مشورت با شیرین عقل
دوستان شیرین عقل در کنار رودخانهای گردش میکردند که یک قورباغه را دیدند. چون هیچکدام آن را نمیشناختند، یکی گفت: «این بچه ماهی است.»
یکی گفت: «این جوجه اردک است.»
دیگری گفت: «نه بابا، این یک جغجغه است که مدام صدا میدهد.»
آنها بالاخره فهمیدند که باید از ملّا کمک بگیرند، برای همین، قورباغه را گرفتند و پیش شیرین عقل بردند و سوال کردند: «آیا تو این جانور را میشناسی که قور قور میکند؟»
شیرین عقل نگاهی به قورباغه کرد و دستی به سر خود کشید و گفت: «من فکر میکنم این یک قناری است.»
پرسیدند: «پس پرهایش کو؟...»
شیرین عقل با خنده گفت: «از قناری بودن آن مطمئن هستم. ولی یا هنوز بچه است و پر در نیاورده یا خیلی پیر شده و پرهایش ریخته است!»
تدبیر پدرانه
یک روز پدری کوزهای به دخترش داد و بلافاصله یک سیلی جانانه هم به صورتش زد و گفت: «برای آوردن آب، به کنار رودخانه برو و مراقب کوزه هم باش که نشکند.»
دختر با چشم گریان از خانه بیرون رفت.
مادرش که شاهد این اتفاق بود، با ناراحتی به پدرگفت: «برای چی بچه را میزنی؛ مگر خطایی از او سر زده؟»
پدر جواب داد: «ای زن! تو عقلت کجا است. من این سیلی را زدم که مراقب باشد؛ چون اگر کوزه را بشکند، دیگر کتک زدنش بیفایده است.»
زرنگی مرد تازه وارد
مرد تازه واردی با خود یک چراغ قوه به شهردیوانگان آورده بود و چون مردم تا آن روز با چنین چیزی رو به رو نشده بودند، همه با تعجب و حیرت به چراغ قوه نگاه میکردند.
هوا که تاریک شد، تازه وارد به بازار شهر رفت و چراغش را روشن کرده و نور آن را روی سقف بازار انداخت. بعد به دیوانه ای که با تعجب به او و نور روی سقف نگاه میکرد، گفت: «اگر بتوانی آن بالا روی نور چراغ قوه بایستی، ده ریال به تو جایزه میدهم .»
دیوانه نگاهی به ارتفاع سقف بازار کرد و گفت: «خیلی زرنگی. میخواهی وقتی من آن بالا روی نور چراغت ایستادم، نور چراغ را خاموش کنی که من پرت شوم پایین و دست و پایم بشکند.»
ادب کردن ماده گاو
روستایی تصمیم گرفت گوسالهاش را که تازه به دنیا آمده بود، برای چرا به صحرا ببرد.
گوساله با دیدن فضای باز صحرا، یکباره شروع به دویدن کردن و از آنجا دور شد. روستایی هر چه تلاش کرد موفق نشد حیوان را بگیرد و مجبور شد بیگوساله به خانه برگردد.
وقتی به خانه رسید، با عجله به طویله سراغ گاو مادر رفت و بیرحمانه با چوب به جان آن حیوان افتاد، طوری که ناله گاو به هوا بلند شد.
روستایی در حال زدن به گاو میگفت: «تو را میزنم تا ادب شوی و دیگر فرار کردن را به بچهای یاد ندهی!»