مکتب عرفان سعدی
شیخ سعدی در عالم سیر و سیاحت
بخش اول ، بخش دوم :
بحث و تحقیق در مرحله عرفان و تصوف شیخ و حتی وصول بکمال مطلوب که مدعای ما است از چند طریق ممکن است و برای آنانکه بخواهند این حقیقت را دریابند لازمست.
- اول – شرح حال و ترجمه احوال وی از روزگار جوانی و پیری و از ایام تحصیل دانش و دوران سیر و سیاحت و گوشه گیری و خانقاه نشینی او.
- دوم – نظر معاصرین و تذکره نویسان و ارباب دانش درباره او.
- سوم – از طریق تحقیق و بحث در افکار و آثار وی نثراً و نظماً.
اما از اثر نثر سعدی آنچه مورد نظر است رسائل و مجالس او است.
و اثر نظم وی بوستان و غزلیات و قصائد است.
اما طریق اول یعنی شرح حال سعدی نگارنده به آن قسمت اکتفا می کند که مدعای وی را ثابت کند و بحث در تاریخ تولد و سن و سال او منظور ما نیست و این قسمت را با جمال برگزار می کند و با اشاره اکتفا می ورزد که الحر یکفیه الاشاره.
سعدی پس از پایان تحصیل در مدرسه نظامیه بغداد که در آن روزگار محط رجال و مهبط علم و دانش بود و مردانی بزرگ در جهان اسلام تربیت کرده است دست ارادت بدامان شیخ شهاب الدین سهروردی (که بعد درباره وی گفتگو می کنیم) می افکند.
و در حلقه اصحاب وی که مجمع اسلامی صوفیان است در می آید و از دنیای قال به جهان حال می خرامد.
هر چند در همان ایام تحصیل در دانشگاه نظامیه هم چنانکه از اشعارش بر می آید نه تنها چون طلاب مدارس بقال می پرداخته بلکه رسم ادب و طریقت را هم بیاموخته چنانکه می گوید:
مرا در نظامیه ادرار بود |
شب و روز تلقین و تکرار بود |
مر استاد را گفتم ای پر خرد |
فلان یار بر من حسد می برد |
شنیدم سخن پیشوای ادب |
بتندی بر آشفت و گفت ای عجب |
حسودی پسندت نیامد ز دوست |
چه معلوم کردی که غیبت نکوست |
گر او راه دوزخ گرفت از خسی |
از این راه دیگر تو دروی رسی |
ما خود در ایام تحصیل خود مشاهده کرده ایم که علاوه بر طلاب غالب اساتید هم که گاهی رو بحقیقت و معانی بر نداشته اند و به بحث در علوم ظاهری خود را دلخوش ساخته اند آن چنان بر توسن غرور سوارند که جز خود دیگران را به پشیزی نشمارند مگر عده ای معدود که خدا را شناخته اند و دانسته اند که لیس العلم بکثرة – التعلیم و التعلم بل نور یقذفه الله فی قلب من یشاء و خود را در معرض نفخات سبحانی قرار داده و به تزکیه نفس پرداخته اند.
ولی استاد، سعدی در همان جایگاه قیل و قال وی را بسوی حال می کشاند و تنبیهش می سازد که اگر دوستت به تو حسد می ورزد و راه دوزخ را از پستی و دنائت میسر می گردد، تو هم اکنون که غیبت او را می کنی از راه دیگر به دوزخ نزدیک می شوی.
مصاحبت شیخ سعدی با شیخ بزرگوار و استاد خود و شیخ شهاب الدین به آن پایه می رسد که التزام رکاب وی را در سفر داشته است و از مکارم وی بهره مند بوده است چنانکه می گوید:
مرا شیخ دانای مرشد شهاب |
دو اندرز فرمود بر روی آب |
یکی آن که در نفس خود بین مباش |
دگر آن که در خلق بدبین مباش |
پس معلوم می شود که سعدی در آن سن و سال جوانی آن چنان لیاقت در مرحله ای که شیخ شهاب الدین شاخص آن بوده یافته است که استادش پر مایه ترین گوهره های اندرز و تربیت را باو بخشوده است آری دو گوهره ای که درة التاج تارک مردان خدا است یعنی خودبین نبودن و در خلق بدبین نبودن.
و از کجا که آن اندرز و تنبهی که در نظامیه در مورد حسادت شیخ سعدی داده شده از ناحیه گوینده این دو اندرز بر روی آب نباشد؟ در این جا من داستانی دارم که به احتمال قوی و با تطبیق به تاریخ آخرین مسافرت شیخ شهاب الدین سهروردی و مصاحبت شیخ سعدی با او در سفر شیخ سعدی ناظر آن حادثه بوده است گرچه هیچ یک از محققین و مترجمین حالات شیخ سعدی تاکنون در این باره تحقیقی نکرده اند و سخنی نگفته اند و این بنده با قرائتی چند که در موقع خود بیان می شود چنین عقیده پیدا کرده ام و آن داستان این است.
شیخ شهاب الدین سهروردی با جمعی بسیار از شاگردان طریقت و طلاب سلوک و سیر الی الله آخرین سفر خود را بسوی خانه خدا می پیماید جاه و جلالی از شاگردان و ایمن جمعیت باین کاروان بخشیده بود.
چون شیخ شهاب الدین وارد خانه خدا و مسجد الحرام می گردد کثرت مریدان خاطرش را مشوش می سازد بخود می لرزد و در خاطر می گذراند که مبادا این سفر با این جمعیت مصاحبین که همه طوق در دولتش بگردنش افکنده و دست خلوص بدامانش زده اند صفای نیتش را کدورتی حاصل آید و خودبینی در دل وی رخنه کند و این جاه و مقام او را بفریبد، آنچنانکه دعوتی از حق نباشد تا لبیک گوید و یا لبیک او را اجابتی دست ندهد در خود فرو می رود و بر خود می پیچید و در شک و تردیدی می افتد که آیا مرا تشویش شیطانی دستخوش نساخته؟ و آیا مرا در این مقام راهی بحقیقت پیدا می شود و در همین افکار که مشوش و پریشانش ساخته بود و آرزو می کند که روزنه ای بحقیقت بر او آشکار شود به یاد ابن فارض مصری یعنی آن مرد پریشان حال خدا و سوخته و گداخته شده عشق حق که معاصرش بوده و وی را نمی شناخته می افتد تا مگر از این عارف بزرگ هستی بخواهد یا کشف حقیقتی کند.
در میان این دو خاطره از یکطرف هم عدم اجابت لبیک او و از طرف دیگر زیارت آن مرد شوریده حال که مصیبتش باطراف پیچیده بود و شورش در جهان افتاده ناگاه مردی خود را بشیخ شهاب الدین می رساند و می گوید:
لک البشارة فاخلع مناعلیک فقد/ذکرت ثمة مع منافیک من عوج
یعنی ای مردی که در خود فرو رفته و بعاقبت خود اندیشناکی ترا بشارت باد و بر این بشارت جامه را از تن بدور افکن و دستار را از سر که با همه گژیها و نارسائیها که در وجود تو است لبیک تو بسمع قبول افتاده و عرض بندگیت را جوابی است ربانی مهر حق و بخشش وی کار خود را کرد و ترا فراگرفت.
شیخ شهاب الدین جواب پرسش درونی خود را باین سفر می شنود دگرگون حالی پیدا می کند. آنچنان که فریادی از نهاد برمی آورد و جامه بر تن چاک می زند و دستار را از سر می افکند و شور و شیدایی و مستی او را می رباید غش می کند برزمین می افتد. مریدان نیز از این شوریدگی شوریده حال می گردند و چون پیر خود را در حال وجد و مستی مشاهده می کنند به وجد و غوغا درمی آیند جامه ها چاک زده اشکها را از دیده جاری ساخته لبیک گویان راه بیخودی و سکر حال پیش می گیرند آشوبی برپا می شود، محشری پدیدار می گردد، مراد و مرید شیخ و شاب درهم می افتند.
پس از آنکه از حال سکر به صهو و از مستی به هشیاری برمی گردند بار دیگر همان روز یا فردا همان شخص که خواهنده آن سفر بود خود را بشیخ شهاب الدین می رساند و نیز خود را معرفی می کند که این همان عمربن الفارض مصری است که تو اش آرزوی دیدارش داشتی و در دل تمنای ملاقاتش گذرانیدی.
شیخ شهاب الدین اشراف عمر ابن الفارض را بر خاطره اش سخت بزرگ داشت و فرزندش را دستور داده خرقه تبرک از دست وی بپوشد چنانکه ابن الفارض هم به فرزندش دستور داد که خرقه تبرک از دست شیخ شهاب الدین بگیرد.
و این بنده را گمان چنین است که سعدی نیز در میان انجمن بود و شوریدگی حال یافته قرآین چندی دارم که بعداً بنظر ارباش دانش می رسانم.
آیا مردی هوشیار مانند شیخ سعدی در رکیب چنان استادی که سلسله های تصوف به وی منتهی می گردد می شود. بدون اثر دانست؟ و آیا می توان احتمال داد که شیخ شهاب الدین جز مردان سلوک را همراه خود به سفر برده باشد و یا اندرز شیخ شهاب الدین به سعدی بدون توجه خاص از طریق سیروسلوک بوده است.
این است آن مختصری که در ترجه حال شیخ سعدی منظور ما بوده است.
و در پایان این موضوع استطراداً بیان می کند که مقری را که عمرابن الفارض مصری بر شیخ شهاب الدین سهروردی خوانده است از یکی از قصاید پرسوز و گداز وی بوده است و در این قصیده شاهکاری بکار برده است.
مطلع این قصیده این است:
ما بین معترک الاحداق و المهج/انا القتیل بلا اثم و لا جرح
یعنی در این گیرودار و غوغائی که بین چشمهای سیاه و دلهای عاشقان برپا است من بی گناه کشته شده ام و از یکطرف چشم سیاه معشوق با سپاه مژگان وی و از طرف دیگر دل بی اختیار عاشق.
و در این قصیده نیز شعری است که در آن تشبیه عجیب که در زبان فارسی و ادبیات ما دیده نشده است و همچنین در بین شعراء عرب سابقه ندارد آورده است و آن شعر این است:
واضلع نحلت کادت تقوم ها/من الجوی کبدی الحراء من العوج
یعنی زنده هایی که نزدیک است از آتش درونی کجی و انحنائی که دارد راست کند و این خود پیدا است که چوب کج مانند خیزران را روی آتش می گیرند تا راست شود.
شاعر شوریده حال هم می گوید دنده های کج من را آتش درونی عشقم نزدیک است راست کند و این مانند صدها ابتکار مضامین عاشقانه شیخ عمرالفارض است.
صدرالدین محلّاتی
تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان