آرامش خاطر امام خمینی رحمة الله علیه (2)
كودتاى نافرجام نوژه كه توسط برخى از عمال آمریكا طرح ریزى شده بود و هدف سقوط نظامى جمهورى اسلامى را تعقیب مىكرد، در نظر داشت با كمك چند تن از افسران وابسته به نظام سرنگون شده ستمشاهى، با تصرف مكان هاى حساس و بمباران محل اقامت مسؤولان بلند پایه كشور و از جمله بمباران منزل امام توطئهاى شوم را به قالب اجرا گذارد. اما از آنجا كه خواست خدا بر افشاء و دستگیرى عوامل دست اندركار قرار گرفته بود، یكى از خود فروختگان موضوع را به اطلاع مادرش رساند.
مادرش او را موعظه كرد و گفت:«این نظام، نظام حق است، حكومت اسلامى است و حكومت خداست و در راس آن یك مرجع تقلید كه نایب امام زمان(عج) است، قرار دارد و خداوند اطاعت از او را واجب كرده و هر اقدامى علیه این نظام مخالفت با اسلام است.» سخنان مادر در او مؤثر افتاد وى جریان این كودتا را با یكى از مسؤولین كشور در میان گذاشت. آن طور كه به یاد دارم این مسؤول، حضرت آیة الله خامنهاى بودند كه بلافاصله به همراه یك نفر دیگر خدمت امام رسیدند و جریان را به اطلاع رسانده، و از ایشان خواهش كردند كه محل خود را ترك گفته و به مكان دیگرى بروند. |
امام بدون هیچ گونه تاملى مخالفت خود را با این نظر اعلام كردند و گفتند:«خیر، من همین جا خواهم ماند» و بعد فرمودند:«شما بروید از صدا و سیما محافظت كنید كه اگر حادثهاى به وقوع پیوست، من از آن طریق به ملت پیام دهم و آنان را از این توطئه آگاه سازم.» شخص دومى، كه با آقاى خامنهاى خدمت امام رسیده بود با لحنى آمیخته با خجالت و حیاء بر تقاضاى خود پافشارى كرد و گفت:«احتمال خطر وجود دارد و ما براى جان شما خوف داریم. پس بهتر است كه به جایى دیگر بروید.» امام لبخندى دلنشین بر لب آوردند و خطاب به ایشان گفتند:«من هستم، شما خیالتان راحت باشد. اگر حادثهاى رخ داد، پیام مىدهم» آرامش امام آن برادر را مجاب ساخت و تسلاى خاطر همگان را فراهم ساخت و ما شاهد بودیم كه این توطئه نیز طرفى نبسته و خیلى زود نقش بر آب شد. (1)
خبر جریان چهارده اسفند سال 60 را كه در دانشگاه اعوان و انصار بنى صدر راه انداخته بودند، براى امام بردند كه این چنین شده است. یكى از دوستان مىگفت خدمت امام بودم، عرض كردم:«آقا این خبر شما را مضطرب كرده است؟» ایشان فرمودند:«نه، من در عمرم مضطرب نشدهام و الان هم مضطرب نیستم.» (2)
وقتى در سال 60 قضیه ترور آیة الله خامنهاى پیش آمد من در تهران بودم همه درمانده بودند كه این خبر را چگونه به امام گزارش بدهند آقاى (حسن) صانعى از من به عنوان طبیب سؤال كرد اگر من بخواهم این خبر را به امام بدهم شما چه تدبیرى را پیشنهاد مىكنید؟ فكر كردم و گفتم اگر یك قرص آرام بخش در داخل چاى ایشان حل كنیم و بعد از نیم ساعت قضیه را مطرح كنیم خوب است آقاى صانعى در مورد این كار استخاره كرد و گفت بد است بعد خودشان این قضیه را مضطربانه خدمت امام نقل كرد. بعد به من گفت فلانى قبل از این كه مطلب را به امام بگویم امام به من فرمودند در مورد آقاى خامنهاى مسالهاى پیش آمده است؟! بعد كه تصدیق كردم فرمودند به دكترمعالج ایشان بگویید هر نیم ساعت تمام علایم حیاتى ایشان اعم از حال عمومى فشار خون - تعداد نبض - تنفس و... را به من گزارش كند. امام آرامش خاص خودشان را داشتند. (3)
شبى كه خبر شهادت دكتر بهشتى و یارانش به دفتر امام رسید نمىدانستیم این خبر را چگونه به گوش امام برسانیم، چون امام، شهید بهشتى را از جان و دل دوست داشتند. به رادیو تلویزیون اطلاع داده شد كه خبر را شب پخش نكنند، چون امام آخر شب اخبار را گوش مىكنند. قرار شد فرداى آن روز حاج احمد آقا و آقاى هاشمى بیایند به نحوى خبر را به امام اطلاع دهند كه براى امام سكتهاى پیش نیاید. در خانه هم سفارش شد كه رادیو را از بالاى سر امام بردارند، چون ممكن بود خبر ساعت هفت یا هشت صبح پخش شود. جالب اینجاست كه وقتى خانم ها قبل از ساعت هفت مىرفتند كه رادیو را بردارند، امام به آنها مىفرمایند:« رادیو را بگذارید سر جاى خود، من جریان را از رادیوهاى خارجى شنیدم.» و جالب تر این كه وقتى حاج احمد آقا و آقاى هاشمى خدمت ایشان رفتند، امام به آنها دلدارى دادند و فورا دستور تشكیل مجلس ترمیم كابینه و انتخاب رئیس دیوان عالى را صادر فرمودند. (4)
یك روز پس از فاجعه هفت تیر به اتفاق شهید رجائى و آقاى موسوى اردبیلى و آقاى هاشمى رفسنجانى خدمت امام مىرفتیم در راه صحبت بر سر این بود كه چگونه این واقعه را توضیح بدهیم كه براى امام با ناراحتى قلبى یى كه داشتند شرح این قضیه مشكلى را پیش نیاورد. قرار شد آقاى هاشمى از طرف جمع با امام صحبت كنند. وقتى به محضر امام وارد شدیم قدرى نشستیم و افراد جلسه سكوت معنا دارى كردند امام هم متوجه بودند. اما به جاى این كه آقاى هاشمى صحبت كند امام صحبت فرمودند. بعد واقعهاى را براى ما بیان فرمودند كه مدت ها قبل در یك منطقهاى بیمارى وبا شایع شد و مردم زیادى از این بیمارى جان دادند به نحوى كه جنازههاى زیادى پهلوى هم چیده شده بود كه مردم از دیدن آن جنازهها خیلى وحشت مىكردند تا جایى كه مردم از ترس شیوع وبا داشتند جان مىدادند تا این كه یك روحانى قدرتمند مردم را خطاب كرد و گفت مردم چه شده چرا مضطرب هستید تقریب آجال شده است و افراد نزدیك هم و با هم جان مىدهند نترسید والا از ترس این وبا همه مىمیرید!
امام پس از توضیح این حكایت فرمودند بله در قضیه دیشب هم تقریب آجال شده و مرگ هاى این شهدا با هم اتفاق افتاده است و نگرانى و وحشتى ندارد امام آنچنان صلابت روحى داشتند و قدرتمندانه با این قضیه برخورد كردند كه همه افرادى كه خدمت ایشان بودند با شجاعت بىمانندى با قضیه برخورد كردند.
بعد فرمودند: آقاى اردبیلى به جاى مرحوم شهید بهشتى كارها را تدارك كنند و من هم حكم مىدهم و به آقاى هاشمى فرمودند به هر شكلى هست باید مجلس را باز نگه دارید. كه روز بعد نمایندگان مجروح را با سرم و تخت بیمارستان به مجلس آوردند تا مجلس به نصاب رسمى خودش برسد. (5)
در جریان حمله عراق به ایران، در روزى كه هواپیماهاى متجاوز عراق آمدند و تمام مرزهاى جنوب و غرب كشور مورد حمله قرار گرفت، مسؤولین و فرماندهان در حالى كه واقعا گیج و مضطرب بودند، خدمت امام آمدند. امام چند لحظه با آنها دیدار داشتند و آنها را راهنمایى فرمودند. آنها وقتى بیرون آمدند چنان روحیه گرفته بودند كه یكى مىگفت عراق را نابود مىكنیم و دیگرى مىگفت تا بغداد جلو مىرویم. و مردم را هم امام با یك جمله «دزدى آمده و سنگى انداخته» آرامش بخشیدند. (6)
ضربان قلب امام افزایش پیدا نمىكرد
در جریان بمباران و موشك باران تهران كه هر كسى دچار اضطراب مىشد، ما در همان لحظات روى «تله مانیتور» مىدیدیم كه ضربان قلب امام افزایش پیدا نمىكند. مىرفتیم فشار خون امام را مىگرفتیم مىدیدیم هیچ تفاوتى با قبل ندارد. و این نشان مىداد كه واقعا امام هرگز از چیزى نمىترسیدند. (7)
یك بار ساعت حدود هشت و ده دقیقه صبح بود كه موج انفجار ناشى از اصابت موشك به نزدیكترین نقطه به جماران، چنان همه جا را تكان داد كه در اتاق امام به شدت باز شد و به پشت این جانب كه نزدیك در نشسته بودم، خورد. در آن حال من توجهم به امام بود ولى هیچ گونه تغییر و واكنشى در قیافه ایشان ندیدم. بعد هم با توجه به اینكه با دستگاه مخصوصى به طور مداوم قلب امام تحت كنترل بود، از یكى از پزشكان مراقب تحقیق كردم، معلوم شد كمترین تغییرى حتى در تپش قلب مباركشان روى صحنه مزبور منعكس نشده بود. (8)
ما همیشه امام را چنین مىدیدیم: آرام، موقر، آراسته، با آرامش نگاه مىكردند و سخن مىگفتند. با آرامش راه مىرفتند و مىنشستند و بلند مىشدند. به هنگام راه رفتن به هیچ وجه به اطراف نگاه نمىكردند. حتى اگر سر و صدایى بود تكان نمىخوردند. و سر را به طرف صدا برنمىگرداندند. كاملا بر خود تسلط داشتند. (9)
از اهل بیت امام شنیدم كه ایشان در جلسات خصوصیشان گفته بودند من اصلا به چیزى مثل پدیده ترس خو نگرفتهام و نمىدانم ترس چیست یعنى وقتى آدمى مىترسد چطور مىشود. و ما از نظر پزشكى این قضیه را لمس كردیم كه اصلا ترس در تن امام وجود نداشت، چرا كه از نظر فیزیولوژى و پزشكى كسى كه بترسد مادهاى در بدنش ترشح مىشود به نام آدرنالین و این ماده در ضمن ترسیدن، مسؤول تظاهرات ترس است، یعنى باعث افزایش تعداد ضربان قلب مىشود، رنگ انسان سفید مىشود، بدن به لرزش و ارتعاش درمىآید، فشار خون بالا مىرود و یك حالت نامطلوبى در شخص ایجاد مىشود و ما كه دقیقا هشت نه سال نبض امام در دستمان و فشار خونشان در كنترلمان بود و حتى این اواخر كه قلب ایشان به طریقه تله مانیتور و از طریق تلویزیونى به اصطلاح كنترل مىشد و ما دقیقه به دقیقه مىتوانستیم به تعداد ضربان قلب ایشان آگاهى داشته باشیم و به رأى العین ضربان قلب امام را جلوى چشممان مىدیدیم و در این مدت ناملایمات زیادى رخ داده بود كه حداقل ضربان قلب را باید بالا مىبرد اما هرگز ندیدیم ضربان قلب امام در برابر سیل حوادث و مشكلات بالا رود. (10)
شب عیدى بود. رؤساى محترم سه قوه در منزل برادر گرامى جناب حاج احمد آقا تشكیل جلسه داده بودند. امام هم تشریف آوردند. مقدارى صحبت كه شد حمله هوایى عراق شروع شد. امام با یك خاطر جمعى خنده كردند و فرمودند:«اینها آنقدراحمق هستند كه نمىدانند در چنین شرایطى و چنین شبى بمباران كردن سبب دشمنى مردم نسبت به آنان مىشود.» آنچه در قاموس وجود امام نبود ترس، دستپاچگى و جا خوردن و نظایر اینها بود. (11)
با اطمینان به مشكلات ما گوش مىدادند
به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند. دعوت كرده بودند كه بروم آنجا صحبت كنم. رفتم دیدم كه قبل از ظهر قرار است آقاى جوادى آملى صحبت كنند و صحبت مرا گذاشتهاند براى بعد از ظهر، بنابر این، ما پیش از ظهر بیكار بودیم. فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعد از ظهر بیایم براى سخنرانى. هلی كوپترى در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حركت كردیم. البته هلی كوپتر براى این كه دیده نشود از ارتفاع كم و از شیار درهها مىرفت. وارد حلبچه كه شدیم و صحنههاى دلخراش را كه دیدیم؛ نتوانستیم فورا برگردیم. چون دیدیم این چیزى نیست كه آدم ببیند و بتواند دل بكند. جنازهها هنوز دفن نشده بود. مادرى را مىدیدم كه بچهاش را بغل كرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو جان دادهاند. با دیدن آن صحنهها ما خیلى ناراحت شدیم. به طورى كه نمىتوانستیم برگردیم. از آن طرف هم صداى توپ و تانك و كوبیدن مىآمد. در اطراف حلبچه جنگ بود. به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلی كوپتر جمعیت هایى را دیدیم كه از حلبچه به ایران مىآمدند. به خلبان گفتم كنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردى كردیم، احوال آنها را پرسیدم و رفتیم، وقتى رسیدیم به محل گردهمایى، دیدم آن شور و حال پیش از ظهر نیست و اصولا كسى هم نیست كه به ما توضیحى بدهد. تا این كه آقاى شمخانى آمد پرسیدیم چه شده؟ گفت فاو سقوط كرده! كسى توقع نداشت فاو سقوط كند. این بود كه حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند فقط آقاى صفایى به خاطر من مانده بود. ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم. وقتى مىآمدیم غرق مصیبت بودیم و آرامش نداشتیم. تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم كه برسم خدمت امام گفتند كه مثلا فردا یا پس فردا بیایید گفتم نه آقا زودتر. گفتند پس همین حالا بیایید آنها نمىدانستند كه براى چه هست. من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم. خوب البته امام قبلا قضیه را شنیده بودند. نمىدانستند ولى اجمالا شنیده بودند. من با كمال التهاب و آن اضطراب این جریان را به امام عرض كردم. امام هم متاثر شد، اما از آن التهاب كه من داشتم هیچ در ایشان خبرى نبود. امام با كمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این التهاب ما را بیرون برد به طورى كه این مساله اگر چه براى من مهم بود اما دیگر التهاب نداشتم. (12)
در اواخر جنگ كه براى مدتى تهران مورد تهاجم موشكى دشمن قرار داشت، روزانه گاهى بیش از ده موشك به تهران اصابت مىكرد و تعداد زیادى از آنها یك خط منحنى را در شعاعى نزدیك به جماران تشكیل مىدادند. اكثر ساكنان تهران و شمیران به شهرهاى امن پناه برده بودند. اما امام على رغم اصرار فراوان براى جابجایى و حداقل استفاده از پناهگاه، به هیچ وجه در محل اقامت و در انجام كارها و برنامههاى روزانهشان كمترین تغییرى ندادند. حتى محل نشستن ایشان در اتاق كه تقریبا پشت شیشه بود عوض نشد. تنها كارى كه در محل اقامت امام انجام شد چسباندن نوار چسب به شیشهها بود. امام هرگز به پناهگاه كوچكى كه در نزدیكى محل اقامتشان به عنوان دیگرى ساخته بودند، نرفتند. بعد هم دستور دادند كه برداشته شود. (13)
وقتى خدمت امام مشرف شدیم و به ایشان توضیح دادیم كه این خونریزى اخیر شما بعد از آزمایش هایى كه انجام شده مشخص شده است كه مربوط به زخم هایى است كه در معده هست و بعد از بحث هاى مفصلى كه درباره نحوه درمان این زخم ها انجام دادهایم به این نتیجه رسیدهایم كه بهترین راه درمان این زخم ها عمل جراحى است لذا خدمت شما رسیدهایم كه كسب اجازه كرده و كار را شروع بكنیم امام با سادگى به ما نگاه كرده فرمودند هر طور صلاح است عمل بكنید. ایشان در برخوردهایشان همیشه همینطور بودند. امام مطیعترین مریضى بودند كه من به عمرم دیدهام همیشه دستورات پزشكى را به همین شكل اجرا مىكردند و هیچ وقت نگرانى ابراز نمىكردند. در صورتى كه در موارد مشابه اگر به مریضى كه حتى عمل جراحى براى او خطرى نداشته باشد گفته شده كه یك عمل جراحى لازم است با نگرانى زیاد دهها سؤال راجع به عوارض، خطر و نوع عمل خود سؤال مىكند اما امام حتى یك سؤال هم از ما نكردند. (14)
روحیه امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییرى نكرد و همان طورى كه آن روز حرف مىزدند در مقابل مرگ نیز همان طور بسیار عادى برخورد مىكردند. یكى از بستگان امام به ایشان گفته بود كه این چیزى نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام فرموده بودند:«نه آمدنش چیزى هست و نه رفتنش چیزى هست و نه مرگش چیزى هست، هیچ كدام از اینها چیزى نیست.» (15)
صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادى و خوشى خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحى امام حتمى نبود. بعد از ظهر این مساله قطعى شد. همان شب هم قدرى قلبشان ناراحتى پیدا كرد. من جرات نگاه كردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند:«خانم نصیحت مىكنم در مرگ من هیاهو نكنید، صبر كنید.»
خانم گفتند:«این چه حرف هایى است كه مىزنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا عملتان مىكنند و من خودم به زور به شما غذا مىدهم.» امام فرمودند:«نه، آبگوشتم را نمىخورم. فردایى هم در كار نیست.» موقع رفتن به بیمارستان كه شد، امام همان طور كه از سرازیرى كوچه پایین مىرفتند، گفتند:«این سرازیرى كه من مىروم، دیگر بالا نمىآیم.»
این جملات را با لبخندى بیان مىكردند. ایشان افسوس و نگرانى زیادى براى تنها ماندن همسرشان داشتند امام علاقه عجیبى به همسرشان نشان مىدادند و دایم به دایى (حاج سید احمد آقا) سفارش مىكردند كه خانم را تنها نگذارید. معناى دیگرى كه خنده آقا داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مساله مرگ بود. (16)
فتح با شماست بروید عملیات كنید
قبل از عملیات فتح المبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم كه مىبایست از این مراكز نیروها به پاى كار بروند. ولى قبل از این كه ما وارد مرحله عملیات بشویم، دشمن با تهاجم سریعى به دو محور از این چهار محور حمله كرد و آنها را با خطر جدى روبرو ساخت. از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید در مخاطره مىافتاد. لذا برادران همه متفق النظر بودند كه در این رابطه از امام سؤال و كسب تكلیفى بشود كه با این مشكل چه باید كرد. فرصت زیادى هم در دست نبود.
