست زبل خان گرفت و شروع کرد به بازار گرمی، تا بتواند الاغ را بفروشد. او آنقدر از حیوان تعریف کرد که زبل خان در دل گفت: «ای بابا! ... حالا که این الاغ اینقدر خوب و با ارزش است، چه کسی آن را بخرد، بهتر از خودم.»
او به سرعت پیش مرد دلال رفت و پرسید: «معذرت میخواهم آقا! قیمت این الاغ چهقدر است؟»
دلال که فکر کرد خواب میبیند، گفت: «صد سکه.»
زبل خان گفت: «من حاضرم هشتاد سکه برایش بدهم.»
دلال هم متحیر، پول را گرفت و افسار الاغ را به دست زبل خان داد.
زبل خان هم خوشحال و خندان روی الاغ سوار شد و به طرف خانه راه افتاد.
زن زبل خان تا شوهرش را دید، جلو دوید و گفت: «اگر بدانی امروز چه کار خوبی کردهام، کلی خوشحال میشوی.»
زبل خان با اشتیاق پرسید«خب چه کردهای؟»
زن با افتخار گفت: «صبح که شیر فروش به کوچهمان آمده بود، من او را صدا کردم و گفتم دو کیلو شیر برایم بکشد. او هم وزنهاش را تراز کرد و کاسه مرا در یک کفه ترازو گذاشت. من هم یواشکی همان دستبند طلا را که تو برایم خریده بودی، در کفّه دیگر ترازو گذاشتم. به این ترتیب به مقدار وزن دستبند، او شیر بیشتری به من فروخت و خودش هم متوجه نشد!»
زبل خان با نگرانی پرسید: « یادت نرفت که دستبند را به موقع برداری؟»
زن با خنده گفت: «ای نادان!... اگر این کار را میکردم، ممکن بود شیر فروش متوجه کلک من بشود.»
گروه کودک و نوجوان سایت تیبان