تبیان، دستیار زندگی
شوخ طبعی‌اش باز گل کرده بود. همه ‌ی بچه‌ ها دنبالش می‌ دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده ؛ اما او سریع دست تو دهانش می‌کرد و می‌گفت: نمی‌دم که نمی‌دم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طنز در اسارت

آجیل مخصوص  :

شوخ طبعی‌اش باز گل کرده بود. همه ‌ی بچه‌ ها دنبالش می‌ دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده ؛ اما او سریع دست تو دهانش می‌کرد و می‌گفت: نمی‌دم که نمی‌دم.

آجیل

آخر یکی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه‌ ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می‌ خوری ؟ بگیر، تنها می‌خوری؟ بگیر.

و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه‌ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود. و ما همگی سر کار بودیم.  

آمارگیر وسواسی :

یکی از درجه‌داران عراقی که سال‌ها در ارتش بعث خدمت کرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج می‌داد و همیشه هم دست آخر اشتباه می‌کرد. یک روز عصر شروع کرد به شمردن بچّه‌ های اتاق 10 تا آن ‌ها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود ؛ ولی گاهی می‌شد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه می ‌داشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول می‌ بردند. خلاصه این که چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی می‌پرسید. مثلاً می‌گفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از کلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل کردن بچّه‌ها هم ، در را قفل کرد . اما همین که خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه می‌آیند . پرسید : شما مال کدام اتاق هستید ؟ هر دو گفتند : اتاق 10 .

آزادگان

 درجه‌ دار عراقی با تعجب به طرف اتاق 10 برگشت تا آن‌ها را داخل اتاق کند که دید چند نفر دیگر هم آمدند . بدبخت درجه‌ دار فداکار صدام از خجالت داشت آب می‌ شد و بچّه ‌ها هم داخل اتاق از خنده روده‌ بُر شده بودند .

غذای بی ‌نمک :

یکی از بچه‌ های اهواز به نام نصرالله قرایی در یکی از نامه ‌هایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: « مادر جان ، حتماً همراه جواب نامه برایم عکس بفرستید ، چون نامه‌ ی بدون عکس مثل غذای بدون نمک است. » و با این مثال خواسته بود بر ارسال عکس تأکید داشته باشد. چند روز گذشته بود تا این که دیدیم سر و کلّه ‌ی عراقی ‌ها پیداشد . بچه ‌ها را جمع کردند و یکی از آنها خطاب به ما گفت: کی غذای ما بی‌ نمک بوده که در نامه ‌هایتان از بی ‌نمکی غذا شکایت می ‌کنید؟ شما قدر خوبی ‌های ما را نمی‌ دانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچه‌ها که پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقی ‌ها بفهمانند که در این نامه چنین منظوری در کار نبوده است و هر طور بود شرّشان را کوتاه کردند.

تئاتر پر ماجرا :

بچه ‌ها در اسرات پس از گذشت سال ‌ها و ماه‌ ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی ، یکنواختی کسالت‌ بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی ‌هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می‌ آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ‌ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می ‌کرد. پس از تمرینات بسیار که علی ‌رغم محدودیت‌ های بسیار صورت پذیرفت ، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم ، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه‌ها از جمله نگهبان ‌های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه‌ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می‌شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می‌کرد.

آزادگان

او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می‌ داد ، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه‌ ها نشسته‌اند و دارند به او نگاه می ‌کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می ‌لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره‌ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه‌ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت‌برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب‌ تر و زیبا تر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.

کلید جهنم :

در همان لحظات اولیه ‌ی اسارت ، وقتی افسر عراقی پلاک مشخصات را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.


منبع :

سایت صبح

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی