تبیان، دستیار زندگی
او هنگامی که در آمریکا دوره می دید آن مقدار از اسلام اطلاعات داشت که مانند یک طلبه ی دینی به تبلیغ اسلام در میان نظامیان آمریکایی بپردازد و حتی به جلسات خانوادگی آنان راه یابد و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناگفته هایی از نحوه ی شهادت صیاد

ادامه ی خاطرات منتشر نشده ای از شهید صیاد شیرازی

برای خواندن قسمت اول ، کلیک کنید .

در سال 67 به خاطر مرجان و همدردانش به فكر تأسیس انجمنی برای رسیدگی به كودكان استثنایی افتاد . موفق شد علما ، روان ‌شناسان و مسؤولان را به میدان بكشاند و سمیناری برای چگونگی رسیدگی به كودكان استثنایی برگزار كند.

علی‌ صیاد شیرازی از اول جوانی تشنه ی معارف دینی بود و در جلسات مذهبی حضور فعال داشت.

شهید علی صیاد شیرازی

 او هنگامی كه در آمریكا دوره می ‌دید آن مقدار از اسلام اطلاعات داشت كه مانند یک طلبه ی دینی به تبلیغ اسلام در میان نظامیان آمریكایی بپردازد و حتی به جلسات خانوادگی آنان راه یابد و با آنان در باره ی اسلام و خانواده و حقیقت شیعه بحث كند . او هنگامی كه به فرماندهی رسید ، علمای بزرگ به چشم یک جوان خود ساخته به او می ‌نگریستند و عارفان بزرگی مانند آیت‌الله بهاءالدینی با دیده ی احترام به او می ‌نگریستند . اما با این وجود او بخشی از برنامه‌ های ده سال آخر زندگی‌ اش را به طور جدی به خود سازی خود اختصاص داد. مرتب با علمای بزرگ اخلاق دیدار داشت . در جلسات شركت می‌ كرد و نكات مهم را یادداشت می‌ كرد . روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌ گرفت. با قرآن مأنوس بود و تفاسیر آن را می ‌خواند . شب ‌های جمعه ی اول هر ماه در خانه ‌اش مراسم روضه‌ خوانی بود و...

روز عید غدیر 77 ، سرتیپ علی صیاد ‌شیرازی از طرف آیت‌الله خامنه ‌ای فرماندهی كل قوا ، به درجه ی‌ سرلشكری نائل شد . او آن روز وقتی كه به خانه برگشت ، چنان خوشحال بود كه خانواده ‌اش تعجب كردند. باورش برای آنان كه او را بهتر از همه می‌ شناختند سخت بود كه بپذیرند او به خاطر دریافت درجه چنین خوشحال باشد. پدر به آنان گفت:

«بسیار شاد و خرسندم ، البته نه به خاطر این درجه ، بلكه به ‌خاطر رضایتی كه امید دارم امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند ، مقام ، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.»

همین طور نیز بود. درجه ی دیگری در انتظارش بود. درجه ‌ای كه سال‌ های سال در آرزویش بود. آن روز عصر وقتی با خانواده ‌اش به امامزاده صالح رفت ، دست به دامن همسرش شد تا دعا كند او شهید شود. او گفت: دعا می ‌كنم همه باهم شهید شویم .

..

و اما شهادت :

شهید علی صیاد شیرازی

روز هیجده فروردین ، مادر از حج برگشت ، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبال كنندگانش ندید ، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه ی  پاسخ ‌ها تنها پرسید : پس علی كجاست ؟ علی ؟

با قسم به هر چه كه پیش او عزیز بود ، فهماندند كه علی صحیح و سالم است اگر كه الان در آن ‌جا نیست فقط به خاطر جلسه‌ای است كه در تهران با فرماندهان عملیات ثامن‌الائمه دارد . اما دل مادر آرام و قرار نداشت . نگران علی بود . آیا دل مادر از چیزی خبر داشت ؟

ساعتی بعد كار مادر به بیمارستان كشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی‌ او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود . به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمی‌ توانست برود .

نیمه‌ های شب بود كه چشم‌ های مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید : « عزیز جان ! » باز از هوش رفت . اما صبح كه به هوش آمد ، كسی متوجه ‌اش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علی كمی آن طرف‌ تر با دكتر ها دور میز نشسته بودند و صبحانه می ‌خوردند. دلش می ‌خواست لحظاتی سیر پسرش را نگاه كند...

آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب كه تا شب به خانه برگشت. آن شب علی پیراهن عربی ‌ای را كه مادر از مكه برایش آورده بود ، تن كرد و نمازش را با همان خواند . مادر وقتی او را در جامه ی سپید دید ، لحظه ‌ای خیال كرد او در زمین نیست. او را در صف سپید پوشانی دید كه لبیک گویان به آسمان می‌ رفتند . قلبش ریخت . به خودش دلداری داد و فكر كرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت : « علی جان ، لباست را عوض كن سرما می ‌خوری . »

تا پاسی از شب ، رفت و آمد بستگان طول كشید. حدود دوازده شب به مادر گفت : «عزیز ، می ‌خواهم استراحت كنم. یک ساعت دیگر بیدارم كن تا بروم حرم . »

این عادت همیشگی ‌اش بود. مشهد كه می ‌آمد ، بیش ‌تر شب ‌ها را تا صبح در حرم می ‌گذراند. دست ‌های مادر هنوز در دستش بود كه در كنار بستر او خوابش برد . صدای نفس ‌های آرامش كه بلند شد ، باز دلشوره به جان مادر افتاد . در دلش توفانی بود . از بستر بلند شد و بالای سر پسرش نشست . كودكی اش را به یاد می ‌آورد كه شب ‌ها از گریه خواب نداشت . در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چیزی رو به گنبد طلایی گفته بود... به سر و صورت پسر نگاه ‌كرد و آرام اشک ‌ریخت . وقتی به خود آمد كه دو ساعت گذشته بود. نمی ‌توانست از پسرش دل بكند . او به دل خودش ایمان داشت . همیشه حوادث را قبل از اتفاق احساس می‌ كرد . هر بار كه علی در جبهه زخمی شده بود ، او از قبل فهمیده بود .

شهید صیاد شیرازی

به هر زحمتی بود از فرزندش دل كند و  به آرامی او را از خواب بیدار كرد . علی وقتی به ساعتش نگاه كرد ، گفت : « عزیز چرا دیر بیدارم كردی ؟ »

عزیز چه می‌ توانست بگوید ؟ تنها گفت : « خیلی خسته ‌ای . دلم نیامد. »

علی آن شب همراه خواهر بزرگش كه از دره ‌گز آمده بود ، به حرم رفت. این‌ كه در آن شب در آن‌ جا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید ، تنها خدا می‌ داند و بس . اما همان شب در تهران ، خیابان دیباجی ، همسایگان او ، چند مورد رفت و‌ آمد مشكوک دیده بودند . پیكانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود . رفتگر شهرداری را دیده بودند كه ناشیانه خیابان را جارو می‌ كرده و حركات و نگاه ‌هایش غیر عادی بوده و...

اما در مشهد ، علی هنگامی از حرم برگشت كه آفتاب صبح جمعه تابیده بود . او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه‌ گرفته بود. مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن كرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه كرده بود. بعد گویی كه عجله داشته باشد ، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه ی اغلب آن‌ ها سركشیده بود . حتی آن ‌ها می ‌گویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته كه آن‌ ها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیشان سفارش می ‌كرده است.

سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز كرد .

صبح شنبه21  فروردین ، وقتی كه او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه می‌ كرد ، مقابل خانه ‌اش منافقی در لباس خدمتگزار در كمین او نشسته بود. در سازمان آن ‌ها سرلشگر علی صیاد ‌شیرازی لابد به خاطر جانبازی ‌هایش در راه دفاع از استقلال ایران به اعدام محكوم شده بود !

اكنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموریت نا تمام فروردین 61 ، را تمام كنند.

سرانجام لحظه ی موعود فرا رسید . ساعت 45/6 در باز شد و ماشین تیمسار بیرون آمد . او منتظر ماند تا فرزندش مهدی در پاركینگ را ببندد و به او برسد . معمولاً سر راهش او را هم به مدرسه می‌ رساند...

ادامه ی ماجرا را پلیس چنین گزارش داد :

«... مهاجم ناشناس در پوشش كارگر رفتگر به محض خروج امیر صیاد ‌شیرازی از منزل و در حال سوار شدن به اتومبیل خود ، به وی نزدیک شد. تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد ، منتظر ماند تا او خواسته ‌اش را بیان كند.

شهید صیاد شیرازی

مرد مهاجم پاكت نامه‌ ای را به دست تیمسار صیاد ‌شیرازی داد تا آن را بخواند. تیمسار در حال بازكردن پاكت بود كه ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودكاری كه پنهان كرده بود وی را هدف چند گلوله از ناحیه ی سر ، سینه و شكم قرار داد و از محل حادثه گریخت . براساس اظهارات شاهدان ، مهاجم فراری پس از تیراندازی به طرف خودروی پیكان كه در فاصله ی چند متری منزل تیمسار صیاد‌ شیرازی توقف كرده بود ، دوید و به كمک همدست خود از محل گریخت...

پیكر غرق به خون تیمسار صیاد ‌شیرازی ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان 505 ارتش منتقل شد اما سر انجام براثر شدت جراحت به شهادت رسید... »

و اما خبر شهادت سرلشگر علی صیاد ‌شیرازی همه ی ایران را تكان داد. ملت ، به سوگ نشست . پرچم ‌های سیاه بر سر در مساجد آویخته شد. در همه ی شهر ها و روستا ها به نام شهید علی‌ صیاد ‌شیرازی مراسم برپا شد.

صبح روز 22 فروردین ، مردم تهران به نمایندگی از همه ی ایران ، سیاه‌ پوش و مغموم به خیابان ریختند تا قهرمان سال ‌های نبرد را تشییع كنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد كل نیروهای مسلح بر تابوت فاتحه خواند ، سپس بر سر جنازه یار دیرین خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد...

آن‌گاه ، نم باران بود. توفان بود و سیل خلایق. در آن دریای مواج انسان‌ های متلاطم تنها عكس او بود كه هم‌ چنان آرام بود. گویی به ملت می ‌گفت: من باز خواهم گشت ، باز خواهم گشت سرافراز ، دریغ برای چه ؟ من باز خواهم گشت هم‌ چنان در لباس سربازی ، هنوز كار من تمام نشده است !

...فأخرجنی من قبری مؤتزراً كفنی ، شاهراً سیفی ، مجرداً قناتی ، ملبیاً دعوة الداعی

آن گلی كه در كمین خصم افتاد ، آخرین سرخ ‌گل خون ‌آلود نبود!


منبع :

کتاب در کمین گل سرخ

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی