دوست همیشگی من!
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا را گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی میتوانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟ دوستت احتمالاً دیگر مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرفهای مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد كه باید به نجات دوستش برود.
سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانههایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آنها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکن است که ارزشش را نداشته باشد، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخمهای عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیست که ارزشش را داشت؟!
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس میكشید، او حتی با من حرف زد!
از شنیدن چیزی که او به من گفت الان احساس رضایت قلبی میکنم.
او گفت: جیم... میدانستم که تو هر طور شده به کمک من میآیی!
از تو متشكرم دوست همیشگی من.
منبع:روزنامه اطلاعات
تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی