تبیان، دستیار زندگی
خدایا! این دیگر چه معلمی است كه به ما داده‌ای؟! از معلم ریاضی هم سخت‌گیرتر است. هرچه می‌گویم آسم دارم، باور نمی‌كند... می‌زند پس كله‌ام و می‌گوید: «باید بدوی گوساله!» وای‌ خدای من! چه می‌شد اگر آقای كوهنورد هم آن شب مرا می‌دید؛ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آقا ما آسم داریم!(طنز)

آقا ما آسم داریم!(طنز)

خدایا! این دیگر چه معلمی است كه به ما داده‌ای؟! از معلم ریاضی هم سخت‌گیرتر است. هرچه می‌گویم آسم دارم، باور نمی‌كند... می‌زند پس كله‌ام و می‌گوید: «باید بدوی گوساله!» وای‌ خدای من! چه می‌شد اگر آقای كوهنورد هم آن شب مرا می‌دید؛ همان شب كه با سعید بودیم و من بعد از دیدن گربه سیاهی كه سر كوچه سعید اینا لم داده بود؛ مثل ببر دویدم، اما آخرش به هن و هنی افتاده بودم كه دل سنگ را هم به درد می‌آورد... شاید... شاید اگر آقای كوهنورد این صحنه تكان‌دهنده را می‌دید؛ ‌دلش به رحم می‌آمد، اما نه فكر نمی‌كنم؛ آقای كوهنورد بیدی نیست كه با این بادها بلرزد.

حالا یك وقت فكر نكنید كه من بچه ترسویی هستم‌ها... نه... نه... نه... اصلاً... گربه كه ترس ندارد. تازه به قول آبجی مرجان، خیلی هم ملوس است. من فقط از گربه‌سیاه می‌ترسم. واه...واه...واه...واه...چه چشم‌های زرد بدرنگی هم داشت. خدا نصیب گرگ بیابان هم نكند! مادربزرگم همیشه می‌گفت: «گربه سیاه جن است پسرجان! اگر خدایی نكرده دیدی؛ فوری بسم‌الله بگو و خودت را یك جایی گم‌وگور كن وگرنه تو هم جنی می‌شی

حالا خوب است كه سعید می‌داند؛ من نمی‌توانم بدوم. سعید خیلی با مرام است و اگر خنگ بازی‌هایش را هم كنار بگذارد، دیگر حرف ندارد. اِ... اِ... اِ...اِ...پسره كله‌پوك! سیر تا پیاز آن شب نحسِ گربه‌ای را برای آقای كوهنورد تعریف كرد. مثلاً می‌خواست از من دفاع كند؛ زد نیمچه آبرویی را هم كه داشتیم از بین برد. آخر آقای كوهنورد كه به این راحتی‌ها كوتاه نمی‌آید؛ تازه بعد از شنیدن حرف‌های سعید هم، دندان قروچه‌ای كرد و به او گفت: «تو یكی دیگر حرف نزن گوسفند!»

از پنج‌شنبه‌ها تنفر دارم. می‌ترسم... می‌ترسم آخر نفسم بند بیاید و دراز به دراز بیفتم  توی حیاط مدرسه و بمیرم. آخر مگر من چند سال دارم؟! نوجوان هستم و یك عالمه آرزو توی سرم دارم. می‌خواهم در آینده معلم بشوم. با خدا هم عهد بستم كه اگر به آرزویم برسم به تمام بچه‌ها نمره بدهم؛ مثل آقای صلاحی. آقای صلاحی خیلی آدم خوبی است. خدا پدر و مادرش را بیامرزد. باور كنید یك‌بار هم نشده كه سر بچه‌ها داد بكشد؛ حتی بچه‌ها بارها سرش داد كشیدند و به او چشم‌غره رفتند امّا آقای صلاحی آن‌قدر با گذشت و صبور است كه خم به ابرو نمی‌آورد؛ هیچی نمی‌گوید و من هم همیشه دلم برای همین مهربانی‌هایش كباب می‌شود! كاشكی آقای كوهنورد هم یك ذره به آقای صلاحی می‌رفت. یك ذره مرا درك می‌كرد. این‌قدر سوت نمی‌زد، این‌قدر داد نمی‌كشید و نمی‌گفت: «تند...تند...تندتر بدو! مگر صبحانه نخوردی؟ شاید هم مادرت صبحانه نان و ماست به خوردت داده؛ هان؟! بدو... بدو ببینم...»

آقا ما آسم داریم!(طنز)

من هم همیشه می‌گویم: «چشم آقا... چشم... تند می‌دویم آقا...» شاید آقای كوهنورد پیش خودش فكر كند كه من از شیلنگی كه دستش گرفته می‌ترسم، ولی اصلاً این‌طور نیست. من از كلاس اول دبستان یاد گرفته‌ام كه به معلّم‌ها مثل پدر و مادرم احترام بگذارم كه مدرسه خانه دوم ماست... اما حالا كه كمی بزرگ‌تر شده‌ام، خوب می‌دانم كه همه این حرف‌ها شعار است؛ شعار! آخر پدر من، كی مرا به نفس نفس می‌اندازد؟! توی خانه ما، كی به من دستور می‌دهد؟! كی كتكم می‌زند؟! و كی این‌قدر مرا تحقیر می‌كنند؟! بیچاره مادرم! نمی‌گذارد دست به سیاه و سفید بزنم؛ حتی صبح‌ها خودش می‌رود از سر چهار راه نان بربری خاش‌خاشی مخصوص 200 تومانی برایم می‌خرد تا من بدون صبحانه به مدرسه نروم. هر روز برایم ساندویچ كالباس درست می‌كند تا اگر زنگ تفریح گرسنه‌ام شد؛ نوش‌جان كنم. برایم آب پرتقال می‌خرد و شب می‌گذارد توی یخچال و صبح می‌گوید: «بیا پسر گلم! این را هم زنگ تفریح دوم بخور تا یك وقت ضعف نكنی مادر!» توی جیبم هم، پنج -شش شكلات مغزدار می‌ریزد تا خدایی نكرده برای فهمیدن درس‌های سخت مدرسه، فشارم پایین نیاید. خدا سایه مادرم را از سرم كم نكند. من بدون مادرم، یك دقیقه هم نمی‌توانم زندگی كنم. اصلاً زندگی كه هیچ، من بدون مادرم گلاب به رویتان... خیلی خیلی ببخشید... روم به دیوار! دست‌شویی هم نمی‌توانم بروم! آخر دست‌شویی خانه ما توی حیاط است و شب‌ها هم كه حتماً می‌دانید؛ امنیت نیست! گربه سیاه چشم زرد و سوسك‌پردار بدتركیب و مارمولك سگ‌جان  و از این جك و جانورها كه امكان دارد یك‌هو سر آدم خراب بشوند!  برای همین است كه مادرم هم همراهم می‌آید تا یك وقت خدایی نكرده جك و جانورها آسیبی به پسر یكی‌یك‌دانه‌اش نرسانند و زبانم لال جن زده نشوم! حتی آن‌قدر مهربان است كه نمی‌گذارد پدرم از قضیه بویی ببرد وگرنه پدرم شروع می‌كند به تعریف كردن از خاطرات دوران نوجوانی‌اش و بعد هم آهی از ته دل می‌كشد و می‌گوید: «هی، هی... ما چی بودیم؛ آقا پسرمون چی شد؟! پسرجان! من قد تو كه بودم مار را به جای زنجیر می‌گرفتم دستم و آن‌قدر دور دستم می‌چرخاندم و می‌چرخاندم و می‌چرخاندم تا سرش گیج می‌خورد و می‌افتاد زمین؛ بعد هم نیشش را می‌كشیدم و می‌گذاشتمش توی شیشه الكل. تازه فامیل‌ها هم انگاری كه خانه‌مان موزه خزندگان باشد؛ می‌آمدند تماشا و به‌به و چه‌چه می‌گفتند

ایش... ش... ش! چه‌قدر چندش‌آور است. واقعاً پدرم چه كارهایی كه نمی‌كرده... البته مادرم كه می‌گوید خیلی به حرف‌های پدرت اعتباری نیست؛ اما به هرحال اگر پدرم بویی از قضیه ببرد؛ بدبخت می‌شوم، چون حتماً پول تو جیبی‌ام را قطع می‌كند.

من خیلی آدم بدشانسی هستم. آخر مگر تقصیر من است كه آسم دارم و نمی‌توانم تندتند بدوم؟! مگر تقصیر من است كه آقای دكتر برایم اسپری اكسیژن‌دهنده سالبوتامول و اسپری اكسیژن‌دهنده هندی نوشته تا هر وقت نفسم گرفت دو تا پیس از آنها را توی دهانم خالی كنم؟! اصلاً خدایا، به قول پدرم، چرا من مریضی‌ام هم به آدم نرفته است؟! چرا مریضی‌ام هم مثل خودم این‌قدر تی‌تیش مامانی و لوس است؟! چرا...؟!

آقا ما آسم داریم!(طنز)

چه‌قدر دلم می‌خواهد به آقای كوهنورد بگویم: «آقای من! عزیز من! معلّم گرامی! مریضی را خدا می‌دهد؛ درمانش هم پیش خداست. این‌قدر مرا منع نكن! نفرینت می‌كنم‌ها...» امّا پسرها كه نفرین نمی‌كنند! اصلاً ولش كن... هیچی نمی‌گویم... لال می‌شوم... می‌دوم... تند هم می‌دوم... اگر هم از نفس افتادم به درك! «پسری كه نتواند از پس یك امتحان كشكی بیاید، پس فردا توی این مملكت می‌خواهد چه غلطی بكند؟!» این را آقای كوهنورد می‌گوید. راست هم می‌گوید، ولی من چه كار كنم؛ هان؟! چه جوری بدوم و  به هن‌و‌هن نیفتم؟! باور كنید نگرانی من فقط به خاطر یك و نیم ساعت ورزش پنج شنبه‌ها نیست؛ این یك و نیم ساعت را می‌توان یك جوری پیچاند! فقط پنج دقیقه اولش را می‌دویم و بعد با سعید می‌رویم بدمینتون بازی می‌كنیم. من و سعید خیلی با هم تفاهم داریم. آخر، سعید هم مثل من معتقد است كه فوتبال، خیلی ورزش بی‌كلاسی است! اما اضطراب و دلهره من فقط برای امتحان ورزش است كه سه هفته دیگر موقعش می‌شود و من هنوز نمی‌دانم چه خاكی توی سرم بریزم ! خنده‌دار نیست؟! آدم از درس عربی به آن سختی بتواند بیست بگیرد، اما نمره ورزشش صفر باشد؟!

***

دیشب تا صبح خوابم نبرد. تا خود صبح كابوس می‌دیدم. خواب دیدم نفسم بالا نمی‌آید و آقای كوهنورد هی می‌‌گوید: «كریمی بدو! كریمیِ تنبل بدو! كریمیِ بچه ننه بدو ! می‌خوای برات تاكسی بگیرم تا راحت‌تر حیاط‌رو گشت بزنی؟! د بدو دیگه بچه! مگه ماست توی استخونات ریختن؟!»

بالاخره روزی كه ترس آمدنش را داشتم؛ رسید: امتحان ... امتحان ورزش...

صورتم را شستم. مادرم برایم كره و عسل و نان سنگگ خریده بود. می‌گفت: «بخور پسرم! اصلاً دلهره نداشته باش... مطمئن باش گواهی‌ات را كه نشان معلم ورزشت بدهی؛ قبول می‌كند و دیگر امتحان دو ازت نمی‌گیرد...» اصلاً اشتها نداشتم. صبحانه‌ام را هم به زور خوردم. مادرم اما یك موز آفریقایی قد بلند هم چپاند توی كیفم. هر چه گفتم: «نمی‌خورم مادرجان! اشتها ندارم...» قبول نكرد و گفت: «ضعف می‌كنی عزیزم! غش می‌كنی مادر قربونت بشه!» پس چرا من غش نمی‌كنم؟! چرا نمی‌میرم تا راحت بشوم؟! چرا این‌قدر سخت جانم؛ هان؟!

چاره‌ای نبود. خودم را زدم به خونسردی. ده تا صلوات فرستادم و صد تای دیگر هم نذر كردم و تازه به خدا قول دادم كه اگر آقای كوهنورد گواهی پزشكی‌ام را قبول كند و از من امتحان دو نگیرد؛ دویست و پنجاه تومان هم در صندوق صدقات بیندازم!

***

آقا ما آسم داریم!(طنز)

وارد مدرسه شدم. همه بچه‌ها، لباس‌های ورزشی‌شان را پوشیده بودند. هنوز سعید را پیدا نكرده بودم كه یك‌دفعه از پشت سرم سبز شد؛ دستی به شانه‌ام زد و گفت: «شیری یا روباه رفیق؟! »

گفتم: «ترسیدم بابا ...چه می‌دانم... نه شیرم، نه روباه... بزم... بزدل بچه ننه!» سعید لبخندی زد و گفت: «هوی رفیق! چته بابا؟! خودم هواتو دارم به خدا ! فكرشو نكن!»

آقای كوهنورد آمد سر كلاس. همه از جا بلند شدیم. گفت:‌ « بی سر و صدا می‌رید پایین. صداتون در بیاد؛ نمره همتونو از دم صفر می‌دم. زود... زود برین پایین.»

آقای كوهنورد رفت روی سكوی داخل حیاط و بعد یكی‌یكی اسم‌های بچه‌ها  را صدا زد تا از آنها امتحان بگیرد. هر اسمی كه خوانده می‌شد، چهار ستون بدنم می‌لرزید. سعید هی با دست نیشگون می‌گرفت و می‌گفت: «پس چرا گواهی را نمی‌بری؟! كم‌كم دارد نوبتت می‌شودها ...»

صدایم می‌لرزید، گفتم: «خ ِ خ ِ خیلی خب، دی دی دیگه...ال ال الان می‌برم...» اما نبردم، چون می‌ترسیدم جلو بروم... می‌ترسیدم آقای كوهنورد چیزی بگوید كه جلوی بچه‌ها ضایع بشوم و هرهر بهم بخندند. خلاصه آن‌قدر دست دست كردم تا بالاخره آقای كوهنورد با صدای بلند گفت: «داریوش كریمی؟

زبانم بند آمده بود؛ نمی‌توانستم بگویم حاضر. دوباره اسمم را صدا زد: «داریوش كریمی؟!» حواسم نبود دارم چه كار می‌كنم؛ پشت سعید قایم شدم تا شاید فرجی بشود. آقای كوهنورد عصبانی شده بود؛ راه افتاد آمد ته صف. دست و پایم از ترس می‌لرزید. چشمش كه به چشم من خورد؛ گفت: «مگر لالی پسر؟

گفتم: «بَ بَ بله آ آ آقا

گفت: «اِ...لالی؟! پس الان چه جوری داری ور ور می‌كنی؟!»

بچه‌ها خندیدند. صدایم را كمی صاف و صوف كردم. گفتم: «آقا منظورمون این بود كه حاضر هستیم

گفت: «پس بدو ... نوبت امتحان دوی توئه ... »

ترسیده بودم. دوباره لكنت گرفتم، گفتم: «چَ چَ چَشم آقا ... امّا آقا ما ... ما ...»

گفت: «ای بابا! چرا این‌قدر ما ما می‌كنی؟! آب پرتقال می‌خوای پسرم؟!»

بچه‌ها دوباره خندیدند. من خیلی بهم برخورد. صدایم را به زور كلفت كردم و گفتم: «آقا ما آسم داریم... نمی‌توانیم بدویم... این هم گواهی دكتر...»

این را كه گفتم؛ آقای كوهنورد فوری گواهی را از دستم گرفت و بعد با خونسردی تمام پاره‌اش كرد. خواستم چیزی بگویم، اما اجازه نداد و گفت: «من از كجا بدونم خانم دكتری كه برات گواهی نوشته عمه‌ات نبوده؟!»

بچه‌ها یك‌بار دیگر با صدای بلند زدند زیر خنده. آقای كوهنورد ادامه داد: «این‌قدر وقت مارو نگیر بچه. تو كل ترم، تنها كار مفیدت این بود كه لباس ورزشی بپوشی و دربیاری اون‌وقت حالا هم انتظار داری كه ازت امتحان نگیرم؟!» نگاهی به سعید انداختم. معلوم بود كه خیلی دلش برایم سوخته، ولی از ترس جرات نطق كشیدن ندارد. راه فراری نداشتم. دلم را به اقیانوس آرام زدم و رفتم جلو. گفتم: «باشه آقا... می‌دویم ... »

آقا ما آسم داریم!(طنز)

سعید عینهو تماشاچی‌هایی كه قهرمان‌ها را تشویق می‌كنند؛ با چهره‌ای پر از انرژی فریاد می‌زد: «تو می تونی داریوش! می‌تونی!»

دور اول را خیلی تند رفتم. سعید هی هشدار می‌داد:‌ «یواش! یواش‌تر ! نفس كم می‌آری ها...» من اما گوش نكردم. بدجوری غیرتی شده بودم و می‌خواستم خودی نشان بدهم... دور دوم... دور سوم... دور چهارم... وای ی‌ی... تازه پنج دور شده بود و سرعتم هی كندتر و كندتر می‌شد. بچه‌ها دست می‌زدند و با صدای بلند فریاد می‌كشیدند: «داریوش بدو ! داریوش بدو! ‌هی! هی! »

سرم داشت گیج می‌رفت. دیگر نمی‌توانستم بدوم. آرام آرام راه می‌رفتم. آقای كوهنورد را عین هیولا می‌دیدم: سرش چه قدر بزرگ شده بود... گوش‌هایش این‌قدر گنده نبودند كه... موهایش نمی‌دانم چرا سیخ سیخی شده بودند؟! شیلنگش انگاری دو متر قد كشیده بود... ! وای‌ی‌ی... آخ خ خ... مادرجان! به هن و هن افتاده بودم و نفسم بالا نمی‌آمد. دیگر هیچ چیز نفهمیدم و تالاپی خوردم زمین...

***

یكی داشت روی صورتم آب می‌پاشید؛ آقای كوهنورد بود. تا چشمم به چشمش خورد؛ پریدم بالا و گفتم: «چشم آقا، می‌دویم... می‌دویم... داد نزنید... فحش ندهید... كتك نزنید... »

آقای كوهنورد گفت: «چی می گی پسرجان؟! من كتك بزنم؛ من؟! دیگر دوره كتك‌زدن گذشته؛ الان عصر، عصرِ گفت‌وگوی فرهنگ‌هاست؟! داری هذیون می‌گی پسرم!»

سعید كه انگار رفته بود اسپری آسمم را از توی كیفم بیاورد؛ رسید و وقتی كه دید به هوش آمدم، با خوشحالی گفت: «داریوش عالی بود؛ عالی...» بعد هم دو تا پیس از اسپری آسمم زد توی دهانم. آقای كوهنورد گفت: «پسر جان! تو كه آسم داری چرا از اول نگفتی؟! خب می‌گفتم به جای امتحان یك تحقیق بنویسی و بیاری! حالا الان خوبی؟ حالت به‌هم نمی خوره؟ می‌تونی نفس بكشی؟»

آب قند را از دست بابای مدرسه، یعنی آقای مخلصی، گرفتم و یك ضرب سركشیدم و بعد به آقای كوهنورد گفتم: «خوب خوبیم. چیزیمون نیست آقا!» خواستم بگویم آقا ما این‌همه‌گیر سه پیچ دادیم كه آسم داریم؛‌ گواهی هم برایتان آوردیم؛ آن‌وقت شما می‌گویید... اما حرفم توی دلم ماند. چون آقای كوهنورد گفت: «پس حالا كه خوبی پاشو! پاشو برو سر كلاس! خوب دویدی...آفرین! فقط اگر می‌خواهی نمره اون چند دوری را هم كه نتونستی بدوی بگیری؛ یك تحقیق پنجاه صفحه‌ای حروفچینی شده درباره بیماری آسم بنویس و حتماً حتماً هفته بعد بیار تحویل بده!»

فاضل تركمن

تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان