تبیان، دستیار زندگی
در زمان های قدیم ماهی گیر پیری به نام ایومینت بود که با همسرش آی آی سو در کنار رودخانه زندگی می کرد. هر روز آن ها تورشان را در رودخانه می انداختند تا ماهی بگیرند و آن ها را در بازار محلی بفروشند. پیرمرد و همسرش بچه ای نداشتند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کروکودیلی به نام ابر سفید

کروکودیل

در زمان های قدیم ماهی گیر پیری به نام ایومینت بود که با همسرش آی آی سو در کنار رودخانه زندگی می کرد. هر روز آن ها تورشان را در رودخانه می انداختند تا ماهی بگیرند و آن ها را در بازار محلی بفروشند. پیرمرد و همسرش بچه ای نداشتند.

یک روز وقتی ایومنیت طبق معمول مشغول ماهیگیری بود، متوجه ی چیزی در تورش شد. وقتی ایومنیت به آن نگاه کرد متوجه شد که یک تخم کروکودیل است.

او همسرش را صدا کرد تا تخم کروکودیل را به خانه ببرد و زیر مقداری کاه قرار دهد. چند روز بعد یک بچه کروکودیل کوچک از تخم بیرون آمد.

کروکودیل

ایومینت و آی ای سو بسیار خوشحال شدند و اسمش را ابرسفید گذاشتند.

و مثل پسرشان با او رفتار کردند. هر روز وقتی آن ها از ماهیگیری بر می گشتند، ابر سفید را صدا می کردند و از بهترین ماهی هایی که گرفتند به او  می دادند.

ایومینت حوض کوچکی کنار خانه شان ساخت و آن را با آب رودخانه پر کرد تا ابرسفید به دور از شکارچیان در آن شنا کنند.

روزها یکی پیش از دیگری می گذشتند تا اینکه ابرسفید بزرگ شد و دیگر در آن حوض کوچک جا نمی گرفت. بنابراین ایومینت و آی آی سو تصمیم گرفتند تا ابرسفید را به رودخانه برگردانند.

کروکودیل

اما هر روز بدون استثنا هر دو به رودخانه می رفتند و به ابرسفید غذا می دادند. خیلی زود ابرسفید بسیار قوی و قدرتمند شد و تمام ماهی ها و دیگر کروکودیل ها از او می ترسیدند. در نتیجه ابرسفید بسیار به خودش مغرور شد. او دیگر ایومینت و آی آی سو را به عنوان پدر و مادر خود قبول نداشت.

یک روز وقتی ایومینت ابرسفید را صدا زد، او با حالتی بد و بسیار شرور به ساحل رودخانه آمد.

هنگامی که ماهیگیر ماهی به او داد، ابرسفید زیر آب رفت و قوزک پایش را گرفت و او را به سمت آب کشید.

- ایومینت پرسید پسرم چکار می کنی؟

ابرسفید با صدایی عصبانی جواب داد " می خواهم تو را بخورم "

"اما من پدر توام و همیشه از تو مراقبت کردم"

ابرسفید گفت " با این وجود می خواهم تو را بخورم "

ایومینت از ابرسفید خواست تا به او فرصتی دهد تا برای آخرین بار دعا کند. ابرسفید قبول کرد و ایومینت چشم هایش را بست و از خدا خواست تا او را برای بار دوم متولد کند و او را استاد جادوی سفید قرار دهد تا او انتقامش را از کروکودیل بگیرد. چون ابرسفید از اعتماد او سوء استفاده کرده بود.

بعد از اینکه او دعایش را خواند، ابرسفید ماهیگیر را به سمت رودخانه کشاند و او را خورد. روز بعد ابر سفید وحشی تر و شرور تر شده بود و حیوانات، ماهی هاو انسان ها از او می ترسیدند. حالا دیگر او پادشاه رودخانه به حساب می آمد.

اما با گذشت سال ها، ابرسفید جا افتاده تر شد و به گذشته اش فکر کرد و از خوردن پیرمردی که به عنوان پدرش بوده احساس ندامت و پشیمانی می کرد او بسیار به آن پیرمرد فکر می کرد و احساس گناهی که در او وجود داشت، عذابش می داد، بنابراین تصمیم گرفت برای جبران گذشته اش نسبت به انسان ها رئوف و مهربان باشد.

در افسانه ها کروکودیل ها می توانستند بعد از 100 سال چهره ی انسان به خود بگیرند. بنابراین وقتی ابرسفید 100 سال شد، به شکل مرد جوان خوش قیافه ای در آمد.

او کار نقاشی را برای خود انتخاب کرد و تصویرهایی زیبا از آسمان، پرندگان و رودخانه ها می کشید.

مدتی بعد با دختر زیبایی به نام سومین آشنا شد و با او ازدواج کرد. ابرسفید و سومین بسیار خوشحال بودند و خانه ای نزدیک رودخانه برای خود ساختند.

مدتی بعد در روستایی نزدیک رودخانه پسری متولد شد. وقتی پسر بزرگتر شد به یاد دعایش افتاد. او استاد جادوی سفید بود.

وقتی پسر به سن 17 سالگی رسید به ساحل رودخانه رفت و چوب جادویی اش را به آب رودخانه زد و فریاد زدابرسفید!

ابرسفید که در خانه اش خواب بود بیدار شد و صدای استاد جادوی سفید را شنید و ترسید.

ابرسفید داستان زندگی اش را برای همسرش تعریف کرد. سومین به شدت گریه می کرد. زیرا می ترسید ابرسفید را از دست بدهد. ابرسفید به هنگام خروج از خانه گفت " نترس!شجاع باش! "

" من باید تاوان کارم را بپردازم. " سپس ابرسفید با عجله به سمت رودخانه رفت و دوباره تبدیل به کروکودیل شد.

و هنگامی که ابرسفید برای رار دوم صدای استاد جادوی سفید را شنید، عجله کرد. او متوجه شد که این صدا، صدای پدرش است و فهمید که پدرش برای انتقام از او برگشته.ابرسفید با ناراحتی متوجه شد که تنها با مرگش این جریان به پایان خواهد رسید.

کروکودیل

وقتی ایومینت برای سومین بار چوبش را به آب زد، ابرسفید از رودخانه بیرون آمد. ایومینت با عصبانیت چوبش را به بدن ابرسفید زد.

استاد جادویی سفید فکر نمی کرد که ابرسفید چیزی برای او بجا بگذارد. او با تعجب دید که بالا تنه و دو پای ابرسفید تبدیل به یاقوت سرخ و دست و پایش تبدیل به طلای خالص شدند. ایومینت با دیدن این صحنه از کار خود بسیار پشیمان شد.

اگر چه او به آرزویش رسید اما این امر به قیمت از دست دادن پسرش تمام شد.ایومینت فهمید که انتقام گرفتن هرگز انسان را سبک نمی کند بلکه قلب ها را تیره و تار می کند و سال های بعد عمر انسان را مملو از تاسف و پشیمانی می کند.

ایومینت به ثروتی که ابرسفید برای او باقی گذاشت، اصلاً دست نزد و با نگاهی متاثر آن جا را ترک کرد.

سومین با دیدن ابرسفید بسیار گریه و زاری کرد. و از طلاها و یاقوت ها مجسمه ای برای ابرسفید ساخت.

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان_ترجمه و تنظیم:نعیمه درویشی

مطالب مرتبط

اطلاعات لطفاً!

پیرمرد لبو فروش

کوهنورد

کوچه‏های آشنا

زنگ انشاء

او از فراز آسمان پرواز کرد

میهمان آن شب ما

دستبند طلا?ی دردسر ساز

سلطان نادان!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.