تبیان، دستیار زندگی
یک روز پدری کوزه‏ای به دخترش داد و بلافاصله یک سیلی جانانه هم به صورتش زد و گفت: «برای آوردن آب، به کنار رودخانه برو و مراقب کوزه هم باش که نشکند.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مشورت با شیرین عقل

قورباغه

دوستان شیرین عقل در کنار رودخانه‏ای گردش می‏کردند که یک قورباغه را دیدند. چون هیچ‏کدام آن را نمی‏شناختند، یکی گفت: «این بچه ماهی است.»

اردک

یکی گفت: «این جوجه اردک است.»

دیگری گفت: «نه بابا، این یک جغجغه است که مدام صدا می‏دهد.»

آنها بالاخره فهمیدند که باید از ملّا کمک بگیرند، برای همین، قورباغه را گرفتند و پیش شیرین عقل بردند و سوال کردند: «آیا تو این جانور را می‏شناسی که قور قور می‏کند؟»

شیرین عقل نگاهی به قورباغه کرد و دستی به سر خود کشید و گفت: «من فکر می‏کنم این یک قناری است.»

پرسیدند: «پس پرهایش کو؟...»

شیرین عقل با خنده گفت: «از قناری بودن آن مطمئن هستم. ولی یا هنوز بچه است و پر در نیاورده یا خیلی پیر شده و پرهایش ریخته است!»

تدبیر پدرانه

پدر

یک روز پدری کوزه‏ای به دخترش داد و بلافاصله یک سیلی جانانه هم به صورتش زد و گفت: «برای آوردن آب، به کنار رودخانه برو و مراقب کوزه هم باش که نشکند.»

دختر با چشم گریان از خانه بیرون رفت.

مادرش که شاهد این اتفاق بود، با ناراحتی به پدرگفت: «برای چی بچه را می‏زنی؛ مگر خطایی از او سر زده؟»

پدر جواب داد: «ای زن! تو عقلت کجا است. من این سیلی را زدم که مراقب باشد؛ چون اگر کوزه را بشکند، دیگر کتک زدنش بی‏فایده است.»

زرنگی مرد تازه وارد

چراغ قوه

مرد تازه واردی با خود یک چراغ قوه به شهردیوانگان آورده بود و چون مردم تا آن روز با چنین چیزی رو به رو نشده بودند، همه با تعجب و حیرت به چراغ قوه نگاه می‏کردند.

هوا که تاریک شد، تازه وارد به بازار شهر رفت و چراغش را روشن کرده و نور آن را روی سقف بازار انداخت. بعد به دیوانه ای که با تعجب به او و نور روی سقف نگاه می‏کرد، گفت: «اگر بتوانی آن بالا روی نور چراغ قوه بایستی، ده ریال به تو جایزه می‏دهم .»

دیوانه نگاهی به ارتفاع سقف بازار کرد و گفت: «خیلی زرنگی. می‏خواهی وقتی من آن بالا روی نور چراغت ایستادم، نور چراغ را خاموش کنی که من پرت شوم پایین و دست و پایم بشکند.»

ادب کردن ماده گاو

گاو

روستایی تصمیم گرفت گوساله‏اش را که تازه به دنیا آمده بود، برای چرا به صحرا ببرد.

گوساله با دیدن فضای باز صحرا، یکباره شروع به دویدن کردن و از آنجا دور شد. روستایی هر چه تلاش کرد موفق نشد حیوان را بگیرد و مجبور شد بی‏گوساله به خانه برگردد.

وقتی به خانه رسید، با عجله به طویله سراغ گاو مادر رفت و بی‏رحمانه با چوب به جان آن حیوان افتاد، طوری که ناله گاو به هوا بلند شد.

روستایی در حال زدن به گاو می‏گفت: «تو را می‏زنم تا ادب شوی و دیگر فرار کردن را به بچه‏ای یاد ندهی!»

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

خر طلبکار

کیسه یخ کنار دیوار است

نگاه به گلوی باد کرده

انتقام گرفتن هیزم‏ها از زبل خان

علت دویدن

ماجراهای زبل خان(طنز)

گوجه فرنگی بهتر از گردو است

جریان قربانی

بهلول و طبیب(طنز)

نقشه گنج

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.