جریان قربانی
زنی لباسهای شوهرش را شسته و آنها را به طنابی در پشتبام خانه، آویزان کرده بود تا خشک شوند.
ناگهان باد شدیدی وزید و یکی از پیراهنهای شوهر را از بالا به پایین پرت کرد. شوهر که شاهد این جریان بود، با هیجان زنش را صدا کرد و گفت: «ای زن! باید قربانی بدهیم.»
زن پرسید: «مگر طوری شده؟»
شوهر با نگرانی گفت: «تصورش را بکن که اگر من هم در پیراهن بودم و از آن بالا به پایین میافتادم، چه میشد؟!»
اشتباهی به سراغ من میآمدی
مرد فقیری هر روز با سماجت به در خانه کدخدا میآمد و درخواست کمک میکرد. کدخدا دو- سه بار با خوشرویی به او کمک کرد؛ اما مرد فقیر دست بردار نبود و این کار برایش عادت شده بود.
کدخدا که دیگر از دست مرد کلافه شده بود، فکری کرد و یک روز وقتی مرد در خانهاش را زد، پرسید: «کیه؟»
مرد فقیر از پشت در گفت: « کارگری فقیر و بیچیزم.»کدخدا در را باز کرد و بازوی مرد فقیر را گرفت و به او گفت: «اگر کمک میخواهی، دنبال من بیا.»
گدای سمج خوشحال به دنبال او رفت.
کدخدا او را با خود به میدان ده برد و گفت: «برادر! تو هربار اشتباهی به سراغ من میآمدی؛ چون اینجا، محل اجتماع کارگران است.»
سکه گمشده
یک روز شیرین عقلی به حوض پرآبی رسید. کنار آن حوض، مردی نشسته بود و قوطی کبریتی را که در دست داشت، زیر آب میبرد و کبریت میزد.
شیرین عقل جلو رفت و گفت: «دوست عزیز! چه میکنی؟»
مرد بیعقل گفت: «سکهام در آب افتاده و چون ته آب تاریک است، میخواهم با استفاده از نور کبریت آن را پیدا کنم.»
شیرین عقل خندید و گفت: «عجب دیوانهای هستی! اگر صد تا کبریت را در آب به قوطی آن بکشی، باز هم خاموش میشود.»
مرد دیوانه با ناراحتی گفت: «جناب عاقل! تو بگو چه کنم تا کف حوض روشن شود.»
شیرین عقل گفت: «مطمئن باش اگر کبریت را اول روشن کنی و بعد آن را زیر آب ببری، میتوانی سکهات را پیدا کنی!»
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*********************************