تبیان، دستیار زندگی
مارتا چهل ساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدم هایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نان زنان افسونگر

نان زنان افسونگر

خانم «مارتا میچام»صاحب نانوایی سر چهارراه بود ( از آن مغازه هایی که وقتی واردش می شوید و در را باز می کنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).

مارتا چهل ساله بود. دو هزار دلار در بانک داشت، به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی. بسیاری از آدم هایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.

یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا، مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید. مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای را با دقت مرتب می کرد. مرد، انگلیسی را با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد. لباس هایش کهنه  مندرس بود. با آن همه آثار رفو کاری و چروک شدگی در لباسش، مرتب به نظر می آمد و رفتارش بسیار معقول و مودبانه بود.

همیشه دو قرص نان بیات می خرید. هر قرص نان تازه ، پنج سنت بود، اما با این پول می شد دوقرص نان بیات خرید. مرد به جز نان بیات ، چیز دیگری نمی خرید.

روزی مارتا متوجه لکه های رنگ سرخ و قهوه ای روی انگشتان مرد شد و فهمید که او هنرمند و بسیار فقیر است. حتما در اتاقی زیر شیروانی زندگی می کرد، نان بیات می خورد و در عالم خیال و رویا ، از نانوایی مارتا مواد غذایی خوشمزه می خرید.

مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای می شد آه می کشید و آرزو می کرد روزی فرا برسد که آن مرد فقیر هم به جای خوردن نان خشک در اتاق محقرش ، غذاهای خوشمزه بخورد.

همان طور که پیش تر گفته شد مارتا خیلی مهربان و دل نازک بود. روزی برای اینکه حدسش را درباره شغل آن مرد آزمایش کند، تابلویی را که مدت ها پیش از یک حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان، درست مقابل قفسه ها گذاشت.

تابلو ، منظره بسیار زیبایی را نشان می داد : ساختمانی با شکوه و مرمرین در پیش زمینه و در میان آب. بقیه تابلو چند قایق بود و زنی که دستش را در آب فرو برده بود ، و ابرها و آسمان و سایه روشن های بسیار. هیچ هنرمندی بی اعتنا از

نان زنان افسونگر

کنار این تابلو رد نمی شد.

دو روز بعد مشتری مورد نظر وارد شد.

- « لطفا دو قرص نان بیات.»

در حالی که زن، نان را داخل پاکت می گذاشت ، مرد گفت : « خانم ، تابلوی قشنگی دارید.»

مارتا که از زیرکی اش حظ کرده بود گفت: « بله؟ اه... من هم هنر را تحسین می کنم ( به این زودی نباید کلمه «هنرمند » را بر زبان می آورد) و البته نقاش ها را  تحسین می کنم . به نظر شما تابلوی قشنگی است؟»

مشتری پاسخ داد : «همین طور است ، دست در آب !... دست نقره ای زنی زیبا در آب، در کنار ساختمانی از مرمر سفید... واقعا شعر است. آب،نقره...مرمر...خدایا، چه کاری شده است!»

سپس پاکت نان را برداشت ، خم شد و بیرون رفت.

بله . او حتما یک هنرمند بود. مارتا تابلو را به خانه اش بازگرداند.

چشمان مهربان مرد، پشت عدسی عینک چه زیبا می درخشید! چه ابرو های پرپشتی داشت ! اه ، خدایا ،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل کند ، آن وقت با نان خشک ، شکمش را سیر کند؟ چاره ای نیست . معمولا استعداد آدم ها به این راحتی کشف نمی شود.

چه خوب می شد اگر با استعدادها ، با دو هزار دلار، یک نانوایی و قلبی مهربان حمایت می شدند. اما همه این ها رویایی بیش نبود.

مرد حالا دیگر هر وقت برای خرید نان به نانوایی می آمد گپ کوتاهی هم می زد. به نظر می رسید از سخنان دلنشین و مشتاقانه مارتا خوشش می آمد.

مرد همچنان به خرید نان بیات ادامه می داد. هیچ گاه کیک ،کلوچه یا نان قندی نمی خرید.

مارتا احساس کرد مرد ، روز به روز لاغر تر و نحیف تر می شود. خیلی دلش می خواست چیز خوشمزه ای را به خرید هنرمند اضافه کند اما جراتش را نداشت. دل و جرات رویارویی با او را نداشت. مارتا می دانست هنرمندان چه غروری دارند.

چشمان مهربان مرد، پشت عدسی عینک چه زیبا می درخشید! چه ابرو های پرپشتی داشت ! اه ، خدایا ،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل کند ، آن وقت با نان خشک ، شکمش را سیر کند؟ چاره ای نیست .

مارتا دامن ابریشمی با خال های آبی رنگش را می پوشید و پشت پیشخوان نانوایی می ایستاد. در اتاق پشتی مخلوط اسرار امیزی از دانه های بِه و بوره را می پخت که خیلی ها از آن برای طراوت و زیبایی پوستشان استفاده می کردند.

روزی مشتری همیشگی وارد نانوایی شد. سکه اش را روی ویترین گذاشت و طبق معمول نان بیات سفارش داد. همین که مارتا به طرف نان بیات رفت ، صدای زنگ و بوق، در خیابان بلند شد و ماشین آتش نشانی آژیر کشان رد شد.

مشتری سراسیمه به سمت در نانوایی رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد. مارتا ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد .

در قفسه زیرین پشت پیشخوان ، نیم کیلو کره تازه بود که فروشنده لبنیات ، ده دقیقه پیش آن را آورده بود. مارتا با چاقوی مخصوص، به سرعت وسط نان های بیات را شکافت ، مقدار زیادی کره در میان هر کدامشان گذاشت و دوباره آن ها را فشرد.

وقتی مشتری به مغازه برگشت ، مارتا  داشت کاغذ دور نان ها را می پیچید.

مشتری پس از گفت و گویی کوتاه از نانوایی خارج شد. مارتا ذوق زده شده بود، هر چند اندکی هم دلشوره داشت.

آیا زیادی شجاعت به خرج داده بود ؟ آیا آن مرد از دست او عصبانی می شد؟ اما نه. نان و کره که زبان ندارند. هیچ کس هم نگفته که کره نماد وقاحت و پررویی است.

آن روز مارتا خیلی به این موضوع فکر کرد. هر بار لحظه ای را تجسم می کرد که مرد متوجه ترفند  کوچک او می شد.

لابد قلم موها و تخته سستی اش را کنار می گذاشت سه پایه اش هم آن جا بود و او سرگرم کشیدن اثری بود که هیچ نقص و ایرادی نداشت. بعد وقت ناهار آماده می شد که مثل هر روز نان خشک و آب بخورد که ناگهان- اه!

مارتا از خجالت سرخ شد. آیا آن مرد به دستی فکر می کرد که کره را لای نان گذاشته بود؟

ناگهان زنگ در نانوایی بی رحمانه به صدا درآمد . انگار کسی با عجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد.

مارتا به سمت در شتافت. دو مرد آن جا بودند. یکی مرد جوانی بود که پیپ می کشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نکرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.

صورت هنرمند ملتهب بود . کلاهش نزدیک بود از روی سرش بیفتد و موهایش نامرتب بود. هنرمند با عصبانیت مشت هایش را به طرف مارتا بلند کردو تکان داد.

ناگهان زنگ در نانوایی بی رحمانه به صدا درآمد . انگار کسی با عجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد.

مارتا به سمت در شتافت. دو مرد آن جا بودند. یکی مرد جوانی بود که پیپ می کشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نکرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.

بعد به المانی نعره زد:« دیوانه! زن دیوانه! تو... تو زن ابله مرا بیچاره کردی ! »

مرد جوان کوشید او را از پیشخوان دور کند.

هنرمند با لحنی بی اندازه خشمگین گفت: « از این جا نمی روم. تا تکلیف این زن را مشخص نکنم از این جا نمی روم. بعد با مشت محکم روی پیشخوان کوبید و فریاد زد : شما کار مرا خراب کردید . شما زنیکه فضول!»

مارتا با ترس و لرز به قفسه ها تکیه داد و یک دستش را روی دامن ابریشمی با خال های آبی رنگش گذاشت.

مرد جوان بازوی هنرمند را گرفت و گفت: «خب برویم. هر چه دلت خواست گفتی.» سپس هنرمند عصبانی را بیرون برد .لحظه ای بعد خودش به داخل نانوایی برگشت.

مرد جوان به مارتا گفت: « خانم به نظرم بهتر است بدانید که قضیه چیست. این مرد « بلوم برگر» است او نقشه کش معماری است . ما با هم در یک دفتر کار می کنیم.

بلوم سه ماه است که روی نقشه جدید شهرداری کار می کند. یک جور رقابت نان و آبدار در میان بود. دیروز طرحش را تمام کرد. می دانید،طراح همیشه طرح اولیه اش را با مداد کار می کند. وقتی کار طراحی تمام شد ، آن وقت خطوط را با تکه های نان خشک پاک می کند. نان خشک حتی از پاک کن هم بهتر است...

بلوم برگر از این جا نان می خرید. خب امروز ، خب... خودتان می دانید خانم ، آن کره ، خب ، طرح بلوم برگر دیگر به هیچ درد نمی خورد مگر این که ساندویچ های راه اهن را با آن بپیچند.»

مارتا به اتاق پشتی رفت. دامن ابریشمی اش را در آورد و روپوش کهنه و قهوه ای اش را پوشید. بعد مخلوط دانه های بِه و بوره را از پنجره، داخل سطل زباله ریخت.

اُ.هنری

تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان