افسوس
دریغ و درد كه از چشم ماهت افتادم
چنان خسی به قدمگاه و راهت افتادم
میان دست گل و اینهمه فرشته خصال
خزان مرا زد و دور از نگاهت افتادم
اگرچه مایهی حزنم برای گلشن تو
هبوط كرده، ولی عذر خواهت افتادم
ز روزگار سیاهم كه بیتو در گذر است
به یاد جلوهی خال سیاهت افتادم
تو را قسم به قنوت بنفشههای بهار
امان بده، به امید پناهت افتادم
اسیر باده غفلت، انیس جام غرور
جدا ز سوتهدلان، از وجاهت افتادم
فراق و ناز و ملاحت، سپاهیان تو اند
شدم اسیر خدنگ سپاهت افتادم
خبر رسید كه از كوچهها همی گذری
به شوق آن كه شوم خاك راهت، افتادم
دگر نمانده نفس، رخصت حضور بده
كجاست درگه و كو بارگاهت، افتادم
بیا و از سر راهت مزن كنار مرا
خسم ولی به امید پگاهت افتادم
بیا به لعل لبت یك تبسم آر و بگو
به یاد بخشش كوه گناهت افتادم
عنایتی كن و دستم بگیر و روی متاب
كه خسته، رو به سوی قبلهگاهت افتادم
به آه حسرت واندوه گفت «حامد» زار
دریغ و درد كه از چشم ماهت افتادم
شاعر: حسین بازرگی(حامد)