در انتهای کلاس !
همیشه افرادی باید در انتهای کلاس باشند اما به گفته خانم براون، آنها حتماً مثل «بابی» نیستند.
میدانید بچهها، «بابی» همیشه در انتهای کلاس بود. او خودش در این باره خیلی ناراحت بود، اما نمیتوانست کاری کند. برای دو سال از دوران مدرسهاش بیمار شد و این به این معنی بود که از دیگر بچههای همکلاسیاش عقب است.
او در کارهای دستی و هنری خیلی مهارت نداشت، حتی چون چپ دست بود، در کار با ابزار و وسایلی که همکلاسیهایش میساختند و کارهای دستی که بچهها انجام میدادند بیدست و پا بود و نمیتوانست آنها را به خوبی انجام دهد.
او در بازیهای مدرسه هم ضعیف بود؛ چون قوی نبود و نمیتوانست تند بدود. مادرش بیشتر اوقات برای پسر کوچکش احساس ناراحتی میکرد، چون «بابی» هرگز یک بار هم شکوه و ناله نمیکرد، با این وجود مادرش میدانست که او باید در این مورد ناراحت باشد.
اما یک چیزی بود که «بابی» آن را خیلی خیلی دوست داشت و آن باغبانی بود. شاید نمیتوانست تند بدود اما باید وجین کارهای او را میدیدید!
و گلها اهمیت نمیدادند که آیا او چپ دست است و یا راست دست. چون او همیشه میدانست که چه وقت به گلها آب بدهد، چه وقت وجین کاری کند و چه وقت آنها را با طناب ببندد که باد آنها را خم نکند، مادر به پدرش میگفت: «میدانی پاول، بابی هیچ کاری بلد نیست مگر باغبانی. پس ما باید تا جایی که میتوانیم به او کمک کنیم. وقتی کسی کاری بلد نیست یا مهارتی ندارد و نمیتواند مفید باشد، خیلی مهم است که چیزی را پیدا کنیم که دوست دارد و میتواند به خوبی انجامش بدهد. و باغبانی آن چیزی است که «بابی» بیش از همه دوست دارد.»
بنابراین پدر و مادرش یک بخش بزرگی از باغچه را به او دادند. آنها برایش بیل، چنگک باغبانی، آبپاش، بیلچه باغبانی، نخ و طناب برای پیچیدن گلها و چرخ دستی خریدند. او بسیار خوشحال بود.
بابی گفت: «آه ! متشکرم» حالا واقعا میتوانم گلهای خیلی خوبی رشد بدهم. و مامان، آیا میدانی که چه کاری میخواهم انجام دهم؟ من به اندازه کافی گلهایی را برای شما بزرگ میکنم که تمام خانه را با آن گلها پر کنید و به قدر کافی گلهایی را برای خانم براون دو هفته یک بار به کلاس میبرم تا کلاس درسمان را قشنگ کنم و بعد او میفهمد که اگر من در انتهای کلاس هستم، میتوانم حداقل کاری انجام بدهم.»
او روی حرفش ایستاد. در باغچهاش هر روز سخت کار میکرد. وجین کاری میکرد، بذرافشانی میکرد، گلها را آب میداد. گیاهان را هرس میکرد و آفتهای گیاهان را از بین میبرد. او گیاهان بلند را با نخ و طناب میبست تا باد آنها را خم نکند و نشکند.
در تمام طول ترم، مادرش خانهاش را پر از گلهایی از باغچه «بابی» کرده بود و واقعاً باید کلاس درس «بابی» را میدیدید! گلهای رز روی میز خانم براون، گلهای لوبیننر[لوبیا گرگی] در لبه پنجره و گلهای صورتی روی قفسه کتاب وجود داشت. و بوی عطرآگین در فضا پیچیده بود. خانم «براون» گفت که تا به حال در کلاسشان چنین گلهای زیبایی نداشتهاند و همهی بچهها از «بابی» و باغبانیاش متشکر بودند.
ترم تابستان میگذشت و قرار بود یک کنسرت و نمایشگاه کارهای دستی در پایان ترم برپا شود. «بابی» در هیچ قسمت کنسرت شرکت نداشت مگر آهنگهای مقدماتی، چون تنها نمیتوانست بیشتر از یک روز کلمات را در هر اجرا یا از برخوانی به خاطر بسپارد. او نمیتوانست حتی هماهنگ با دیگران بخواند، به خاطر همین خانم «براون» به او گفته بود که در آهنگ مقدماتی خیلی بلند نخواند طوری که موجب نشود دیگران شور و اشتیاق خود را از دست بدهند.
بابی، تنها بچهای بود که در نمایشگاه کارهای دستی چیزی نداشت که نشان دهد. او سعی کرده بود مثل دیگران چیزی درست کند اما کارش آنقدر بد بود که خانم «براون» به او گفته بود که متاسف است برای اینکه نمیتواند آن را نشان دهد.
خانمی از مدرسهی مهمی قرار بود که به آنجا بیاید، به کنسرت گوش کند و نمایشگاه را افتتاح کند اما روز قبل از کنسرت او بیمار شد و نتوانست بیاید. بچهها خیلی ناراحت بودند؛ چون او را خیلی دوست داشتند. اما او برایشان پیغام هیجانانگیزی فرستاد و پیغام این بود: «من از یکی دوستانم خواستهام که به جایم بیاید، او خانم دوسش است و من امیدوارم که شما به خوبی از او استقبال کنید و برای آمدنش به خوبی از او تشکر کنید.»
بچهها گفتند: «خانم دوسش! خوب خانم براون همهی ما باید خیلی مرتب باشیم، و آیا نباید که دسته گلی به او هدیه کنیم؟
یک دسته گل زیبا؟»
خانم براون گفت: «بله این کار را انجام میدهیم من باید فوراً دسته گلی سفارش بدهم. حالا چه کسی میخواهد که گلها را به او بدهد»؟
دختر زرنگ کلاس مطمئن بود که او باید برای این کار انتخاب شود. پسری که قرار بود سردستهی بازیها باشد، فقط امیدوار بود که خودش این کار را انجام دهد. سوزت، باهوشترین دختر کلاس، لباس جدید زیبایش را به یاد میآورد و فکر میکرد که او باید کسی باشد که ادای احترام میکند و گلها را هدیه بدهد.
اما ناگهان «ماری» کوچک با شجاعت تمام گفت: «خانم براون، من فکر میکنم که بابی باید دسته گل را هدیه کند! به آن گلهای زیبای که برای ما، در این ترم پرورش داد، نگاه کنید. او باید یک پاداش و جایزهای داشته باشد و او کار خاصی هم در کنسرت انجام نداده و کاری را هم برای نمایشگاه کارهای دستی تهیه نکرده است. من فکر میکنم او باید گلها را بدهد».
یک سکوت لحظهای همه جا را فرا گرفت و بعد همهی بچهها گفتند: «بله». زرنگترین دختر کلاس، سردستهی بازیها و سوزت با صدای بلند فریاد زدند: «بله! بله! این منصفانه است. بگذارید بابی، این کار را انجام دهد. بگذارید بابی گلها را بدهد!»
چه افتخار بزرگی برای بابی! او در حالی که از خجالت سرخ شده بود سرجایش نشست، چشمهایش میدرخشید. مادرش وقتی ببیند که او گلها را به دوسش هدیه میکند و به او احترام میگذارد، چه حالی پیدا میکند و چه میگوید؟ بابی هم برای خودش احساس خوشحالی میکرد و هم برای مادرش که چه احساسی خواهد داشت.
همه چیز آماده بود مگر اینکه «بابی» اصرار میکرد که او باید دسته گل را از باغ خودش بیاورد. او گفت: «این هفته قشنگترین گلهای میخک و رز را در باغچهام دارم که تا به حال ندیدهاید. بهتر از هر مغازه دیگر. زیباییهای واقعی و من دوست دارم که آنها را به خانم دوسش بدهم.»
بعد بابی، گلهای میخک و رزش را چید و آنها را به صورت دسته گل باشکوهی در آورد و بعداز ظهر روز بعد به مدرسه برد. همه مادران آنجا بودند، و یکسری از پدران هم در آنجا حاضر بودند. برای اولیاء مدرسه و پدر و مادر بچهها روز بزرگی بود. دوسش زیبا با اتومبیل مشکی رنگی به آنجا آمد. بچهها هورا میکشیدند و او به آنها لبخند میزد و به طرف سکوی کوچک بالا میرفت تا برای بچهها صحبت کند.
و بعد، بابی هم خیلی با افتخار به بالای سکو میرفت در حالی که گلهایی را که خودش پرورش داده بود، با خود به همراه داشت. او تمیز، مرتب و آراسته بود، موهایش را خیلی خوب شانه کرده بود، کفشهایش برق میزد و ناخنهای دستش تمیز بودند. خانم براون به او افتخار میکرد.
بابی تعظیم کرد و دسته گل را به خانم دوسش هدیه کرد. مادرش از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود. خانم دوسش گلها را گرفت و ابراز شگفتی کرد.
- چهقدر زیبا! من هرگز هرگز چنین دسته گل فوقالعادهای ندیده بودم!
آه، متشکرم. چه رزهای باشکوهی چه میخکهایی زیبایی!
کیهان بچهها_ترجمهی: ناهید خسروی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان