تبیان، دستیار زندگی
مولا نمی خواست ، الان هیچکدام ازما اینجا نبودیم و مثل خیلی های دیگه که صدای طبل جنگ را شنیدند اما در تهران خود را گرفتار و درگیر خرید شب عید و برنامه ریزی برای آغاز سال و ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مبادا روی لاله پا گذاریم !

بسم رب الشهدا و الصدیقین

امروز خوشحالم .

طبق قرارهمه بچه ها درمعراج شهدا جمع شدند .

همه خود را برای حرکت آماده کردند و می دانند تارهایی ازعادات و روزمرگیهای شهر نشینی چند دقیقه ای بیشتر باقی نمانده ، آنهایی که  قبلا این راه را پیموده اند ، میدانند در  دل آنها دیگر جایی برای زمان ،مکان واین سیاره رنج وجود ندارد ، چون پدر بزرگ اینطور از ایشان خواسته بود  .

لاله

ولی من از همه خوشحال ترم ، می دانی چرا ؟

شاید تا به حال این دل حک شده های خود را برای کسی باز گو نکرده باشم . اما اینبار صدای قدم های شما به گوشم آشنا آمد، برق چشمهای شما ، قلب خسته ام را دوباره مواج کرد . بغضی گلویم را می فشارد ، انگار نفسم حاضر نیست از سینه بیرون بیاید ، اما زبانم دیگر طاقت ندارد ، باید بگویم .

چرا یکدفعه انقدر سردم شد !؟ چرا می لرزم !؟

ابا عبدالله مدد .

دو کوهه السلام ای خانۀ عشق ...

دیگر احساس سرما نمی کنم ، نمی لرزم ، گریه و نالۀ بچه ها گرمم کرده بود .

... بلند صلوات بفرست ..

اللهم صل علی محمد وآل محمد .

یکی از برادر ها بلند شد . این استحکام و استواری قدم ها را می شناسم  ، تهران زمانی که پا در رکاب گذاشت نیز همینطور بود ، آره آقا مهدی بود .

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیت و النصر

بسم رب الشهدا والصدیقین

فقط این را در نظر داشته باشید که اگر مولا نمی خواست ، الان هیچکدام ازما اینجا نبودیم .

رفقا پیچ تنگه فنی را رد کردیم ، تا دوکوهه تقریبا حدود 30 الی 40 دقیقه بیشتر فاصله نداریم .

برادرا وقتی دوکوهه رسیدیم پراکنده نشید تا تقسیم بندی نیروها انجام بشه و گردان و محلهای اسکان نیز مشخص بشه . فقط این را در نظر داشته باشید که اگر مولا نمی خواست ، الان هیچکدام ازما اینجا نبودیم و مثل خیلی های دیگه که صدای طبل جنگ را شنیدند اما در تهران خود را گرفتار و درگیر خرید شب عید و برنامه ریزی برای آغاز سال نو کردند ،

شهدا

باقی می ماندیم ؛ پس این سفره را از دست ندید شاید آخرین سفره ای باشه که پهن شده و شما نیز به عنوان مهمان دعوت شدید .

رفقا از دستش ندید ...

آقا مهدی که صحبتها ش تمام شد ، بچه ها بلند صلوات فرستادند .

اللهم صل علی محمد و آل محمد .

دیگر کسی آرام و قرار نداشت ، چشم ها به پلی دوخته شده بود که دوکوهه را از جاده اندیمشک جدا می کرد .

صدای دلاور نیز می آمد که آرام آرام در حال ایستادن در خط آهن بود همان خط آهنی که چندی پیش عراقیها آنرا با موشک منهدم  کرده بودند .

سر در ورودی دو کوهه نوشته شده بود ، پادگان تیپ 27 محمد رسول الله .

وارد شدیم ، از سرا شیبی پل که پایین رفتیم ، غم تمام وجودم را فرا گرفت ، چون می دانستم همچون دفعات گذشته هیج کسی بغض این چشمهای غم زده و مبهوت را نخواهد دید و به خاطر قلب و جسم آهنینم ، مجرمم  و دوباره بار حکم زمینی بودن را برایم رقم می زنند ... چون یک اتوبوسم !


منبع :

وبلاگ اخراجی ها

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی