خاطرات تصویری شهید زین الدین
* صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم . مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران میشدیم که ناگهان یک نفربر زرهی ، پیش رویمان توقف کرد و آقا مهدی پرید بیرون.
با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را که دید ، خندید و گفت : «عذر میخواهم که شما را منتظر گذاشتم. آخر میدانید ، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: « آقا مهدی . کدام شهر دشمن را میگشتی ؟» قیافه جدی تری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگی شان استفاده کردم و تا عمق پنجاه کیلومتری خاکشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را کمی خم کرد و با تبسم گفت: «ما که نمیخواهیم اینجا بمانیم. تا کربلا هم که راه الی ماشاء الله است.» محمد جواد سامی
*حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظه شماری می کردیم . یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و میخواهد با مرد ها صحبت کند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات ، خستگی مان را زائل کند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) میآیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شاید تا یک ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع کنیم ... امام فرمودند: سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ... »
امام فرمودند: سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید که بازگردند و هرکدام، یکی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...
هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچهها با شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هق هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت. مرتضی سبوحی
*بعد از چند شبانه روز بیخوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یکی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون می گذشت و آقا مهدی به خاطر کار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهرهاش زرد بود و چشمان قرمزش از بی خوابی ها و شب بیداری های ممتد حکایت می کرد. ساعتی نگذشت که یک گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچهها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم که او در حالیکه سرفه می کرد و خاکها را کنار می زد، دیدیم. کمکش کردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور که خاکهای لباسش را میتکاند خندید و گفت: «انگار عراقیها هم میدانند که خواب به ما نیامده . » محمد رضا اشعری
برای مشاهده ی چند خاطره ی تصویری از شهید زین الدین ، کلیک کنید .
برخی از مطالب مرتبط :
آلبوم تصاویر شهید مهدی زین الدین
مرد اول لشکر علی بن ابیطالب (ع)
منابع :
خاطرات شهید زین الدین
سایت نوید شاهد
تنظیم برا ی تبیان :
بخش هنر مردان خدا - سیفی