دیدار با جرج جرداق
حساس شدهایم تا بدانیم چه چیزی به سرِ درِ خانهی این خانوادهی مسیحی در دهِ مسیحینشین مرجعیون نصب شده بوده است. از استاد میپرسیم روی آن سنگ چه نوشته شده بود؟
استاد میخندد و میگوید: "لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار!"
خانهی جرج جرداق، نویسندهی شهیرِ مسیحی -كه در ایران با كتابِ الامام علی، صوت العداله الانسانیه او را بهتر میشناسند- در محلهی الحمرائ بود. محلهای مسیحینشین در شمالِ غربِ بیروت. بیروت نمایشگاهی است از ملل و مذاهب. شوخی نیست، كشوری با حدودِ ده هزار كیلومترِ مربع مساحت و سه ملیون نفر جمعیت، هجده مذهبِ رسمی دارد. تا پیش از رفتنِ به لبنان همواره برایم سوال بود كه هویتِ یك لبنانی چهگونه تعریف میشود؟ چه مولفههایی هویتِ لبنانی را میسازد؟ كشوری به این كوچكی چهگونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیشرو؟ این كشور را كه در آن هیچ نمادِ عربی -پوشش، معماری، حتا آب و هوا!- دیده نمیشود، چه چیزی جز زبان با سایرِ كشورهای عرب پیوند داده است؟ تقابلِ مدرنیسمِ فرانسوی و سنتِ عربی چه آشِ درهمجوشی را پدید آورده است؟ كهنالگوی انسانِ لبنانی كیست؟
با احتسابِ ترافیكِ بیروت -كه البته بسیار مطبوعتر از ترافیكِ تهران است- حدودِ پنج دقیقه زودتر از زمانِ ملاقات، به محلهی مسیحینشینِ الحمرا رسیدهایم. رانندهی رایزنی كنارِ كافهای نقلی میایستد و ما نشانی را برای دو پیرمردی كه پشتِ میز نشستهاند، میخوانیم. هر دو به تاسف سر تكان میدهند كه شارع امین مشرق را نمیشناسند. بعد با ناراحتی میگوییم كه با استاد جرج جرداق قرار داریم. ناگهان از جا میپرند و میگویند، خانهی جرج جرداق دو خیابان آنطرفتر است. با راهنماییِ آنها سهل و راحت منزلِ جرج جرداق را پیدا میكنیم. محلهی الحمرا محلهای است مرفهتر از سایرِ محلاتِ بیروت، و دستِ كم اسمش ما را به یادِ قصرِ الحمرا میاندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسندهای كه یك كتابش در جهانِ تشیع بیش از یك ملیون نسخه فروش داشته است، باید هم در چنین محلهای زندهگی كند.
اما... واقعیت آن است كه هر چه از خیابانِ اصلی دورتر شدیم، بیشتر شك كردیم! خانهی جرج جرداق یك آپارتمان معمولی در یك ساختمانِ قدیمی در خیابانی متوسط بود. اسمش را روی زنگ پیدا كردیم. خودش جواب داد و در را باز كرد. من و محمدرضا بایرامی كه جوانتر بودیم، آسانسور را رها كردیم و پیاده از پلهها بالا رفتیم. بقیه طبقهی دوم میرفتند. در پاگردِ طبقهی اول پیرمردی با پیژامای كشی و لباسِ خانه -جوری كه موهای سپیدِ سینهاش معلوم بود- جلومان را گرفت و پرسید، كجا؟ من همانجور كه میدویدم گفتم منزلِ استاد جرج جرداق. پوزخندی زد و گفت، همینجاست! من و بایرامی با تعجب به هم نگاه كردیم. رفقا را از راهپله صدا زدیم و داخل شدیم. دمِ در به گرمی احوالپرسی كرد و دست داد. داخل شدیم...
چشمتان روزِ بد نبیند. قصرِ الحمرا، آپارتمانی بود حدودا صد متری، مملو از روزنامه و كتاب و بروشورِ آخرین اپرایش. نه مرتب و طبقهبندیشده و نه تمیز و پاكیزه. انگار كن كه دویست كیلو روزنامه و بیست كارتن كتاب را بدهی دستِ یك بچهی بازیگوش و بگویی هر جور كه خواستی آنها را پخش و پلا كن! تابلویی هم به دیوار آویزان بود؛ مجلسِ رقصی كج! در حضورِ سلطانی خاكآلود! البته ناگفته نماند، یك وجب خاك (دقیقا همان پنجانگشت!) روی همهچیز نشسته بود، جوری كه ما روی هیچ صندلی و مبلی نمیتوانستیم بنشینیم. وقتی خواستیم چند كتاب را از روی مبلی برداریم تا جا باز شود، استاد به سرعت جلو دوید و با دقت كتابها را برداشت و در جایی دیگر قرار داد. انگار نظمی در میانِ این بینظمی حاكم بود. بگذریم؛ در زمانِ بسیار كوتاهی، همهی اینها را خلقِ مهربان و چهرهی خندانِ استاد 75ساله محو كرد.
همان ابتدای كار خودمان را معرفی كردیم كه كاتبِ فنی(هنری) هستیم و قاصص! جرداق خندید و سرِ حال شد. بعد پرسید كه آیا عربی میفهمیم؟ جوابش دادیم: "شُوَی شوی!" (كمی!) اما اشاره كردیم كه دلیلمان السید شریف كارِ ترجمه را انجام میدهد. جرداق كمی با هادی شریف -كه فقط كسرِ كوچكی از عمرش را در ایران زیسته بود- گرم گرفت و از او پرسید كه آیا او لبنانی است؟ شریف خندید و با فراست جواب داد: من ایرانی هستم و لاكن تَلَبنَنتُ! یعنی لبنانی شدهام. شریف همان كارِ قشنگی را كرد كه دلیلِ عمدهی پویاییِ زبانِ عربی است. ساختِ فعل از هر ریشهای. و تازه ریشهی لَبنَنَ را از لبنان استخراج كرده بود! لغاتِ بسیاری در زبانِ عربی میبینید با ریشههای غیرِ عربی. حتماً روی قوطیهای روغن دیدهاید كه اعراب از هیدروژنِ لاتین، ریشهی هدرج را گرفتهاند و سپس هیدروژنیزاسیون را تهدرج صرف كردهاند. و از آن عجیبتر مصدرِ استشوار از لغتِ سشوار!
جرداق تا "تَلَبنَنتُ" را از شریف شنید، سری تكان داد و به خنده گفت: "وای بر تو! زحلانی (از ادبای عرب) روزی پیشِ من آمد و گفت لبنان را همانندِ زحله خواهم كرد و جهان را همانندِ لبنان و من به او جواب دادم وای بر جهانِ بلبشویی كه شبیه به لبنان باشد"!
دیگر جرج جرداق با ما صمیمی شده بود. به او گفتیم كه خانهی همهی اهلِ قلم همین شكلیهاست. خندید و جواب داد، اما زن و بچهام به خاطرِ همین خانه از دستِ من به دهمان فرار كردهاند...
محسنِ مومنی همان ابتدای كار سوال كرد كه آیا استاد تا به حال به ایران سفر كرده است؟ و او جواب داد كه دو بار. یك برای بزرگداشتِ سعدی و دیگر بار هم همین دو سالِ پیش (یعنی 2000 میلادی). مردمانِ ایرانزمین را بسیار دوست میدارم، بر خلافِ ناشرانش! خندیدیم. من به ایشان گفتم كه جنگِ ناشر و نویسنده یك جنگ جهانیِ حی و قیوم است. اما او بلافاصله صحبتِ مرا قطع كرد:
نه! در اروپا، خاصه در فرانسه اینجور نیست. هنوز كارِ من در نشریهی فنون الجمیل )هنرهای زیبا یاFINE (ART چاپ نشده است، آنها پیشاپیش چكِ حقالتالیف را پست میكنند. اما من باید به مكتبه بروم و بالای همین كتابم كه یك ناشرِ بحرینی بدونِ اجازه تجدیدِ چاپ كرده است، چهل دلار پول بدهم! این كارها مختصِ ما شرقیهاست. در عرصهی فرهنگ، ناشرانِ شما با این كارهاشان زیباییهای اسلام را از بین میبرند. دقیقا مثلِ بن لادن در عرصهی سیاست.
بعدتر نگاه میكنم به اولین ترجمهی امام علی، صدای عدالتِ انسانیت، اثرِ سید هادی خسروشاهی. در شهریورِ سالِ 1344، خسروشاهی چندان مقید و دقیق بوده است كه در صفحاتِ اولِ كتاب نامهی خود به جرداق جهتِ ترجمه و اجازهی جرداق را چاپ زده است.
"از من اجازه خواستهاید كه هر پنج جلدِ كتاب مرا بفارسی ترجمه كنید، و من این اجازه را به شما میدهم... از نامه شما فهمیدم (چنانكه قبلا هم میدانستم) كه بعضی از برادران در ایران، كتابِ مختصرِ نخستینِ مرا به فارسی ترجمه كردهاند، ولی از جهاتِ متعددی درباره آن، رفتارِ خوبی نكردهاند. از جمله این كه سادهترین اصول و قوانین را حفظ نكرده و كتاب را بدونِ اجازه من ترجمه نموده و علاوه بهیچوجه مراعات حقالتالیف و رنج و زحمت را ننمودهاند؟ از جمله این كه لااقل یك نسخه از كتابِ ترجمه شده را برای من نفرستادهاند؟ و از جمله این كه اصلِ كتاب را بهم زده و..."
خیلی باعثِ تاسف است كه بعد از گذشت حدودِ چهل سال باز هم استاد جرج جرداق همین نكاتِ تاسفبار را برای ما بیان نمود. و خدا نسلِ فرهیختهگانی مثلِ سید هادی خسروشاهی و فراهانیِ ناشر را حفظ كند كه لااقل برای كارِ خود اجازه میگرفتهاند. درست است كه ما به معاهدهی جهانیِ كپیرایت نپیوستهایم، اما دستِ كم نسخهای از كارِ چاپ شده را كه میتوانیم به مولف هدیه! بدهیم. درست است كه ما به معاهدهی جهانیِ الخ نپیوستهایم، اما دست كم به صورتِ اینترنتی كه میتوانیم دسته گلی! به خانهی مولف بفرستیم.
جرج جرداق به آپارتمانش اشارهای كرد و ادامه داد:
- من هیچ راهِ امرارِ معاشی ندارم الا قلمم. دارالحیاه این كار را به اندونزی برد و مدیرش از طریقِ عوائد این كار صاحبِ آپارتمان و ماشین شد! چهگونه میشود كه از كتابی ملیونها نسخه فروش برود و نویسندهاش هیچ سودی نداشته باشد...
ما همهگی سرافكنده شده بودیم. این رفتار، رفتاری شایستهی او نبود. از اسلام و تشیع رفتاری كریمانه انتظار میرفت برای كسی كه چنان عاشقانه به زندهگیِ امیرالمؤمنین پرداخته بود، نه حركتی چنین لئیمانه. قطعاً گلهی این پیرمرد را بایستی به ناشران منتقل میكردیم.
غلامعلی رجایی كه اگر امثالِ ما در این چند سال به این قاعده پاپیاش نمیشدند تا به حال دكترای تاریخش را گرفته بود، بحث را عوض كرد. با سوالی پیرامونِ چهگونهگی علاقهی استاد به شخصیتِ امیرالمؤمنین:
- من متولدِ 1926 هستم. در دهِ مرجعیون به دنیا آمدهام. دهی در ژُنوبِ لبنان! دهی كه اهلِ آن مانندهی سایرِ دهاتِ اطراف ذوقِ اصیلِ ادبی دارند...
جالب است بدانید، برای شناختِ لهجهی لبنانی در میانِ لهجههای مختلفِ عربی، كافی است به مخرجِ جیم دقت كنید. لبنانیها از تلفظِ جیم عاجزند و آن را "ژ" تلفظ میكنند. (این هم برای آنهایی كه خیال میكنند عربها گچ پژ ندارند!) جالبتر است كه بدانید در لبنان اهلِ ده بودن، نمودارِ اصالت است. كاملا به خلافِ مملكتِ ما كه هنوز لهجهمان برنگشته، ادعای پایتختنشینی میكنیم. یعنی آنها به هیچوجه دوست ندارند كه خود را اهلِ عاصمهی بلدشان، بیروت بدانند. به عكس، هر جایی اصالتِ روستایی خود را به رخ میكشند. ضمنِ آن كه فراموش نكنیم روستاییانِ عرب (بادیهنشینانِ قدیم) به دلیلِ فصاحت و بلاغت، همواره بهترین افراد برای تحقیقِ اهلِ لغت بودند. بگذریم، استاد با ذوقِ اتیمولوژیكش ادامه داد:
- من زادهی مرجعیون هستم. مرجعیون از دو لغتِ مَرَج و عُیون تشكیل شده است. یعنی محلی كه در آن چشمهها پیش میآیند. كنایه از سرسبزی و طراوت. (و البته راست میگفت، دیروزش ما در بازدید از جنوب به طورِ اتفاقی از آن روستای مرزی گذر كرده بودیم.) دهِ ما مملو از چشمه بود و من نیز كودكی مملو از شور. هر روز از مدرسه فرار میكردم و به یكی از این چشمهها پناه میبردم. مدیر مدرسه و معلمان همواره به دنبالِ این كودكِ فراری بودند و هر روز به خانوادهام اعتراض میكردند. در این میان فقط برادرم حامیِ من بود. فواد جرداق.
- همان فواد جرداقِ شاعر؟
- بله! برادرِ بزرگِ من، فواد جرداق، شاعر و لغوی بود. بسیار اهلِ مطالعه. اصلا هماو مرا به این وادی كشاند. هر زمانی كه پدر و مادر، معلم و مدیر، معترضِ من میشدند، از من دفاع میكرد و به من میگفت تو خارج از مدرسه بیشتر چیز یاد میگیری. حقیقت آن است كه او بعد از این كه پشتكارِ مرا در خواندنِ متونِ ادبی دید، روزی كتابی قطور به من هدیه داد و گفت، همهی ادبیاتِ عرب در همین كتاب خلاصه شده است...
- نهجالبلاغه؟!
- آری! من نهجالبلاغه را به دست میگرفتم و از مدرسه میگریختم و میرفتم در كنارهی چشمهای. به صخرهای تكیه میدادم و غرقِ دریای نهجالبلاغه میشدم.
- پس همین كتاب شما را با امیرالمؤمنین آشنا كرد!
- نه! من تازه گرفتارِ ادبیاتِ امام علی شده بودم. و نه گرفتارِ شخصیتِ امام. فراموش نكنید كه ما مسیحی بودیم و در دهی مسیحینشین میزیستیم. پس خیلی به امام علی علاقهای نداشتیم. (ما كمی جابهجا میشویم و به هم مینگریم. اما استاد ادامه میدهد.) البته برادرم فواد هر وقت كه مهمان داشتیم اشعاری در مدحِ امیرالمؤمنین برای مهمانها (ی مسیحی) میخواند و همین كمك میكرد به من! (معنای علاقه نداشتن را هم میفهمیم!)
- چهگونه به شخصیتِ جامعِ امیرالمؤمنین نزدیك شدید؟
- وقتی رفتم دانشگاه همزمان در دو رشتهی ادبیاتِ عرب و فلسفهی عرب تحصیل و بعدتر تدریس میكردم. در هر دوی این رشتهها مجددا با امام علی برخورد كردم، به عنوانِ شخصیتی بزرگ در ادبیات و فلسفه.
غلامعلی رجایی شعری میخواند كه نمیدانیم مترجم آن را چهگونه ترجمه میكند. "رشتهای بر گردنم افكنده دوست/ میبرد هر جا كه خاطرخواهِ اوست." استاد سری تكان میدهد و ادامه میدهد:
- تصمیم گرفتم یك تحقیقِ خیلی جدی بكنم پیرامونِ این شخصیت. از عقاد و طه حسین بگیر تا علمای شیعه. هر كتابی را كه مرتبط با امام علی بود خواندم. با مطالعهی این كتابها متوجه شدم كه همه در موردِ ولایتِ امام علی، حقانیت یا عدمِ حقانیتِ او صحبت كردهاند. و شخصیتِ بزرگِ او در این بحثها گم شده است. چندان در حواشیِ مسالهی خلافت فرو ماندهاند كه چهرهی نورانیِ علی را ندیدهاند. زمامداریِ علی را دیدهاند اما انسانیتِ او مغفول مانده است. من سیراب نشدم. پس شخصیتِ درخشان و بزرگِ او را شكافتم. فقد بقرت عبقریته! دوباره برگشتم به كنارِ سرچشمههای مرجعیون، عیون مرجعیون، و نهجالبلاغهی دورانِ كودكی. اما با روشی جدید. همهی كتابهایم پیرامونِ امام علی را همینگونه نوشتم...
- استاد! از اولین كتاب بگویید. صوت العداله الانسانیه...
- اتفاقا ماجرایش خیلی زیباست. شما حتما خیال میكنید كه با كمك مسلمانان این كتاب چاپ شد؟ (سر تكان میدهیم. میخندد) همانطور كه متنش را مینوشتم، سردبیرِ مجلهی الرساله آمد و گفت به ما بده كه شماره به شماره چاپ كنیم. من قبول نكردم. بعد از اصرار و الحاحِ فراوانِ او عاقبت دو قسمت از متن را به او دادم. بلافاصله بعد از چاپ رییسِ كشیشان و راهبانِ فرقهی كرملیه (از فرقِ مارونیِ مسیحی) گفت من خودم این را به هزینهی خودم چاپ میكنم. طبیعتا خیلی خوشحال شدم. برای این كه دیدم از دستِ این ناشرها -كه عمدهشان واقعا دزدند- خلاصی یافتهام.
- و بعد حتما مسلمانان شما را پیدا كردند!
- خیر! اتفاقا اولِ كار مسیحیها فهمیدند و آمدند پهلوی من. ذوقزده و شادان. میگفتند تو عرب را سرافراز كردهای. پول جمع كرده بودند و میخواستند پولِ چاپِ كتاب را به من بدهند. گفتم این كتاب را با پولِ خودم چاپ نكردهام و رئیسِ رُهبانِ كارملیه چاپ كرده. رفتند كه به او پول بدهند. او گفت خجالت بكشید، من این را چاپ نكردهام. این پولِ راهبانی است كه در اینجا عبادت میكنند. ببرید این پول را بدهید به فقرا. بعدها آن كشیش -رئیسِ رهبانِ كارملیه- به من گفت من امام علی را دوست دارم و از بركتِ او فقرای ما نیز به نوایی رسیدند.
- عژیب! (ما نیز مانندهی لبنانیها جای ج و ژ را عوض كردهایم، از فرطِ تعجب!) استاد! بالاخره مسلمانها چه كردند؟
- اول از همه قاسم رجب -صاحبِ مكتبهای در بغداد- كتاب را برد و طواف داد دورِ ضریحِ امیرالمؤمنین. اما بعد از او بعضی برادرانِ شیعه این كتاب را بارها چاپ كردند و به من چیزی ندادند و متاسفانه حتا برای خرید كتابِ خودم به كتابفروشیها میرفتم.
اهلِ منبر كه بارها از این كتاب به عنوانِ برترین اثر پیرامونِ شخصیتِ امیرالمؤمنین یاد كردهاند، موظفاند تا پیگیرِ وضعیتِ نشر بیمجوزِ این كتاب باشند. و ناشران میتوانند مستقیماً با نویسنده و یا غیر مستقیم از طریقِ همین مطبوعه، دستِ كم نسخهای از كتبِ چاپشده را برای جرج جرداق بفرستند، تا فرهنگیان یا به قولِ اعراب "مثقفین" چنین شرمزده نشوند... بگذریم. اكبرِ خلیلی كه بزرگِ جمعِ ما بود، از جرداق سوال میكند كه آیا تا به حال به نجف رفته است یا نه؟
- نه! تا به حال به نجف نرفتهام. (شگفتیِ ما را كه میبیند، توضیح میدهد:) اما دو بار به كربلا رفتهام برای سخنرانی. آنجا مقامِ (قبرِ) امام حسین پسرِ ایشان را نیز زیارت كردهام.
- دوست ندارید كه به زیارتِ امیرالمؤمنین مشرف شوید؟
- راستش را بخواهید تا وقتی این مردك زمامدار است نه. صدام حقیقتا آدمِ كثیفی است. قومیت عرب را به سخره گرفته است. ننگِ عرب است...
اكبر خلیلی مجددا به مصداقِ تعرف الاشیائ باضدادها، سوال میكند:
- امام خمینی را چهگونه دیدهاید؟
- خمینی بزرگترین رهبرِ جهانِ اسلام بوده است. در میانِ معاصران. خیلی بالاتر از حتا ناصر. من بزرگی و عظمت و حتا علمِ خمینی را از اخبار میتوانستم فهم كنم، اما دو سالِ پیش كه به ایران رفتم و خانهی محقرش را دیدم، چیزی عظیمتر در او یافتم، و آن نبود مگر صداقت و سادهزیستن و با مردم بودن...
- استاد! تالیفاتِ حضرتِ عالی بسیار متعددند. از تحقیقاتِتان پیرامونِ امیرالمؤمنین، پنج جلدِ صوت العداله الانسانیه، علی و حقوق بشر، علی و انقلابِ فرانسه، علی و سقراط، علی و عصرِ او، علی و ملیت عرب، تا داستانِ فنانون احبا و اشعارتان فینوس و الشاعر... و بسیاری كتبِ دیگر. الان آیا با توجه به كبرِ سن هنوز -به جز این برنامهی صبحگاهی در رادیوی ملی- مشغولِ نوشتن هم هستید؟
- بله! (انگار به استاد بر میخورد) من با نوشتن زندهام. همین الان بیست كارِ چاپ نشده دارم. بعضیها مثلِ كتابی راجع دعبل خزاعی -شاعرِ اهلبیت- هنوز چاپ نشده. كاری راجع به ابونواس... (غلامعلی رجایی رگ خوزستانیاش به جوش میآید و میگوید ابونواس اهوازی! استاد سر تكان میدهد) بله! ابونواسِ اهوازی... اصلا اهلِ لغت و بنیانگزارانِ نحوِ عربی همه ایرانی بودهاند. از سیبویه بگیر و بیا تا همین ابونواس... الان یك اپرای من در همین بیروت اجرا میشود به نامِ "انا شرقیه" (من بانوی شرقیام) و كاری كه هنوز مشغولِ نوشتنش هستم به نامِ حكایات... داستانهایی طنزآلود از زندهگیِ خودم...
- استاد كدام كارتان را بیشتر دوست دارید؟
- (كمی فكر میكند) همین حكایات را كه مشغولِ نوشتنش هستم.
میگویم نویسندهای كه كارِ ننوشتهاش را بیشتر دوست داشته باشد، هنوز جوان است... میخندد. بعد بایرامی از او راجع به ادبیاتِ داستانیِ عرب میپرسد و او جواب میدهد.
- خوشحالم از این كه داستانهای میخائیل نعیمه و نجیب محفوظ را پشتِ ویترینِ كتابفروشیهای پاریس میبینم. (بعد ناگهان میپرسد آیا لامارتین را میشناسید؟ ما سر تكان میدهیم كه بله!) در یكی از كتابفروشیهای پاریس من یك كتابی از لامارتین گیر آوردهام، قدیمی، راجع به پیامبرِ شما كه كتابِ بسیار نفیسی است. اما متاسفانه مسلمانان درست دنبالِ این چیزها نیستند. مثلا همین علی و الثوره الفرینسیه را هیچ مسلمانی نیامده است به فرانسه ترجمه كند. آیا ترجمهی این كتاب خدمتی به اسلام نیست؟ آیا مسیحیان باید این كتابِ حاضر و آماده را به فرانسه ترجمه كنند؟ آیا كتابِ امام علی و قومیتِ عربی كه یك كتابِ بسیار دقیق است كه چهگونه امام از مسالهی قومیت و به دور از ناسیونالیسمِ منحط به انسانیت میرسد، شایستهی تحقیق و تتبع نیست؟ آیا...
ما شرمسار سر تكان میدهیم. بعد از دوستان كسی برای او از اعتقادِ شیعه به ظهورِ منجی به همراهِ مسیح سخن میگوید. هم استاد خسته شده است، هم ما. سری تكان میدهد و میگوید:
- اولاً بحث راجع به امام علی بود. و من عقیده دارم امام علی از مسیح بالاتر است. در ثانی انی ما اعتقد بغیبیات كلا!!! (من به امورِ غیبی اعتقادی ندارم!) من شیفتهی شخصیتِ انسانی امام شدهام. ما كلا مسیحی بودهایم و بالتبع به امامتِ امام علی اعتقادی نداریم. (درماندهایم كه این چهگونه بیاعتقادی و چهگونه اعتقادی است كه هیچگاه حاضر نیست اسمِ امیرالمؤمنین را بدونِ امام بیاورد! راستش كمی پریشان شدهایم. مگر میشود كسی بهترین سالهای جوانیاش را بیاعتقاد روی چنین موضوعی كار كند و چنان ادیبانه... اما استاد بیتوجه به ما ادامه میدهد.) من در خانوادهای مسیحی بزرگ شدهام كه اعتقادی به این چیزها نداریم. اما بگذارید خاطرهای بامزه برایتان تعریف كنم. پدرِ من حجار بود، سنگتراش. كارهایش را میفروخت به دهاتِ اطراف و روزیاش از این راه میگذشت. اما سنگی را در خانه نگه داشته بود و دو سال روی آن كار میكرد. بعد كه كارش تمام شد آن را به سر درِ خانهمان آویخت.
حساس شدهایم تا بدانیم چه چیزی به سرِ درِ خانهی این خانوادهی مسیحی در دهِ مسیحینشین مرجعیون نصب شده بوده است. از استاد میپرسیم روی آن سنگ چه نوشته شده بود؟
استاد میخندد و میگوید: "لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار!"
ما تهِ دلمان ذوق میكنیم كه معنای "انی ما اعتقد بغیبیات كلا" را فهمیدهایم و توامان تاسف میخوریم بر اعتقاد به غیبِ خودمان! همانجور كه غلامعلی رجایی برای جرج جرداق شانِ نزولِ این جمله را شرح میدهد و مومنی و بایرامی از ذوق سر تكان میدهند و خلیلی داستانِ "یاویلنا"یش را به زبانِ فرانسه به استاد هدیه میدهد، من میفهمم كه پاسخِ سوالم را دریافتهام. هویتِ لبنانی از هر فرقهای كه باشد، برای من روشن میشود.
كهنالگوی انسانِ لبنانی، دروزی باشد یا اهلِ تسنن، مارونی باشد یا ارمنی، شیعه باشد یا اسماعیلی و علوی، انسانی است متعالی، و نزدیكترینِ شخصیتِ به این انسانِ متعالی، یعنی مابهالاشتراكِ همهی این ادیان و فرقِ مذاهب، حقیقتِ وجودِ امیرالمؤمنین است. بنابراین شگفتزده نباید شد وقتی پیروانِ مذهبِ مجعولِ دروزی -كه شبیه به بهائیتِ خودمان است- و حتا ذاتِ احدیت را قبول ندارند، تصویری از امیرالمؤمنین حیدر را با سبیلِ پرپشت -چیزی شبیه به شیوخِ خودشان- به احترام نگاه میدارند. شگفتزده نباید شد وقتی در دارالاعترافِ كلیسای مارونیها دعایی میبینی كه با كمی جابهجایی چیزی میشود بسیار شبیه به دعای كمیل. شگفتزده نباید شد وقتی میخائیل نعیمهی مسیحی در تقریظش بر كتابِ جرداق مینویسد، "این تصویر شكلِ زندهای از بزرگترین مردِ عربی پس از پیامبر است." شگفتزده نباید شد وقتی در ضیافتِ شامِ روزِ پایانی، تا رایزنِ فرهنگی، آقای هاشمی از محبتِ ایرانیان به استاذ جرج جرداق به واسطهی امیرالمؤمنین سخن میراند، دكتر وجیه منصور، نائب رییس انجمنِ نویسندهگانِ لبنانی كه سنی مذهب است، میخندد كه ما نیز محبِ امیرالمؤمنین هستیم... من پاسخِ سوالِ خود را دریافتهام و دلم برای خانهی عاشقانِ امیرالمؤمنین تنگ شده است. دلم برای لبنان تنگ شده است...
(این نوشته در بهمن ماهِ سالِ پیش در روزنامهی جام جم چاپ گردید.)
رضا امیر خانی
توجه: در این نوشته رسم الخط مخصوص نگارنده محفوظ داشته شده است.
منبع: WWW.LOUH.COM