لذا این جانب خود را ظرف مدت بسیار كوتاهى از دزفول به تهران رساندم و بعد از تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مساله را مطرح كردم امام فرمودند:«حالا منظور شما چیست؟ مىخواهید استخاره كنید؟» عرض كردم:«هر چه شما دستور بفرمایید.» فرمودند:«نگران نباشید، در این عملیات ان شاء الله فتح و نصرت با شماست. بروید و عملیات كنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید، خودتان بكنید.»
از برخورد بسیار روحیه بخش و آرام بخشى كه این نفس مطمئنه با این مساله كردند، ما به دزفول مراجعت كرده و برخورد بالا و قوى روحى امام را با این امر به اطلاع برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفى نكرده بودند، تفالى به قرآن زدیم كه سوره مباركه فتح در آمد. با این آیه: "لقد رضى الله عن المؤمنین اذ یبایعونك تحت الشجره..." كه بعد در ادامه آیات مىفرماید كه شما غنایم زیادى كه قابل شمارش نیست از دشمن مىگیرید. ما پس از حصول نتیجه این تفال و استخاره، روحیه شروع به عملیات را در خود چندین برابر مىدیدیم و براى همین بود كه بر اساس این استخاره نام عملیات را «فتح المبین» گذاشتیم. «فتح» براى نتیجه بخشى عملیات رزمندگان اسلام و «مبین» نشانه گستردگى و نتایج خیره كننده عملیات بر اساس آیه شریفه: انا فتحنا لك فتحا مبینا.
نكته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود كه بر اساس آیاتى كه در استخاره در آمده بود ما تا هفت ماه پس از عملیات آزادى خرمشهر كه حدود یك ماه پس از فتح المبین انجام شد، در حال جمعآورى مهمات غنیمتى از دشمن بودیم و به دلیل گسترش و پراكندگى زیاد زاغههاى مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت كامل ما از آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یكى از آنها منفجر مىشد. این عملیات به سرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم به سرعت خاموش شد و ما هر چه در این عملیات فتح المبین افتخار و پیروزى كسب كردیم به یمن و بركت روح بلند حضرت امام بود. (17)
جنگ است یك وقت ما مىبریم یك وقت آنها
شبى كه خرمشهر مورد هجوم قواى بعثى واقع شده بود، براى حقیر و دیگر عزیزان كه در جریان لحظه به لحظه حملات بودند، فراموش شدنى نیست. تلفن كمتر قطع مىشد و محله به محله كه به تصرف خون آشامان بعثى در مىآمد با كلماتى مانند پتك بر سر ما فرود مىآمد. دوستان در دفتر به اندازهاى پریشان بودند كه فقط به تلفن جواب مىدادند. هیچ كس توان سخن گفتن با دیگرى را نداشت. بالاخره زمان كه با سنگینى مىگذشت، به جایى رسید كه خبر از دست رفتن خرمشهر را به مثابه آخرین پتك، بر سر همه ما فرود آورد. دوستان این جناب را مامور رساندن این خبر شوم به امام كردند. بغض گلویم را مىفشرد و بیم آن را داشتم كه با آن همه ناراحتى نتوانم كلمات را درست ادا كنم. بالاخره به ناچار داخل اندرون رفتم. به محض رسیدن به اتاق، سرها با ناراحتى براى پرسش به طرفم برگشت.«چه خبر شده است؟» خدا مىداند كمتر زمانى به آن حالت دچار شده بودم. با سختى پاسخ دادم:«هیچ!» امام بزرگوار كه متوجه وضع آشفته حقیر شده بودند، سؤال دیگرى نفرمودند. در نزدیكى ایشان نشستم و به تلویزیون نگاه مىكردم. پس از سه یا چهار دقیقه مرا مورد خطاب قرار داده پرسیدند:«تازه چى؟» با نهایت ناراحتى همراه با بغض جواب دادم:«خرمشهر را گرفتند!» ایشان یك مرتبه با لحنى عتاب آلود فرمودند:«جنگ است. یك وقت ما مىبریم، یك وقت آنها.» نمىدانم این چند جمله كوتاه چگونه در من اثر گذاشت. به حقیقت مانند ضرب المثل معروف سطل آبى سرد بر سرم ریختند چنان از ناراحتى بیرون آمدم گویى اصلا جنگى واقع نشده بود. (18)
در خارج باید بنشینند وافور بكشند
موقعى كه مسایل در شوراى انقلاب مطرح مىشد، و اطلاعات خامى داشتیم، در همان حدود به امام هم كه گاهى خدمتشان مىرفتیم گزارش مىدادیم. روز آخر یعنى روز چهارشنبه، كه مشخص شده بود ساعت چهار صبح آن روز برنامه دارند، و بناست هواپیماها به تهران آمده و بمباران كنند از جمله منزل امام را، ما فكر كردیم كه خدمت امام برویم و مساله را روشن بگوییم، و از ایشان تقاضا كنیم كه آن شب را منزلشان نباشند. گرچه مىدانستیم كه ایشان این طور تقاضاها را نمىپذیرند، چون قبلا در آن روزهاى اولى كه از پاریس آمده بودند خیلى از این شایعات درباره مدرسه علوى بوده و همین تقاضاها شده بود، ولى ایشان هیچ موقع قبول نمىكردند. من و آقاى خامنهاى رفتیم خدمتشان و جریان را مشروح گفتیم. ایشان بر خلاف جلسات معمولى كه نمىخندیدند، و خیلى جدى همیشه برخورد مىكردند، آن روز خیلى متبسم و خندان، جلسه را مقدار زیادى با شوخى هم برگزار كردند. یعنى مطمئن بودند كه قضیه، قضیهاى نمىتواند باشد، اول فرمودند:«قابل باور نیست، توى این مردم نمىشود كودتا كرد، این كودتاچی ها بالاخره باید از آسمان به زمین بیایند، پس توى این مردم چه جورى مىخواهند زندگى كنند؟ این آقایى كه مىگویند در خارج باید بنشیند وافور بكشد، كى راضى مىشود كه بیاید به ایران و اینجا كشته شود؟» و از این چیزها... به هر حال وقتى جزئیات را گفتیم قبول فرمودند كه چیزى هست.
گفتند:«خوب با این آمادگى كه به ما دادید دیگر دلیلى ندارد از خانه بیرون رویم، و اینها به اینجاها نمىرسند.» و دعا كردند كه خداوند این جوانان و این افرادى را كه در جریان هستند توفیق بدهد. (19)
پی نوشت ها:
1- حجة الاسلام و المسلمین آشتیانى - مرزداران - ش 83.
2- آیة الله امامى كاشانى - پیام انقلاب - ش 121.
3- دكتر پور مقدس - از پزشكان معالج امام.
4- حجة الاسلام و المسلمین انصارى كرمانى – سرگذشت هاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 2.
5- سید على اكبر پرورش - نماز جمعه تهران - 10/4/73.
6- حجة الاسلام و المسلمین انصارى كرمانى – سرگذشت هاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 2.
7- دكتر پور مقدس - پاسدار اسلام - ش 96.
8- حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
9- حجة الاسلام و المسلمین على دوانى – سرگذشت هاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 6.
10- دكتر پور مقدس - پاسدار اسلام - ش 96.
11- میر حسین موسوى - حوزه - ش 37 و 38.
12- آیة الله موسوى اردبیلى - روزنامه جمهورى اسلامى - 17/3/73.
13- حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
14- دكتر فاضل - از پزشكان معالج امام.
15- حجة الاسلام و المسلمین امام جمارانى - روزنامه جمهورى اسلامى - ویژه اربعین ارتحال امام.
16- زهرا اشراقى - زن روز - ش 1220.
17- محسن رضایى - شاهد بانوان - ش 168.
18- دكتر محمود بروجردى - ندا - ش 1.
19- حجة الاسلام و المسلمین هاشمى رفسنجانى - روزنامه اطلاعات - 23/4/54.
بر گرفته ازكتاب: برداشت هایى از سیره امام خمینى (س)، ج 2.
نویسنده: غلامعلى رجائى