گورکی = «تلخ» !
به مناسبت تولد ماکسیم گورکی
پوشکین پدر ادبیات روس، از تبار شاهزادگان بود، لئو تولستوی هم اعیان زاده و تورگنیف ارباب ده نشین، داستایوسکی فرزند عالی رتبه ای از طبقه نجبا بودند وباری همه از اعیان واشراف به شمار می رفتند واز همین جهت در روسیه قرن نوزدهم ادبیات وهنر و انواع فعالیت های معنوی در انحصار طبقه اعیان بود همانطور که اراضی وکاخها، رودخانه ها وجنگلها ومعادن ومزارع وحتی انسانهائی که با عرق جبین خود این مزارع را آبیاری می کردند، در تملک این طبقه بود. قدرت و ثروت و مقام وعلم و معرفت در کشوری که بیش از صد میلیون نفوس داشت منحصر به صد خانواده و ده هزار نفر می بود و در نظر جهانیان فقط همینان مظهر روسیه و ثروت و نژاد و قدرت و مغز آن بودند.
با این وجود، در پائین این صد خانواده واین قشرنازک فوقانی موجود بی شکل وعظیمی که همان توده وسیع و بیشمار ملت روس بود رنج می کشید و به تلخی جان می کند. این توده که بر سطح نامحدود سرزمین روسیه پراکنده بود با میلیونها دست کشور پهناور خود را معمور می نمود، جنگل ها را می برید وجاده ها را تسطیح می کرد و معادن را از دل خاک بیرون می آورد و برای ارباب خود محصولات زمین های سیاه روسیه را که مدتها زیر برف مانده بود درو می کرد، در رکاب تزار به جنگ می رفت ومخارج عیاشی وهرزگی های او را از جیب خود می پرداخت ومثل سایر ملت های اروپائی آن عصر در زیر یوغ غاصبین و ستمگران خود دست پا می زد و از ثمرات رنج خود ذره ای بهره نمی برد.
با این حال یک چیز او را از سایر هم زنجیران خود متمایز می ساخت و آن این بود که او هنوز لال بود وصدائی نداشت. از مدتها پیش ملت های دیگر شعرا و خطبا و دانشمندان وسخن گویانی در دامان خود پرورش داده بودند.
ولی این میلیونها روسی هنوز نمی توانستند خواستهای درونی را کتباً یا شفاهاً باز گویند وافکار خود را در مجامع ملی یا ایالتی کشور ابراز نمایند و روح با عظمت خود را به جهانیان بشناسانند.
ملت اسلاو، هر چند که سینه اش از زور درد نزدیک بود منفجر شود همچنان لال بی صدا بر روی خاک روسیه مانند کرم می لولید و برای زندگی جز رنج بردن و زجر کشیدن مفهومی نمی شناخت. اربابان و اقویا برای این لالها سخن می گفتند.
تا قرن بیستم ما ملت روس را جز از دهان شعرای اشرافی او مانند پوشکین و تولستوی و تورگینف وداستایوسکی نمی شناختیم.
آنچه موجب افتخار و سربلندی ابدی این شعرا و نویسندگان است اینست که اینان ملت روس و دهقانان و کارگران و درماندگان آن رابا وجود لالی و با وجود سکوت اجباری او تحقیر نکرده اند و برعکس هریک از آنان به هدایت یک حس مسئولیت مقدس در عظمت و قدرت روح این توده ی مظلوم داد سخن داده اند. تا آنجا که داستایوسکی توده را به منزله مسیح و موجود مقدسی تلقی می کرد و او که بورژواهای انقلابی وآنارشیست ها را بدیده انتقاد می نگریست در برابر پست ترین محکومین به اعمال شاقه به خاک می افتاد تو گویی در پیشگاه مظهر یک قدرت الهی به سجده افتاده. تولستوی با عشق و محبتی باز هم سوزانتر در برابر این توده خاموش جبین بر زمین می سائید ونسبت به افتادگان ومظلومین اظهار عبودیت وخاکساری می نمود ومی گفت: «روش زندگانی ما غلط است واز آن آنان درست.» و حتی جامه های فاخر خود را از تن بدر آورد ونیم تنه دهاتی دهقانان را در بر کرد و زبان ساده وبی تکلف توده را تقلید نمود و سعی کرد خود را در این نیروی عظیم ولایزال مستهلک سازد وخویش را از هر حیث با آن هم شکل ویکنواخت نماید.
