تبیان، دستیار زندگی
خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست های روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکم اعدام شهید برونسی ( 1 )

قسمت 10 :

معصوم سبک خیز :

خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست های روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام . ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.

رز

اول ها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: چرا؟

می گفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برنش زندان.

گاهی وقت ها هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.

هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاء الله اجر شهید رو دارم.

روزها کار و شب ها، هم درس می خواند 1 هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.

یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمد خانه. چند تا نوار همراش بود. گفت: مال امامه، تازه از پاریش اومده.

طبق معمول رفتند توی اتاق و نشستند پای ضبط، کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحب خانه باهامان قرار و مدار گذاشته بود که هر شب ساعت ده، آن لامپ را خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود. دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.

توی حیاط را می پاییدم که یک هو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد و نه آورد، فیزو را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین و بنای غرغر کردن را گذاشت. گفت: شما می خواین تا صبح بشینین و هر جور نواری رو گوش کنین؟!

صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟

سرش را انداخته بود پایین و توی صورت او نگاه نمی کرد. زن صاحب خانه گفت: چه مزاحمتی از این بدتر؟!

فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپ سر در حیاط است. رفتم بیرون.

گفتم: عیبی نداره ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.

خواستم بروم پای کنتور، نگذاشت. یک دفعه گفت: ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.

گفتم: کدوم کارها؟!

گفت: همین که شما با شاه گرفتین.

بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: بیا پایین.

رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزی نگفتیم.

صبح که می خواست برود، وسایل کارش را برنداشت. پرسیدم: مگه نمی خوای بری سر کار؟

گفت: نه، می خوام برم یک خونه پیدا کنم، این جا دیگه جای ما نیست.

ظهر برگشت. پرسیدم: چی شد؟ خونه پیدا کردی؟

گفت: آره.

گفتم: جتش چه جوریه؟

گفت: یک زیرزمینه، تو کوی طلّاب.

بعد از ظهر با وسایل مان رفتیم خانه جدید. وقتی زیرزمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! با یک دنیا حیرت گفتم: این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین ؟!

لبخند محبت آمیزی زد. گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیرزمینش بشینیم تا من ان شاء الله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون.

گل رز

تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد. داشت گریه ام می  گرفت. گفتم: اگه گریه رو بزنی، می آد این جا زندگی کنه؟!

گفت: زیاد سخت نگیر، حالا برای زندگی موقت که اشکالی نداره.

عاقبت، توی همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.

چند روز بعد، همان طرف ها چهل متر زمین خرید. آستین ها را زد بالا  و با چند تا طلبه شروع کرد به ساختن خانه.

شب و روز کار کردند. خیلی زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را هم پوشیدند. خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدم و رفتیم آن جا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت. وسطش پرده زدیم. شب که می شد، این طرف چادر  ما بودیم و آن طرف، او و رفقای طلبه اش.

کم کم کارهاش گسترده تر شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم: اینو می خوای چه کار؟

گفت: یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نباید خالی باشه.

وقتی می رفت برای پخش اعلامیه، می گفت: اگه یک وقتی مامورای شاه اومدن در خونه، فقط بگو: شوهوم بناست و می ره سر کار، از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.

یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت. یک آن آرام نداشتم. تا صبح شود، چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم. خبری نبود که نبود. هر چه بیشتر می گذشت. مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.

صبح جریان را به دوست هاش خبر دادم. گفتند: می ریم دنبالش، ان شاء الله که پیداش می کنیم.

آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم، خبری نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز، یک هو پیدایش شد!

حدسمان درست بود: ساواک گرفته بودش. چند روز بعد، درست یادم نیست چطور شد که آزادش کرده بودند.

پاورقی ها: 

1- شهید برونسی مدت 5 سال در کنار کار و زندگی، دروس حوزوی را هم تحصیل کرد.

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی