علت دویدن
روزی باران شدیدی میبارید. فضولی پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه میکرد در همین حین همسایهاش را دید که داشت به سرعت از کوچه میگذشت فضول داد زد:
آهای فلانی کجا با این عجله؟
همسایه جواب داد: مگر نمیبینی چه بارانی دارد میبارد؟
فضول گفت: مردک خجالت نمیکشی از رحمت الهی فرار میکنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت چند روز گذشت و برحسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد که یکدفعه چشمش به فضول افتاد که دامن قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه میدود.
فریاد زد: آهای مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار میکنی؟ فضول گفت: مرد حسابی، من دارم میدوم که کمتر نعمت خداوند را زیر پایم لگد کنم.
بز زبان بسته
چوپانی دو تا بز داشت یکی از آنها فرار کرد و چوپان هر چه دنبالش کرد به او نرسید برگشت و افتاد به جان آن یکی بز بیچاره.
رفیقی او را دید و گفت: چرا این زبان بسته را میزنی؟
چوپان گفت: شما نمیدانید! اگر این بسته نبود از آن یکی تندتر میدوید.
تنظیم:بخش کودک و نوجوان