تمام نویسندگان بزرگ در اظهار احترام نسبت به توده متفق الرای بوده اند وهمه اخلاقاً خود را مسئول طرفداری و مدافعه از میلیونها برادرانی می دانستند که در سایه زندگانی پر شکوه آنان روزگاری به تلخی وعسرت می گذرانیدند.
درنظرهمه روشن بود که ماموریت آنان بسی درخشانتر و افتخار آمیزتر خواهد شد چنانچه دفاع از این توده بی سواد واز این موجود بیصدا را به عهده بگیرند و چنانکه باید افکار و آمال او را به دنیا تبلیغ نمایند.
اما ناگهان حادثه ای غیر منتظره ودر حقیقت معجزه ای بوقوع پیوست وموجودی که پیوسته لال وناگهان مردی را پیدا کرد که در آغوش خود او پرورش یافته بود واین مرد واین شاعر را برای همین پرورانده بود که پیغام ملت روس، پرولتاریای روس و ضعیفان ودرماندگان و بینوایان را به جهانیان تبلیغ نماید. این مرد، این پیغامبر و این نویسنده هشتاد و سه سال پیش قدم به عرصه زندگی نهاد ودر همه مدت عمر ترجمان صدیق و نقاش دقیق محرومان و بی چیزان بود.
پدر ومادرش او را ماکسیم پچکوف نام نهادند. اما خود او نام ماکسیم گورکی را که بمعنی «تلخ» است اختیار نمود و بهمین نام مستعار است که امروز دنیای مترقی وهر آنکس که حقیقتاً خود را فردی از افراد توده می داند با حقشناسی وسپاسگزاری بدان سلام می گوید، زیرا که تلخی او برای تمامی افراد یک ملت سلامتی بخش بوده زیرا که صدای او بنام تمامی افراد یک ملت بلند شده و پیدایش او مبارکی و میمنتی برای عصر و زمان ما بوده است. سرنوشت، ماکسیم گورکی را درون منجلاب و از اعماق اجتماع بیرون کشیده تا اینکه او را شاهد زندگانی محرومین نماید و او بتواند شهادت خود را روی دقت وحقیقت ادا کند. همه پیشه ها، همه بدبختی ها، محرومیت ها، همه شکنجه ها را بدو تحمیل نموده تا اینکه نتایج دردناک آنها را پیش از توضیح و تشریح آنها در آثارش، در شخص خودش احساس نماید او را به همه نوع کارهای دستی واداشته تا اینکه یک روز بتواند در پارلمان نامرئی بشریت نمایندگی کارگران را بعهده بگیرد و پیش از اینکه باو اجازه دهد بمقام استادی قلم نائل آید اورا بشاگردی و نوکری واداشته. او می بایستی همه تحولات، همه نشیب و فرازهای زندگی کارگران را به پیماید تا بعداً بصورت افسونگر وهنرمند جلوه گری نماید. و آثار گرانمایه او باز هم عظمت بیشتری کسب می کند چنانکه بدین نکته توجه کنیم که زندگی به این نویسنده هیچ چیز ارزانی نداشته و بلکه او برعکس ناگزیر بوده است که برای بدست آوردن کمترین چیزی از زندگی سرسختانه پیکار نماید و کامیابی افتخار آمیز نهایی را جزبه بهای نبرد سخت ممتدی با یک واقعیت سرسخت تحصیل نکرده است.
زندگانی او براستی چقدر شگفتی آور بود! و پیش از ارتقاء بذروه افتخار چه گردابی در برابر او دهان گشوده بود! در کوچه تنگ وکثیفی از شهر نیژنی نووگورود بدنیا آمد، فقر و بدبختی گهواره اش را بجنباند، فقر و بدبختی او را از مدرسه بیرون کرد.
فقر وبدبختی اورا بکوچه ها سر داد. تمام افراد خانواده دردو اتاق زیر زمینی زندگی می کردند و برای بدست آوردن چند شاهی پول شاگرد مدرسه ما ناگزیر بود توی لجن ها وتوی خاکروبه ها بگردد تا استخوان ها و تکه کهنه های آن ها را جمع کند.
از همین لحاظ همدرسانش از نشستن با او در روی یک نیمکت احتراز می کردند. چه می گفتند از این کهنه چین واز این خاکروبه گرد، بوی مکروهی به مشام می رسد. با وجود عشق او به تحصیل حتی نگذاشتند تحصیلات ابتدایی خود را تمام کند و مجبور شد درعین کودکی در یک مغازه کفشدوزی شاگرد شود وسپس در منزل یک نقاش به نوکری پردازد وبعداً بترتیب ظرف شوئی و حمالی و خمیر گیری وحروفچینی را پیشه سازد و در تمامی این احوال وی موجودی در بدر وبی خانمان و ولگرد بود که گاهی به اوکراین، گاهی به بسارابی وزمانی به تفلیس وکریمه می شتافت.
در هیچ شهری نمی توانست قرار وآرام بگیرد و بمحض اینکه در کلبه محقری لانه می کرد سرنوشت مانند باد مخالفی آشیانه اش را بهم می زد و از آنجا او را بیرون می راند و دوباره او روبراه می نهاد. زمستان و تابستان با لباس های ژنده وخسته و گرسنه و ناتوان از شهری بشهر دیگر پیاده طی طریق می کرد وهردم نیز پیشه خود را تغییر می داد.
ولی اینطور بنظرمی رسد که اگر سرنوشت تمام این سختی ها و زبونی ها را بدو تحمیل کرده از این جهت بوده است که او روزی بتواند با علم و اطلاع دقیق زندگانی کارگران را ترسیم نماید.
مزه انواع محرومیت ها و مهیب ترین ناکامی ها را چشید تا اینکه بعداً مدافع به حق ولایق محرومان و بی خانمانان گردد. او هم در سرنوشت تمام کسانیکه در روسیه برضد دستگاه تزاری قیام نمودند شریک وسهیم می بود. او هم مورد سوء ظن و تعقیب واقع گشت. پلیس به کمینش نشست وبه زندانش انداخت.
شاعر پرولتاریای روس که در تمام رنجها و مشقات طبقه و نژاد خود تا به آخر سهیم بود تمام صور بی عدالتی ونومیدی را به شدید ترین وجهی تحمل کرد وحتی نومیدی او بدان پایه رسید که دیگر شخص نمی تواند بار زندگی را بدوش کشد ودرصدد انتحار برمی آید.
در دسامبر1887ماکسیم گورکی آخرین وجوه را به مصرف خرید یک رولور رسانید وگلوله ای از آن به سینه خود شلیک نمود. این گلوله در ریه اش باقی ماند ومدت چهل سال حیات اورا تهدید می کرد.
اما او خوشبختانه نجات پیدا کرد تا اینکه بتواند آثار شکوهمند و گرانمایه خود را به رشته تحریر کشد و دربرابر دادگاه بشریت بنفع ملت خود ادای شهادت نماید.
هیچ زبان شناسی هرگز نخواهد توانست بگوید که از چه لحظه ای این ولگرد بی خانمان واین مرد عوام بی سواد، شاعر شد.
ماکسیم گورکی البته در اثر نگاه تیز بین وروح روشن بین خود همیشه شاعر بوده اما پیش از اینکه بتواند این حس شاعرانه را پرورش دهد نخست می بایستی زبان وخط وانشاء را یاد بگیرد وچقدر می بایستی این مقدمات برای میل بی آرام او کسل کننده و بیمزه باشد!
هیچکس دراین کار او را یاری نکرد مگر اراده تزلزل ناپذیر وانرژی بی پایانی که سرسختانه اورا بجلو می راند.
چه موقعی که خمیرگیر بود وچه هنگامی که عمله راه، هر شب همه کتابها وروزنامه ها واوراق چاپی که بدستش می افتاد بدون تشخیص وتمیز، با حرص و ولع می خواند. اما کتاب واقعی او، جاده ها و راهها و راهنمای واقعی او نبوغ باطنی اش می بود زیرا گورکی مدتها پیش ازآنکه چیزی بخواند شاعر بود و مدتها پیش از آنکه انشاء بیاموزد هنرمند بود.
در بیست وچهار سالگی نخستین نوول خود را انتشار داد و در سی سالگی ناگهان دنیا بوجودش پی برد ودر اندک مدتی نویسنده محبوب ملت روس و مایه فخر ومباهات پرولتاریا وافتخار اروپا شد.
آثار اولیه ماکسیم گورکی واکنش وصف ناپذیر و نفوذ خارج از حد انتظاری داشت ویک قسم تکان وارتعاشی در جهان ایجاد نمود.
هرکس حس می کرد که روسیه نوین برای نخستین بار صدای خود را بگوش جهانیان می رساند و این صدا از سینه خسته و مجروح ملت برمی خیزد. مسلماً داستایوسکی ، تولستوی و تورگنیف از مدتها پیش عظمت و مهابت روح روسی را درآثار گرانمایه خود برای ما تشریح کرده بودند. اما گورکی ناگهان همان حقایق را بشیوه دیگر و با حقیقت بینی بیشتری به میان می آورد: او نه تنها روح بلکه انسان عریان وبرهنه وحقیقت روسی را با وضوح بیرحمانه ودقت و باریک بینی مستدلی نقاشی نموده است.
در آثار نویسندگان اولیه سرنوشت روسیه هنوز درقلمرو روحی درمحیط طوفانی وجدان تدارک می شد. بعکس در آثار گورکی روسیه با گوشت و استخوان و با تمام حقیقت و واقعیت ظاهر می شود و موجود گمنام و بیشکلی بصورت توده ای در آمده حقیقت خود را تحمیل می کند.
گورکی برخلاف تولستوی و داستایوسکی و گونچاروف نخواسته است ادبیات جهانی را از تیپ های سمبولیکی نظیر برادران کارامازوف ، ابلوموف، لیون یاکاراتیف غنی سازد. او هرگز بفکر ساختن سمبول از فرد روسی و از روح نبوده است.
بلکه برعکس هزاران چهره زنده از مردمی که ملاقات کرده به نیروی رئالیسم و حقیقت جوئی بطور محسوس و قابل لمس در برابر ماقرار داده واو که از اعماق ملت خارج شده بود درعین حال هم خود وهم ملتی را بما معرفی کرده است.
او در تمام طبقات فقیر ودر تمام پیشه ها وحرفه ها بکاوش و جستجو پرداخته و از آنها قیافه های با حقیقت زنده وده ها، صدها، هزارها افراد و یک لشکر از فقرا ودرماندگان بیرون کشیده است. بجای اینکه به یک نظر سطحی و کلی اکتفا ورزد، چشم خارق العاده او مردمی را که در گذرگاه زندگی ملاقات کرده با نمونه های گوناگون ومختلف بدنیای حقیقی بازگردانده. قدرت ثبت نگاه گورکی بعقیده من در شمار شگفتی های کم نظیر عصرما می باشد.
من در بین نویسندگان معاصر هیچکس را نمی شناسم که از حیث دقت نظر وطبیعی بودن دید حتی تقریبا با او قابل قیاس باشد. هیچ پرده تعصبی این نگاه را مغشوش نمی سازد وهیچ لکه کدورتی در بلور این عدسی عجیب که اشیاء را نه بزرگتر ونه کوچکتر می کند و هرگز آنها را از ورای روشنای کاذبی نمی بیند و هرگز آنها را روشن یا تار نمی کند، مشاهده نمی گردد.
چشم او اشیاء را آنچنانکه هستند با یک درستی وروشنی بی نظیر می بیند.
هر آنچه در برابر این مردمک بی عیب و این پاک ترین وصدیق ترین مظهر ادبیات نوین ظاهرمی شود، بدون هیچ انحراف و دست خوردگی ثبت می گردد زیرا یکبار دیگر باید گفت که این نگاه استثنائی هیچ چیز را فرو گذار نمی کند، تغییر نمی دهد و بصورت دیگر در نمی آورد بلکه حقیقت رابا یک دقت باریک بینانه منعکس می کند. وقتی ماکسیم گورکی انسانی را نقاش می کند من قسم می خورم که او آنچنان است که وی اورا دیده نه بزرگتر ونه کوچکتر، نه چیزی بدو افزوده و نه چیزی از او کم کرده، نه اورا زینت داده ونه زشتش نموده ودر تصویر خود آنچه را که مخصوص مدل بوده گنجانیده.
هیچ تصویری که از تولستوی در بین هزاران تصویری که دوستان ودیدار کنندگانش برای ماباقی نهاده اند اینقدر زنده، اینقدر با حالت، اینقدر حقیقی نیست که ماکسیم گورکی در شصت سطریکه درخاطرات خود بدو اختصاص داده می باشد واین دقت نظر واین حقیقت بینی را که بوسیله آن یکی از بزرگترین مردان روسیه را نقاشی کرده در تصویر پست ترین ولگردان و بدبخت ترین رفقای راه او در جاده های روسیه می بینیم.
اروپا حقیقی ترین تصویر روسیه جدید را به چنین نگاه نافذ وتیز بینی مدیون است وچه موقعی بیشتر از حالا حقیقت و راستی در روابط بین المللی لازم وضرور بوده و چه ملتی بیشتر از ملت روس در این موقع تاریخ از زندگانیش بدان احتیاج دارد؟
همچنین چه حادثه وچه میمنت وچه سعادتی برای این ملت از این بالاتر وجود دارد که در یک چنین موقع دقیق در بین فرزندان خود چنین نقاش زبردستی دارد که تصویر میهن خود را با این اندازه دقت وباریک بینی بدون تملق گوئی وبدون تمسخر وریشخند ترسیم میکند و با بی غرضی و صداقت مطلق از بیم و امید و آمال و تمنیات یک ملت بزرگ با بشریت سخن می گوید. تولستوی و داستایوسکی با عشق سوزان و پرشور خود به ملت روس یک قسم مسیح از آن درست کرده بودند به قسمی که یک فرد روسی بنظر ما مثل فردی از یک دنیای دیگر جلوه گر می شود که قدرت عجیب ومضطرب کننده ای دارد وبهر حال از نوع ونژاد دیگری می باشد وتمایلاتی سوای تمایلات ما دارد.
اما آنچه باعث افتخاری ابدی گورکی است اینست که نه فقط بما نشان می دهد که توده روسی از چه رو توده روسی است بلکه بخصوص نشان می دهد که از چه حیث او توده است و از چه حیث او قسمتی از توده واحد تیره بختان وستمدیدگان یعنی پرولتاریای جهانی است.
گورکی فطرتاً بیشتر از آنکه ناسیولیست باشد جنبه بشر دوستی دارد. و بعشق توده ای که در رنجها و آلام او شریک بوده انقلابی است نه از جهت یک کینه وبغض غیرطبیعی. برخلاف داستایوسکی و تولستوی او انقلاب را کار یک مشت مردمان پرشور وروشنفکران تحریک شده و آنارشیست ها وتحقق فرضیه های صعب الحصول نمی داند بلکه در آثار او و فقط در آثار او است که ممکن است تاریخ اسنادی را جمع آوری کند که ثابت نماید انقلاب وارتقاء روسیه اصولا کار توده روس است.
او نشان داده است که چگونه ظلم وتعدی نسبت به توده و میلیونها افراد بحدی رسیده بود که دیگر تحمل ناپذیر گشته بود. در داستان مادر که شاهکار او محسوب می شود، ضعیف ترین طبقاتی از دهقانان، کارگران و بیسوادان دیده می شوند که اراده خود را پیش از اینکه مثل طوفان زنجیر پاره کند متمرکز نموده وبا فداکاریها وجان فشانیهای بی نام ونشان مثل فولاد آبدیده می سازند. هرگز در آثار او عامل قدرت فرد معرفی نمی شود بلکه همیشه عده و توده است که مظهر قدرت جلوه می کند. فرد که جزئی از کل و مهره ای از ماشین عظیم اجتماع محسوب میشود از هر حادثه ای مثل چیزی دسته جمعی متاثر میشود بعلت همین اشتراک منافع گورگی از همان ابتدا ایمانی تزلزل ناپذیر عظمت ومهابت نیروهای توده خود داشت وآنها هردو به یکدیگر اعتماد داشتند. و در همانحال که خیال پروران بزرگ مانند تولستوی و داستایوسکی از نزدیک شدن انقلاب بخود میلرزیدند او می دانست که صحت و سلامتی تزلزل ناپذیر ملت او پایدار خواهد ماند و از آنجا که اوبه احوال توده ها آشنائی کامل داشت و توده روسی رامثل پسری که مادر خود را می فهمد، می فهمید هرگز آن هول وهراسهای بزرگ نویسندگان بزرگ روسی را به خود راه نداد، او توده خود را مثل همه توده ها می شناخت ومی دانست که بقدر کافی برای در هم شکستن تمام بحرانها وعبور از تمام ممالک نیرومند است. بهمین جهت در زمان تزارها، حضور او به توده ها ایمان بیشتری میداد تا تمام استمدادهای داستا یوسکی از مسیح روسی و تمام تشویق وترغیبی که تولستوی به توبه انابه می کرد.
توده، جسارت و قوت اراده خود را از گورگی اخذ کرده. ارتقاء شاعر آنها از اعماق اجتماع بذروه افتخار برای میلیونها نفر نمونه و سرمشقی شده بود وآثار او حاکی از اراده یک ملتی است برای ترقی وتعالی. پس باید اعتراف نمائیم که ماکسیم گورگی نقش گواه صادق و درستکار و هنرمند بزرگ خلاقی را بشایستگی هر چه تمامتر ایفا نموده و هرگز نخواسته است خود را بعنوان رئیس یا قاضی معرفی کند ویا جامه پیغمبری وپیشوایی برتن بدوزد بلکه همیشه بعنوان شاهد سرسختی به حقانیت ملت خود وعظمت روح وقدرت اخلاقی او شهادت داده است. این شاهد فساد ناپذیر هرگز نه حقیقت را زیب و زیور بخشیده و نه در مقام انکار و نفی آن برآمده.
اوپر گوئی وسخن سرائی نکرده بلکه حقیقت واقع را شرح داده و خیال بافی و قصه پردازی نکرده بلکه واقعیت وحقیقت را بر صفحه کاغذ آورده او که درسالهای تیره از بد بینی احتراز می جسته ودر هنگام فتح وپیروزی از خوش بینی سرمست نمی گردیده و در ساعت خطر نیرومند وقویدل بوده و بهنگام کامیابی بخود مغرور نمی شده در آثار خود انسانها را در کنار هم قرار داده تا وقتیکه از آنها یک گروه، یک اجتماع و یک تصویری از توده ابدی وماده اولیه هرخلقت وهر نیروی خلاقه ای بوجود آورد واز این روی حماسه بزرگ او افسانه موهومی از روح روسی نیست بلکه واقعیت و حقیقتی مسلم و انکار ناپذیر است.
در پرتو آثار او ما روسیه را برادرانه می فهمیم و آنرا با دنیای خود یگانه وخویشاوندی حس می کنیم واز همین جا مقدس ترین وظایف یک نویسنده که همانا حذف اختلافات بین افراد و کاستن از فاصله ها وهدایت توده ها و طبقات بسوی وحدت نهائی بشری وجهانی است انجام می پذیرد.
کسی که با آثار گورکی آشنا باشد توده روس را هم می شناسد ودر عین حال به احتیاجات ومحرومیت های تمام محرومان وبی چیزان جهان پی می برد و کوچکترین احساسهای آنها را در قلب خود احساس می کند: ماکسیم گورکی مصائب وآلام آنها را در طی سالها تحول بهتر از هر نویسنده ای برای ما زنده کرده است از آنجا که به توسط او ما با توده روس در طی تیره ترین ساعات تاریخش همدرد شده ایم می توانیم در خوشحالی وغرور ومباهات او هم از نظر اینکه هنرمندی چنین بزرگوار وگوهری چنین تابناک را در دامان خود پرورش داده شریک باشیم.
برگرفته از کتاب آخرین پیام نوشته استفان تسوایک - ترجمه کاظم عمادی تهیه و تنظیم برای تبیان: زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان