شربت آلبالو
داستانی زیبا و خواندنی با قلم آقای منوچهر رضایی ، برگزیده ی جشنواره ی داستان نویسی دفاع مقدس .
نشسته بود روی پیت حلبی ، زیر سایه ی نارون زل زده بود به خانه ی مقابل . خانه ای که حالا خانه نبود . ویرانه ای بود با نخلی سیاه گیسو ، شکسته کمر میان آجر ها و آهن های عمود و لخت . با دری افتاده و دیواری پر از ترکش ها ی ریز و درشت .
اگر پلک نمی زد . حتی اگر حرکت نمی کرد نمی شد فهمید آن هیبت سیاه و در غبار نشسته زنده است .
دو خط باریک از گوشه ی چشم ها ، غبار گونه ها را شسته بود و بعد از گذر از زیر گیسو های پریشان حنا بسته اش رسیده بود . به خال آبی چانه اش . صدا های دور را نمی شنید اما اگر صدای انفجار یا شلیک گلوله ای نزدیک بود خودش را جمع می کرد و پشتش را فشار می داد به آجرهای داغ دیوار . کفشی به پا نداشت . پاشنه و چند انگشتش از جوراب سیاه بیرون زده بود . مقابلش جعبه ی چوبی بود . روی جعبه لیوانی پر از شربت آلبالو . صدای تانک که آمد خودش را از دیوار کند و ملاقه را فرو برد توی سطل شربت . ملاقه را داخل شربت چرخاند . تانک آمد و از روی کفش ها و موتوری که توی خیابان افتاده بود گذشت. چند سرباز با گونی هایی پر و جعبه های نوشابه پی تانک دویدند . کمی بعد صدای موسیقی آمد . نزدیک و نزدیک تر شد . سربازی ضبط صوت روشن را آویخته بود به فرمان دوچرخه . تا رسید به آهن پاره های موتور نتوانست دوچرخه را کنترل کند . خورد زمین . ضبط خاموش شد . سرباز پا باز نشست روی آسفالت داغ .
ضبط رو دو دستی بلند کرد . دکمه هایش را یکی یکی فشار داد . ضبط را چند بار تکان داد و زد روی بلند گویش . بعد چپاند به گوشش . بلند شد و ضبط را خاموش کرد و برد بالای سر و کوبید روی آسفالت . تانک را رکاب زد . کمی بعد جیپی آمد که سرنشینانش با دیدن او توقف کردند . پیاده شدند . آن که زودتر پیاده شد درجه داری بود با کلاه بری قرمز ، دیلاق و بلند بالا. با چشم های ریز و سیبیلی باریک پشت لب . نوک دماغ خطی و باریکش را با انگشت خاراند . از بین سربازها که کلاه کاسکت روی سر داشتند راه افتاد سمت او . با صدای یک انفجار که از طرف اسکله آمد هر سه ایستادند ، سربازها نه افسر اما سر چرخاند به انتهای خیابان . جایی که صدای مرغان دریایی با صدای گلوله ها در هم آمیخته بود . افسر چیزی زیر لب گفت . دست گذاشت روی اسلحه ی کمری اش . بعد تف کرد جلوی پایش . تف افتاد روی صورت عروسکی که چشم هایش آبی بود و موهای بورش جابه جا سوخته بود. با لگد زد به عروسک . عروسک رفت روی هوا . چرخید و با سر خورد به تنه ی نارون . بعد برگشت افتاد توی آب سیاه و راکد جوی . افسر پاگذاشت لب جدول .یونیفورمش رو بیرون آورد . سیگار را که گوشه ی لب گذاشت شروع کرد به کند و کاو جیب هایش . یکی از سربازها که چاق بود و کوتاه قد از روی جوی پرید و شعله فندکش را گرفت زیر سیگار افسر .
افسر تکیه داد به تنه ی نارون ، دود سیگارش را فوت کرد سمت پیر زن . بعد زبانش را کشید روی لب های سیاه و کبودش . تلخ و کج خندید . گفت :
_ " نه به کارمون نمی آد . "
سربازها زدند زیر خنده . پیرزن اما هنوز نگاه به مقابل داشت . ملاقه را آرام توی سطل می چرخاند . افسر با سرفه ای خلط دار نشست مقابل پیرزن . چشم دوخت به نگاه خشک او . به پلک ها و مژه ها ی غبار گرفته اش . به خطوط ریز و درشت صورتش ، به خال میان ابروها. بعد دستش را بالا آورد. چند بار بشکن زد . پیرزن دست از چرخاندن ملاقه برداشت . آرام سرش را برد عقب .
افسر در همان حال که با انگشت هایش گیس های نرم پیرزن را به بازی گرفته بود چرخید سمت سربازها . گفت :
-" چه نازی هم می کنه "
افسر با سرباز چاق زدند زیر خنده . سرباز که کنار جوی بود خنده اش نگرفت . سیگار روشن کرد و نشست روی جدول . پیرزن از بالای سر او چشم دوخته بود به کاکل سیاه نخل مقابل . سرباز کخ لب جوی نشسته بود گفت :
-" بدبخت جامونده . نتونسته فرار کنه "
افسر زل زد به چشم های پیرزن . چشم هایی که حالا کمی خیس شده بود و یاد دورها بود . گفت :
-" جا نمونده این عجوزه . شرط می بندم نخواستن با خودشون ببرند. سربارشون بوده . به دردشون نمی خوره . "
سرباز چاق گفت:
-" بدبختانه به درد ما هم نمی خوره "
سرباز لاغر که لب جوی نشسته بود بلند شد و آمد پشت افسر ایستاد . سایه اش سیاهی چند ترکش را روی دیوار پوشاند . سرش را خم کرد روی سطل .
-" چی را دارد به هم می زند این ام سکوت "
افسر با دست زد روی باسن سرباز. صدایش را پیرزنانه کرد .گفت :
-" مگه تو فضولی ای ابن خبیث"
این بار هر سه خندیدند . طولانی و کش دار. افسر سوت زد و با هر دو دست علامت سکوت داد . بعد انگشت اشاره را مقابل لب های کبودش عمود کرد :
-" هیس . این طرز رفتار با یک خانم نیست احمق ها . "
دست انداخت مچ پیرزن را گرفت پرسید :
-" اسمت چیه خوشگله ؟"
پیرزن کند و بی رمق تقلا کرد تا مچش را از بین انگشت ها ی افسر رها کند . نتوانست . سرش را پایین انداخت . افسر مچش را بیش تر فشار داد . سر پیرزن لرزش خفیفی کرد اما بالا نیامد . افسر مچ پیر زن را رها کرد . سرباز لاغر ننشست کنار افسر. لبه ی کلاه کاسکتش را از روی ابرو ها بالا زد . پرسید :
-" این جا ، تو این ویرانه ها چه کار می کنی ؟"
پیرزن آرام آرام سرش را بالا آورد و دوباره خیره شد به ویرانه های مقابل . چیزی هم نگفت . نگفت توی شلوغی شهر گم شده است . نگفت از میان انفجارها گذشته اما دیر رسیده بالای سر جسد عزیزانش . نگفت هنوز ناله های دردناک نجمه و هاجر را از میان ویرانه ها می شنود.
نه چیزی نگفت . لب هایش لرزید اما حتی آه داغ سینه اش را هم بیرون نداد . نیازی هم نبود .
افسر کیف دستش را مقابل چشم های پیرزن بالا پایین کرد . زیر لب گفت :
-" کور نباشد این ام سکوت "
و زد روی بازوی پیرزن
- " بلدی برقصی ؟"
سرباز چاق گفت :
-" مثل جمیله "
افسر دود سیگارش را رها کرد داخل سطل شربت . گفت :
-" هر کس ساقی باشد رقص هم بلد است مگر نه ام سکوت "
بعد با انگشت های بلند و باریکش روی جعبه ضرب گرفت و خواند . چشمکی هم به سرباز چاق انداخت که سرباز شروع کرد به تکان دادن خودش . اسلحه را روی سینه رها کرد و با هر دو دست بشکن زد و چند بار دور خودش چرخید . سرفه کرد .ایستاد . هر دو دست را روی کمر گذاشت و نفس تفس زنان گفت :
-" این طوری باید برقصی حالیت شد ؟"
پیرزن ملاقه را از شربت پر کرد . بالا آورد و ریخت توی سطل . سرباز چاق پرید :
-" این شرابه ؟"
افسر گفت :
-" شربته احمق "
زن پلک زد . دوباره ملاقه پر از شربت کرد و بالا آورد و این بار سرباز آرام ریخت داخل سطل . حال هر سه نشسته بودند مقابل پیرزن . سرباز لاغر گفت :
-" تو این ویرانه ها مانده پی کسب و کار ؟"
سرباز چاق گفت :
" چی کار کنه بدبخت ، سرشو بگذاره زمین بمیره ؟"
افسر دست برد به جیب یونیفورمش . بسته ای اسکناس بیرون آوردو یکی را کشید و گذاشت روی جعبه . گفت :
-" رقص که خواستیم ناز کردی لا اقل از مهمانات پذیرایی کن !"
سرباز لاغر گفت :
-" پول خودتونه "
و اسکناس را برداشت انداخت به دامن پیرزن . افسر دست برد داخل جعبه . لیوانی برداشت و آورد بالا.
-" پاک و تمیز . معلومه با سلیقه هستی ام سکوت "
لیوان را جلو برد .
-حالا بریز
پیرزن ملاقه را در سطل شربت فرو برد و لیوان ها را پر کرد . سرباز هابه هم نگاه کردند.
لیوان های شربت را به هم زدند و در حال خنده سر کشیدند . افسر لیوانش را مقابل پیر زن گرفت . داد زد .
-" یکی دیگه عجوزه "
شربتش را یک نفس سر کشید و لیوان را کوبید به دیوار . خطاب به سربازها گفت :
-" دیر شده باید راه بیافتیم "
بلند شد و رفت سمت جیپ . سربازها هم لیوان ها را کوبیدند به دیوار . سرباز چاق گفت :
-" ناراحت نباش . پول شو دادیم به تو "
بعد هر دو از جوی پریدند و رفتند سمت جیپ .
افسر اما دوباره برگشت با گام هایی بلند و صورتی افروخته . بالا سر پیرزن که رسید خم شد روی پیرزن . گفت :
-" تنهایی دیگه نه ؟! زنی ، دختری تو این خرابه ها قایم نکردی که ؟"
پیرزن چیزی نگفت . لب هایش سفال بودند و چشمه ی نگاهش خشک .
افسر لگدی به جعبه زد و از جوی پرسد و رفت سمت جیپ روی صتدلی نشست و با دست علامت حرکت داد و در همان حال نگاه کرد به پیرزن . زیر لب گفت :
-" بدبخت بی چاره "
پیرزن بلند شد. داشت به آن ها نگاه می کرد . افسر داد زد .
" گفتم راه بیفت احمق "
سرباز اما به جای فرمان با هر دو دست گلوی خودش را گرفته بود و به شدت سرفه می کرد . افسر دید که کف و خون از دهانش بیرون زد و با سر افتاد روی فرمان . افسر چرخید به پشت سر . سرباز عقب در خودش مچاله شده بود و از گوشه ی دهانش خون می ریخت توی یقه اش .
افسر دست برد به اسلحه ی کمری اش . داد زد :
- پیر زن لعنتی "
خواست پیاده شود که سرش گیج رفت و خورد زمین . عق زد و خون بالا آورد . با دست لرزان اسلحه را سمت پیرزن نشانه گرفت . اما دیگر دیر شده بود . تنها توانست ببیند که پیرزن سیاه پوش ، با سطل شربت و جعبه ی چوبی اش آرام آرام دور می شود .
نویسنده :
منوچهر رضایی
تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خدا