سعدی ومرد عزلت گزین
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم.
هر دم از عمر میرود نفسی |
چون نگه میکنم نماند بسی |
ای که پنجاه رفت و در خوابی |
مگر این پنج روز دریابی |
خجل آنکس که رفت و کار نساخت |
کوس رحلت زدند و بار نساخت |
خواب ِنوشین بامداد رحیل |
باز دارد پیاده را ز سبیل [راه] |
هر که آمد عمارتی نو ساخت |
رفت و منزل به دیگری پرداخت |
وان دگر پخت همچنان هوسی |
وین عمارت بسر نبرد کسی |
یار ناپایدار دوست مدار |
دوستی را نشاید این غدّار |
نیک و بد چون همی بباید مرُد |
خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد |
برگ عیشی به گور خویش فرست |
کس نیارد ز پس ز پیش فرست |
عمر برَف است و آفتاب تموز |
اندکی ماند و خواجه غَرّه هنوز |
ای تهیدست رفته در بازار |
ترسمت پُر نیاوری دستار |
هر که مزروع خود بخورد به خوید [ خید خوانده میشود. خوشه نارس گندم و جو] |
وقت خرمنش خوشه باید چید |
بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم.
زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ /به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس [همنشین]، به رسم قدیم از در درآمد. چندانکه نشاط مُلاعبَت [بازی] کرد و بساط مداعبت [مزاح کردن] گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم، رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست |
بگو ای برادر به لطف و خوشی |
که فردا چو پیک اجل در رسید |
به حکم ضرورت زبان در کشی |
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بَقیِّت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی، سر خویش گیر و راه مجانبت [دور شدن] پیش. گفتا: به عزّت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین [سوگند] سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب [خردمندان]، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان ای خردمند چیست؟ |
کلید ِدر ِ گنج ِصاحب هنر |
چو در بسته باشد چه داند کسی |
که جوهر فروشست یا پیله ور |
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست |
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی |
دو چیز طَیْره [سبکی] عقلست، دم فروبستن |
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی |
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاورهی او گردانیدن مروّت ندانستم که یار، موافق بود و ارادت، صادق.
چو جنگ آوری، با کسی برستیز /که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرجکنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت بَرد [سرما] آرمیده بود و ایام دولت وَرد [گل] رسیده.
پیراهن برگ بر درختان |
چون جامه عید نیکبختان |
اول اردی بهشت ماه جلالی |
بلبل گوینده، بر منابر قضبان[شاخه درختان] |
بر گل سرخ، از نم اوفتاده لآلی [مرواریدها] |
همچو عرق بر عِذار [صورت] شاهد غضبان [زیباروی خشمناک] |
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مَبیتْ [شب گذراندن و بیتوته] افتاد. موضعی خوش و خرّم و درختان، درهم. گفتی که خردهی مینا بر خاکش ریخته و عِقد [گردنبند] ثریا از تارکش آویخته.
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال [باغی که آب جویبارش خوشگوار] |
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون [و درختستانی که آوای پرندگانش خوش و سنجیده بود] |
آن پُر از لالههای رنگارنگ |
وین پر از میوههای گوناگون |
باد در سایهی درختانش |
گسترانید فرش بوقلمون |
بامدادان که خاطر بازآمدن بر رای نشستن غالب آمد. دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضَیمَران [بستان افروز، ریحان دشتی] فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم: گل ِبستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند: هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا: طریق چیست؟ گفتم: برای نزهت [شادمانی، شادی] ناظران و فُسَحتِ [انبساط خاطر] حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد ِخزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش [خشم و تندی] خریف [پاییز] مبدل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طبقی |
از گلستان من ببر ورقی |
گل همین پنج روز و شش باشد |
وین گلستان همیشه خوش باشد |
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا [رادمرد چون نوید دهد به وفا کوشد] فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد [پاکنویس شد] در حُسن معاشرت و آداب محاورت [گفتگو] در لباسی که متکلمان [سخنوران] را به کار آید مترسّلان [نویسندگان] را بلاغت بیفزاید. فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.
و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه ِ جهان پناه، سایهی کردگار و پرتو لطف پروردگار، ذُخر زمان کهف امان المؤیدُ من السماء، المنصورُ علی الاعداء، عضدُ الدولةِ القاهرةِ، سراجُ الملةِ الباهرةِ، جمالُ الانامِ، مفخرُ الاسلام، سعدُ بن الاتابکِ الاعظم، شاهنشاه المعظم، مولی ملوک العرب و العجم، سلطان البر و البحر، وارث ملک سلیمان، مظفر الدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما. و بکرشمهی لطف خداوندی مطالعه فرماید:
گر التفات خداوندیش بیاراید |
نگارخانهی چینی و نقش ارتنگیست [ارژنگیست] |
امید هست که روی ملال در نکشد |
ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست |
علی الخصوص که دیباچهی همایونش |
به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست |
گلستان سعدی
تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان