تبیان، دستیار زندگی
زمزمه‏ای بین خروس‏ها پیچید. همگی گفتند: «ما باید این خروس را ببینیم.» در تمام طول روز خروس‏ها مرتب روی پشته‏ی روبه روی پنجره می‏رفتند و داخل کلبه سرک می‏کشیدند؛ اما خروس سحرخیز را نمی‏دیدند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خروس سحرخیز

دوستان عزیز در قسمت قبل خواندید که تاجک متوجه شد که صدای خروس برنده از کلبه ی نوروزخان می آمد و حالا   ادامه ی ماجرا........

زمزمه‏ای بین خروس‏ها پیچید. همگی گفتند: «ما باید این خروس را ببینیم.»

در تمام طول روز خروس‏ها مرتب روی پشته‏ی روبه روی پنجره می‏رفتند و داخل کلبه سرک می‏کشیدند؛ اما خروس سحرخیز را نمی‏دیدند.

شروع کردند به یک خروس، چهل خروس:

- چرا از کلبه بیرون نمی‏آید؟

- نکند جادویی در کار است؟

- نکند نوروزخان غذاهای بهتری به او می‏دهد تا او  زودتر از ما از خواب بیدار ‏شود.

و...

در طول روز چند بار زن نوروزخان با جارویش دوید طرف آنها و کیش کیش‏شان کرد؛ حتی یک بار جارویش را زد به تاج تاجک که برای شناسایی خروس سحرخیز تا وسط کلبه رفته بود. سر شوهرش هم داد زد: «این بلا به جان گرفته‏ها امروز چه مرگ‏شان است؟ نکند می‏خواهند بیایند تو به جای ما توی کلبه زندگی کنند و ما برویم توی مزرعه؟»

چند شب دیگر گذشت. خروس‏ها همچنان با صدای خروس ناشناس از خواب بیدار می‏شدند. یک شب وقتی زن نوروزخان خروس‏ها را جا کرد و خروس‏ها باز همان طور که در رخت‏خواب علفی‏شان غلت می‏زدند، از خروس ناشناس حرف می‏زدند. تاجک با خودش گفت: «من دیگر طاقت نمی‏آورم. باید همین امشب از کار این خروس سر در بیاورم.» بدون اینکه کسی او را ببیند از لانه بیرون آمد و به طرف کلبه که پنجره‏اش روشن بود راه افتاد. می‏خواست تمام شب را روی پشته‏ی رو به روی پنجره بیدار بماند تا هنگام قوقولی قوقوی خروس آنجا باشد و او را ببیند. نوروزخان رفت تو رخت خوابش، ساعتش را کوک کرد و برق را خاموش کرد. پنجره تاریک شد. تاجک با بی‏قراری منتظر رسیدن صبح شد. نزدیکی‏های صبح، صدای خروس ناشناس این بار خیلی نزدیک به گوش رسید. با تمام وجود زل زد به پنجره. پنجره روشن شد. نوروزخان پتو را از روی خودش کنار زد. ساعت کوکی را برداشت. چشمان تاجک به خروس کوچولویی افتاد که از ساعت بیرون آمده بود، تکان می‏خورد و قوقولی قوقو می‏کرد. نوروزخان دکمه‏ای زد و آن خروس داخل ساعت رفت.

تاجک گفت: «حالا فهمیدم!» و قوقولی کنان به طرف خروس‏های دیگر به راه افتاد. با خودش گفت: «سحرخیزی این خروس سوسول به درد خودش می‏خورد! مجبور است همیشه در آن قفس کوچک زندانی باشد.»

صدای خروس‏هایی که یکی یکی از خواب بیدار می‏شدند، مزرعه‏ را پر کرده بود.

خروس

محدثه رضایی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

***************************************

مطالب مرتبط

گلک، بهارش کو؟

سارا و دانه ی برف

موجودی شبیه دایناسور کوچولو

بوی گل قرمزی

کتاب در آب

نامه‏های پروانه

محاکمه بچه خرس کهکشانی

سنگر چوبی

عسل و کیک وانیلی

باغ گردو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.