حیواناتی برای اندرز دادن!(2)
بخش اول ، بخش دوم :
نخستین چیزی كه در واكاوی ادبیات فابل یا جانورمدار مهم جلوه میكند تحلیل شخصیتهاست كه براساس سخنی كه گفتیم هر كدام میتوانند نماد یك طبقه اجتماعی باشند چه اگر قائل به تعهد اجتماعی روشنفكران و نویسندگان گذشته خود باشیم باید بپذیریم كه ایشان بهطور قطع اثر خود را آیینهای برای جامعه قرار داده و مشكلات و پیچیدگیهای آنرا باز نمایندهاند.
پس در این اثر هر شخصیت میتواند یك گروه اجتماعی باشد اینجاست كه نقد اجتماعی در ادبیات ظهور میكند. در حمایت مورد بحث همچون دستهای از حكایات در ادبیات جانور محور با شخصیتی مانند شیر برخورد میكنیم و شیر در ادبیات جانورمحور همواره نماد و نشانه قدرت و حاكمیت است.
در انواع دیگر ادبی نیز از جمله ادب عرفانی شیر نماد انسان تكاملیافته و دارای قدرت روحانی و درونی است. مولانا فرمود:
جان و گرگان و سگان از هم جداست/ متحد جانهای شیران خداست
یعنی انسانهای پست و فرومایه هستند كه درون خود دچار تضاد دوگانگی هستند ولی انسانهای عالی مقام به وحدت و قدرت درونی رسیدهاند. سعدی نیز شیر را در مقابل روباه قرار میدهد و آنرا مظهر قدرت و سعی و غلبه میداند.
بـرو شیــر درنـده باشای دغــل |
مپیندار خـود را چـو روبـاه شـل |
چنان سعی كن كز تو ماند چو شیر |
چو روبه مباش از به جا مانده سیر |
اما در اینجا روی دیگر سكه را نیز باید دید و آن پیامدهای منفی قدرت است.
شیر سلطان جنگل است. ما این جمله را از كودكی در داستانها شنیدهایم و برای كودكانمان نیز باز میگوییم. در این گزاره سخن از سلطهای است كه از قدرت حاصل میشود. دقت در این نكته بسیار مهم است كه سلطنت با حكومت فرق دارد.
حكومت اجرای امور براساس قوانین و هنجارها است اما سلطنت به دستگیری امور و اجرای آن با گفتمان سلطه و قدرتمداری مطلق است و در این فضا نقد و اصولاً شنیدن صدای جامعه جایگاهی ندارد. شیر نماد زورگویی ، قدرتطلبی و زیادهطلبی است؛ قدرتی مستبد كه جانداران دیگر را در رنج و عذاب افكنده و هر روز به طلب صید موجب وحشت آنان میشود و این همه نشانه استبداد خودكامگی است. باید دانست كه استبداد یك رابطه دوسویه میان حاكمیت زورمندانه و جامعه است.
دوسویه از این جهت كه علاوه بر حاكمیت زور با جامعهای روبهرو هستیم كه این استبداد و خودكامگی را میپذیرد كه در داستان شیر و خرگوش نیز این پذیرش زور از سوی جامعه نمایان است تا جایی كه جانوران به جای مقابله با زیادهطلبی شیر به او پیشنهاد میدهند كه هر روز یكی از ما به قرعه به نزد تو بیاییم و غذای تو باشیم.
در اینجا یعنی در این جامعة تن به استبداد سپرده قهرمان داستان؛ یعنی خرگوش ظهور میكند. خرگوش در ادب كهن ما نماد زیركی، دانایی و هوش است كه سزاوار مینماید او را نماینده طبقه روشنفكر و فهمیدة جامعه قلمداد كنیم. طبقهای با فاصله گرفتن از عوام در مقابل استبداد و ظلم میایستد و با شجاعت نه میگوید و بهاصطلاح ساز مخالف میزند.
خرگوش میفهمد كه داوطلبانه در سفره شیر نشستند ننگ و خواری و ذلت است. از نظر متون ادبی اینجاست كه گره داستان شكل گرفته و رویارویی قهرمان و ضد قهرمانآغاز میشود. خرگوش بهعنوان قهرمان داستان سایر حیوانات را به همكاری فرا میخواند و این موضوع را باز میتوان مورد نقد اجتماعی قرار دارد. همواره در انقلابهای اجتماعی و سیاسی این روشنفكر است كه پیشاپیش جامعه حركت میكند و سایر اقشار به پیروی از وی میپردازند.
از طرفی میتوان با توجه به ساختار داستان آن را طبق نظریات ماركس نیز مورد تحلیل قرار داد. ماركس درونمایة انقلابها را دیاكتیك مینامد؛ به این مفهوم كه حكومت اولیه را تز و نظریه مخالف آن را آنتی تز و حاصل رویارویی و تعامل این دو را سنتز میخواند. در اینجا نیز رویارویی شیر و خرگوش (حكومت استبداد و روشنفكر) منجر به دگرگونی یا انقلاب میشود؛ همین رویارویی و درحقیقت گره افكنی داستان آن را به نقطه اوج خود میرساند.
خرگوش با همكاری سایر حیوانات دیر تر به نزد شیر میرود و زمینه را برای رویارویی با او آماده میسازد (گره داستان) شیر از تأخیر خرگوش علت را جویا میشود، خرگوش میگوید من و دوستم به نزد تو میآمدیم كه شیر سلطهجویی راه ما را سد كرد وقتی او از وجود تو آگاه شد به خشم آمد و گفت تمام این شكارگاه و صید آن به من تعلق دارد.
در حقیقت خرگوش بهعنوان نماد طبقه روشنفكر به نقد مستقیم حكومت استبداد نمیپردازد و از نمونهای همانند سخن میگوید و آن را مورد نقد قرار میدهد تا علاوه بر آنكه انعطافپذیری حكومت درمقابل نقد بالا برود مستبدان را به نقد خود فرا خواند و به عبارتی زشتیشان را در برابر دیدشان قرار میدهد. شیر با شنیدن این حكایت از زبان خرگوش بر شدت خشماش افزوده میشود و از خرگوش میخواهد كه آن شیر را به او نشان دهد. خرگوش شیر را به بالای چاه میبرد و عكساش را در آب افتاده نشان میدهد. شیر نیز برای نابود كردن آن به درون چاه پریده و هلاك میشود.
اینجا نقطه اوج داستان و محلی برای تأمل و نتیجهگیری نهایی است. شیر بهعنوان نماد یك حكومت مستبد به واسطه عمل روشنفكرانه خرگوش با خود روبهرو میشود. روشنفكر چهره حكومت مستبد را بهخود او نشان میدهد؛ یعنی عمل روشنفكر شفافسازی و گزارش روشن احوال درون حكومت به خود قدرتمندان است.
در این داستان آب و چاه آب نماد روشنایی و شفافیت و حقیقت و آنچه در آب دیده میشود مصداق محض حقیقت است. شیر استبداد و ستم خود را در آب میبیند و با حمله به آن هلاك میشود.
اما مرزبان نامه
در باب اول مرزباننامه نیز حكایتی است كه در آن چون حكایت پیشین سخن درباره رهایی ظلم و درازدستی به مدد زیركی و هوشیاری است. زیركی و هوشیاری جانمایه سیاست بوده و میتواند رهنمون تعامل جامعه و حكومت باشد و مانع تعاول قدرتمندان مستبد شود.
باری، حكایت در مرزباننامه چنین آمده است كه داستان گرگ خنیانگر دوست با شبان
ملكزاده گفت: شنیدم كه وقتی گرگی در بیشهای وطن داشت. روزی در حوالی شكارگاهی كه خواستگاه رزق او بود بسیار بگشت و از هر سو كمند طلب میانداخت تا باشد كه صیدی در كمند افكند، میسر نگشت و آنروز شبانی به نزدیك موطن او گوسفند گلهای میچرانید. گرگ از دور نظاره میكرد.
چنانكه گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصة حمایت شبان، گلوی گرگ گرفته بود و از گله به جز گرد نصیب دیده خود نمییافت، دندان نیاز میافشرد و میگفت:
اََرای ماءً و بیعطشٌ شدیدٌ / و لكن لا سبیلَ الی الوُروُد
زین نادرهتر كجا بود هرگز /حال من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه كه شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغالهای باز پس ماند.
گرگ را چشم بر بزغاله افتاد چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست كه وجه خلاص جز به لطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را به قدم تجاسر استقبال كرد و مُكْرَها لاَبطلاً در پیش رفت و گفت مرا شبان به نزدیك تو فرستاد و میگوید امروز از تو به ما هیچ رنجی نرسید و از گله ما عادت گرگربایی خود به جای بگذاشتی. اینك ثمره آن نیكو سیرتی و نیك سگالی و آزرمی كه ما را داشتی مار كَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مُهیا و مُعنا پیش چشم مرا و تو نهاد و فرمود كه من ساز غنا بركشم و سماعی خوش آغاز نَهم تا تو را از عزت و نشان آن به وقت خوردن من غذایی كه به كار بری، ذوق را موافقتر آید و طبع را بهتر سازد.
گرگ در جوال عشوه بزغاله رفت و گفتاروار بسته گفتار او شد، فرمود كه چنان كند. بزغاله در پرده در واقعه و سوز حادثه نالة سینه را آهنگ چنان بلند كرد كه صدای آن از كوهسار به گوش شبان افتاد، چوبدستی محكم برگرفت، چون باد به سر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنای او زد. گرگ از آنجایی كه به گوشهای گریخت و خائباً خاسِراً سر بر زانوی تفكر نهاد كه این چه امحال جاهلانه و اهمال كاهلانه بود كه من ورزیدم.
نای و چنگی كه گربه گان دارند / موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم كه بزغاله مرا برگیرد تا بدمد كه چنین گزافی عنان نِهمَت از دست من فروگرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه كرد. پدر من چون طعمهای بیافتی و به كهنه فراز رسیدی او را مُطربان خوشزخمه و مغنیان غزلسرای از كجا بودندی كه پیش او الحان خوش سرائیندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
و عاجِزٌ الرای مِضیاعٌ لُِفرصَهِ / حتی اِذا فاَتَ اَمْرٌ عَاتَبَ القَدَراء
تفاوت این دو حكایت آن است كه در اینجا به جای شیر، گرگ صاحب قدرت است و این قدرت با درندگی همراه است و باز هم در مقابل این نماد قدرت، طبقه ضعیف و فرودست مشاهده میشود. بزغالهای كه در داستان تنها و بدون حمایت چوپان رها شده میتواند گزارش از احوال همین طبقه اجتماعی باشد كه گاه از حمایتهای لازم حكومت محروم بوده و به دست گرگصفتان گرفتار میآیند.
براساس فن تحلیل داستان در اینجا بزغاله نماینده قشر ضعیف و قهرمان و گرگ نماد طبقه زورمند و بهعنوان ضدقهرمان قلمداد میشود.
نخستین گره داستان اینجا است كه بزغاله از گله جدا میماند و گرفتار گرگ میشود. در تحلیل این گره میتوان گفت گله نماد وحدت و یكپارچگی اجتماعی است و گسست آن زمینه را برای تجاوز و درازدستی زورمندان فراختر میكند. گرگ آهنگ بزغاله میكند و بزغاله او را میفریبد كه چوپان مرا پیش تو فرستاد كهسازی نوازم تا تو هنگام خوردن من لذت بیشتری ببری.
اینجا باز هم با عقل و هوش فرودستان جامعه مواجه میشویم كه گاه به واسطه آن از تنگناهای ظلم و فشار میرَهَند. نكته دیگری حرص و طمعورزی و در عین حال جهت صاحبان قدرت است.
گرگ طمع میورزد و فریفته نحن بزغاله میشود و از او میخواهد نوایی ساز كند تا لذت درندگی برایش دو چندان شود، بزغاله نیز چنین میكند و با این ترفند چوپان را به یاری میطلبد. اینجا شخصیت اصلی یعنی گرگ و بزغاله و چوپان به هم متصل میشوند و داستان به اوج خود میرسد و بهاصطلاح گرههای آن گشوده میشود و چوپان از راه رسیده و سزای گرگ را میدهد.
منبع : همشهری
تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات تبیان