بی بال پریدن
خواهرم مریض شده بود. هر چه در روستا دوا درمان كردیم، خوب نشد.
او را به شهر بردند، هنوز به شهر نرسیده بودند كه خواهرم مرد.
نه او به دكتر رسید و نه دكتر به او رسید.
از همان روز پدرم گفت: باید به شهر برویم.
همه چیزمان را فروختیم: چهار تا گوسفند، یك بره، همین!
آن روز خوب یادم هست. پدرم ناراحت بود. مادرم آرام آرام گریه میكرد.
من حس عجیبی داشتم؛ هم دلتنگ بودم و هم دلم شور میزد.
دلم نمیخواست برای همیشه از روستا خداحافظی كنم، ولی دوست داشتم شهر را هم ببینم.
مادرم بقچههایش را میبست. من دلم میخواست گوشهای از آسمان صاف روستا را بردارم، در بقچه مادرم بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه كنم.
مادرم رختخوابها را میبست، رختخوابهایی كه بوی پشت بام خنك تابستان را میداد.
من دلم میخواست صدای خروسها را لای لحاف كوچك بپیچم، تا هر روز صبح با آن بیدار شوم.
پدرم چمدانش را میبست. میخواستم بگویم صبر كن تا خاطراتم را از گوشه و كنار كوچههای روستا جمع كنم و در چمدان بگذارم.
پدرم خورجینش را میتكاند. دلم میخواست سایه دیوارهای كوتاه را توی خورجین پدرم بگذارم.
در شهر همه چیز دود میكند:
ماشینها دود میكنند، هواپیماها دود میكنند، كورهها دود میكنند، دودها كور میكنند. در شهر همه چیز برعكس است:
آبها در روستا رو به سرازیری میروند، در شهر فوارهها آب را سر بالا میبرند.
دلم میخواست همه روستا را توی خورجین پدرم بگذارم و به شهر ببرم.
مادرم چادرش را برداشت. من دلم میخواست كمی بوی كاهگل و كمی بوی قصیل تازه و كمی بوی خاك باران خورده را در یك شیشه كوچك بگذارم و در گوشه چادر مادر گره بزنم.
دلهره داشتم، آیا در شهر هم میتوانم هر روز صبح كفشهایم را در بیاورم و با پای برهنه روی علفهای شبنمزده راه بروم؟
آیا باز میتوانم نزدیك ظهر، توی آفتاب خوابآور بهاری روی گل بابونهها دراز بكشم؟ روی یك سنگ بنشینم و كتاب بخوانم؟ روی سنگی كه از مخمل سبز و مرطوب پوشیده شده است.
آیا تابستانها میتوانم در رودخانه شنا كنم. از آب بیرون بیایم ودر حالی كه میلرزم، روی ماسههای داغ كنار رودخانه غلت بزنم؟
آیا باز هم میتوانم كنار چشمه بنشینم و پاهایم را در آب چشمه بگذارم تا ماهیهای كوچك كف پاهایم را غلغلك بدهند و فرار بكنند؟
همسایهها و قوم و خویشها تا سر جاده با ما آمدند. دوستان من هم آمده بودند. از همه خداحافظی كردیم.
ما میرفتیم و روستا سر جای خودش ایستاده بود.
من دوست داشتم مثل كوچههای روستا باشم. مثل كوچهها در روستا بپیچم، دور بزنم و محلهها را به هم پیوند بدهم.
دوست داشتم مثل كوچهها باشم و در روستا بمانم.
نه مثل جاده كه از روستا بیرون میرفت
دلم برای كوچههای روستا تنگ شده است.
دلم برای آفتاب روستا یك ذره شده است.
خسته شدم از اینكه در كنار پیادهرو بنشینم، در مقابل شهریها بر خاك بیفتم، زانو بزنم و كفشهای آنها را واكس بزنم.
دلم نمیخواهد بچههای لوس هم سن و سال خودم به من دستور بستنی و ساندویچ بدهند؛ بچههایی كه آب را هم با چنگال میخورند.
بچههایی كه پول را هم با دستمال كاغذی میگیرند.
ما هم در روستا برای خودمان آدم بودیم .
مادرم كه در روستا رختهای خودمان را میشست، در شهر رختهای دیگران را میشوید.
پدرم كه در روستا گندم و جو میكاشت، در شهر زباله درو میكند.
من كه در روستا به مزرعه میرفتم، در شهر به مزرعه ساندویچ میروم.
من كه در ورستا خرمن گندم را در باد میافشاندم، در شهر خرمن زباله را در دود میافشانم.
در شهر همه چیز دود میكند:
ماشینها دود میكنند، هواپیماها دود میكنند، كورهها دود میكنند، دودها كور میكنند. در شهر همه چیز برعكس است:
آبها در روستا رو به سرازیری میروند، در شهر فوارهها آب را سر بالا میبرند.
در روستا مردم چراغها را خاموش و روشن میكنند، در شهر چراغها مردم را خاموش و روشن میكنند؛ چراغها سبز میشوند، آدمها روشن میشوند و به راه میافتند؛ چراغها قرمز میشوند، آدمها خاموش میشوند و میایستند.
در شهر همه چیز از هم بریده است: خیابانها مثل قیچی از وسط شهر میگذرند و شهر را تكه تكه میكنند.
راهها رشته رشته میشوند و به سه راه و چهارراه تقسیم میشوند.
در شهر همه چیزها از هم میگریزند:
ماشینها عصبانی و با شتاب از یكدیگر میگریزند و گاهی هم به هم تنه میزنند.
آدمها با سرعت صد كیلومتر از یكدیگر سبقت میگیرند. آدمها برای هم بوق میزنند و گاهی سپرهایشان با هم تصادف میكند.
مردم از یكدیگر سبقت میگیرند. از یكدیگر میگریزند و در كنار پنجره اتوبوسها به فكر فرو میروند.
جویهای خیابان میگریزند، گاریها میگریزند، آسفالتها از زیر پای ماشینها میگریزند، عقربههای ساعت از یكدیگر میگریزند، مردم از دزدها میگریزند و دزدها از مردم. بعضی از آدمها از كار فرار میكنند و كار از بعضی آدمها فرار میكند.
در روستا، جویها به نهر میریزند، نهرها به رود میریزند و رودها به دریا میریزند. در شهر كوچهها به خیابان میگریزند، خیابانها به جاده میگریزند و جادهها به بیابان میگریزند.
همه جادهها از شهر میگریزند.
كاشكی من هم یك روز همراه یكی از جادهها از شهر بیرون میرفتم،
با یكی از این جادههایی كه پیچ میخورد ومیرود تا به روستای ما برسد.
بریده ای از بی بال پریدن :قیصر امین پور
تنظیم برای تبیان: نرگس امیرسرداری