انتقام گرفتن هیزمها از زبل خان
روزی زبل خان خسته و گرسنه به خانه آمد؛ اما هر چه گشت، نه اثری از زنش بود و نه غذایی در خانه. او با خودش فکر کرد: چهطور است امروز، خودم ترتیب ناهار را بدهم.
به همین خاطر به آشپزخانه رفت و چند تکه هیزم داخل اجاق ریخت و کبریت را روشن کرد و خواست هیزمها را آتش بزند، اما هر چه کرد، هیزمها آتش نگرفتند.
زبل خان که از این جریان حیران شده بود، ناگهان با خودش فکر کرد: حتماً این هیزمها متوجه شدهاند که من خانم خانه نیستم و آشپزی هم کار من نیست؛ برای همین روشن نمیشوند. من هم میدانم چه کلکی به آنها بزنم تا روشن شوند.
زبل خان بلافاصله به اتاق رفت و از داخل کمد، یکی از روسریهای زنش را سر کرد و به آشپزخانه برگشت و مشغول روشن کردن اجاق شد.
دست بر قضا این بار توانست آتش خوبی درست کند. در آن موقع زن زبل خان که به خانه آمده بود، وقتی او را با آن قیافه دید، خندهای کرد و پرسید: « زبل خان! چرا روسری مرا سر کردهای؟»
زبل خان آرام گفت: «یواشتر حرف بزن؛ من این هیزمهای ناقلا را گول زدم که فکر کند من زن هستم و روشن شوند!»
در این لحظه ناگهان یک جرقّه روی لباس زبل خان افتاد و آن را به آتش کشید. زبل خان هراسان از نزدیک اجاق دور شد و در حالی که میکوشید آتش لباسش را خاموش کند، گفت: آنقدر حرف زدی تا بالاخره هیزمها متوجه حقه من شدند و برای گرفتن انتقام، مرا آتش زدند!»
تنظیم:بخش کودک و نوجوان