شکلات شهادت
محمد احمدیان :
خیلی ساکت و آرام بود. مربی گروه سرود بود. بچهها دوستش داشتند. توی مسجد ولیعصر(عج) باهاش آشنا شدم. وقتی فهمید اهل جبهه و جنگ هستم ، یه جور دیگه شد. اصرار که باید برم خونشون مهمونی.
با چندتا از دوستان شام را مهمونش شدیم و کمکم علاقه مند به مرامش . چشم به هم زدنی شد بسیجی رزمنده گردان خودمون . همه ازم میپرسیدند : «چرا اینقدر ساکته ؟ تو محلشون هم همینطوره ؟ »
کسی باور نمیکرد مربی گروه سرود باشه ، دیگه به خوبی برام معلوم بود که اخلاقش داره یه جور دیگه میشه. عجیب اهل اشک شده بود. کافی بود یک نفر خاطرهای از شهادت بچهها بگه. مدهوش میشد؛ زل میزد تو دهن اون و کاری نداشت که اشکاش داره پهنای صورتش رو میگیره.
شب عملیات کربلای چهار ، حال و هوای عجیبی توی گردان حاکم شده بود. بوی عطر بهشتی رو به خوبی میشد احساس کرد. فرماندههان گروهان ها ، بچه ها را جمع می کردند که تذکر بدند درباره نظافت ، تنظیم و تنظیف تجهیزات. اشک بچه ها سرازیر میشد. اینقدر این حال و هوا عجیب بود که فرمانده گروهان میثم ، آقای بیدار ، هم به گریه افتاد که: « بچهها ، چه خبره ؟ من که روضه نخوندم! » اما تازه ، گریه بچه ها زیادتر شد.
« شهید روانبخش » یه کار قشنگ کرده بود: شعری سروده و اسم بچه های گروهان را با پسوند شهید توی شعر آورده بود. وقتی اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صدای گریهاش بلندتر شد .
دیدمش . نشسته بود کنار دیوار و سرش رو گذاشته بود به ستون و اشک مثل سیل روان بود. فکر می کردی عرق کرده باشه.
«شهید روانبخش » یه کار قشنگ کرده بود: شعری سروده و اسم بچه های گروهان را با پسوند شهید توی شعر آورده بود. وقتی اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صدای گریهاش بلندتر شد.
ابراهیم به من گفت: « اون دیگه تو این دنیا نیست. » گفتم: « روزی که دیدمش معلوم بود تو این دنیا نبوده. »
صبح عملیات ، تو جزیره امالرصاص ، تو سنگر کناری من بود. خیلی شاد و شنگول ؛ درست تو لحظاتی که اغلب ما کپ کرده بودیم و حجم آتش دشمن همه رو زمینگیر کرده بود ، مثل شیر تو خط میغرید.
هوا داشت کم کم تاریک میشد. خسته و کوفته . مهمات نداشتیم. غذا هم همون شکلات های جیره شب عملیات بود. بهم گفت: «خیلی گرسنهام.» پرسیدم: «شکلات هات چی شد ؟ » خندید و گفت: « همش رو خوردم. » یه چیز بهش گفتم و دست کردم تو کوله پشتی تا یکی از شکلات های خودم رو بهش بدم. تو کوله من منور و کلت منور و یک سری وسایل دیگه بود. یکی از شکلاتها رو برداشتم. صدا زدم: « منصور، بگیر! نصفش کن! همش رو حالا نخور! » دیدم جواب نمی ده. صداش کردم. جوابی نداد. سرم رو بالا کردم. گونی سنگر پر از خون بود. منصور پیدا نبود. پریدم بیرون و دیدم کف سنگرش افتاده، بیسر.
ساکت و آرام و بیصدا . از دست ارباب ، جیرهاش رو گرفته بود.
شهید منصور رنجبران، بچه دریچه اصفهان بود .
تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خد - سیفی