آرامش خاطر امام خمینی رحمة الله علیه (1)
هر وقت نام امام خمینی(ره) به میان می آید، بیشتر فعالیت های سیاسی ایشان برای ما یادآوری می شود. حال آن كه امام انسانی چند بعدی بودند كه در هر یك از ابعاد وجودی ایشان وارد می شویم، حرف های بسیاری می توان داشت.
آرامش و اطمینان امام یكی از مواردی است كه بسیار قابل توجه است كه در این مقاله به ذكر خاطرات نزدیكان و همراهان ایشان در این باب می پردازیم كه رئوس مطالب از این قرار می باشد:
امام در نجف معمولااجازه ضبط درس ها را نمی دادند. ولیبعد از بحث هاى حكومت اسلامى، خودشان فرموده بودند ضبط بشود. ما برنامه گذاشتیم به این عنوان كه صدا ضعیف است ضمن بلند كردن صدای ابتداى درس، نوارها را هم ضبط كنیم. البته حاج احمد آقا هم در این مساله دخالت داشت، ایشان هم گفته بود این كار بشود. ما برنامه را تنظیم كردیم روزى كه امام براى درس تشریف آوردند تا میكروفون را دیدند فرمودند چیه؟ عرض كردم كه صدا در اول درس ضعیف است و آقایان اعتراض دارند البته با بعضى از آقایان هم قبلا صحبت كرده بودیم آنها هم از این كار پشتیبانى كردند و امام اجازه دادند كه میكروفون باشد.
ما دستگاهى داشتیم كه هم آمپلى فایر بود و هم ضبط ، از آن استفاده مىكردیم و بعد كم كم توسعه دادیم و آمپلى فایرى تهیه كردیم كه هم صدا را تقویت كردیم و هم نوار ضبط مىكردیم معمولا من بیست دقیقه قبل از شروع درس مىآمدم و تمام دستگاه را كه زیر منبر جاسازى شده بود چك مىكردم و امام هم پنج دقیقه به درس تشریف مىآوردند و پاى منبر مىنشستند و بعد براى شروع درس بالاى منبر مىرفتند. یك روز بعد از این كه امام بالاى منبر نشستند و خواستند درس را شروع كنند یك وقت متوجه شدم كه صداى جرقه و انفجار شدیدى از زیر منبر شنیده شد. دویدم و دیدم كه سیم ها در حال آتش گرفتن است، |
دویدم و دیدم كه سیم ها در حال آتش گرفتن است، دسته سیم را از زیر منبر كشیدم بیرون كه در همین حال سیم ها آتش گرفت و شعله بالا كشید تا آن وقت امام همین طور آرام روى منبر نشسته بودند و تمام طلبهها در اثر سر و صداى جرقههاى سیم از جا بلند شده و آمده بودند كه ببینند چى شده، ولى امام آرام روى منبر نشسته بودند. مرحوم حاج آقا مصطفى هم از جاى خودشان تكان نخوردند و همان كنار دیوار نشسته بودند بعد كه سیم ها شعله گرفت و تا نزدیك عباى امام شعله آتش بالا آمد امام آرام از روى منبر پایین تشریف آوردند. ناگهان این پوستههاى سیم كه ذوب شده بود ریخت روى حصیر نایلونى كه كنار منبر بود یك وقت من دیدم كه حصیر هم شروع كرد به آتش گرفتن، با دستم آنها را خاموش مىكردم و امام هم ایستاده بودند و نگاه مىكردند بعد كه جریان برق را قطع كردند و آتش خاموش شد؛ امام فرمودند آسیبى به شما نرسید؟ عرض كردم خیر و ایشان مجددا تشریف بردند روى منبر و شروع به ادامه درس كردند. (1)
وقتى از یكى از دوستان خانوادگى آیةالله خمینى پرسیدم ایشان داراى چه خصوصیت هایى است؟ او با خاطره غرق شدن دختر بچه آیةالله خمینى حرفش را شروع كرد كه 25 سال پیش غرق شده بود.
وقتى در آن هنگام دوست آیةالله خمینى سر مىرسد عالم روحانى (امام) در حال دعا كردن بر روى جسد ششمین فرزند جوان خود بود.
دوست آیةالله امروز مىگوید وقتى به صورتش نگاه كردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالى كه مىدانستم كه او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینى و یا اضطرابى در این مورد از خود نشان نمىدهد، او ضمن تشریح ماجراى غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان مىكند: پس از چند لحظه(امام) خمینى كه بالاى جسد بچهاش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سرگرفت. (2)
امام در مقابل جمعیت گریه نمىكردند
در بیشترین مجالس فاتحه و غیر فاتحهاى كه به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفى برگزار مىشد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحهها من یك ذره حالت تاثر عمیق و یا اشكى از امام ندیدم. و در مجالس نقل مىشد كه تا چه حد صبر و استقامت دارند.
امام در مقابل جمعیت اصلا گریه نمىكردند. یا وقتى در منزل پیش خانم ها بودند ایشان گریه نمىكردند ولى وقتى تنها مىشدند زیاد گریه مىكردند. (3)
پس از اعلامیه" شاه دوستى یعنى غارتگرى"، عده زیادى از طلاب و فضلا را براى سربازى از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازى در آوردند. در همان روزها، روزى خدمت امام بودیم. طلبه سیدى با سر و وضع آشفته طورى در خانه امام را كه باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقى كه امام و ما نشسته بودیم شد، كه هم باعث خنده بود و هم موجب تاثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صداى بلند گفت: آقا! ما از درس آقاى مشكینى در مسجد امام بیرون آمدیم، مامورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار كامیون كردند و بردند سربازى، آقاى رفسنجانى را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متاثر و منقلب شدیم، بعضى هم گریه كردند. امام همان طور كه نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالاى عینك نگاهى به سید كردند و فرمودند: حالا چرا نمىنشینى؟ وقتى سید نشست، امام عینك را از چشم برداشتند و با خونسردى (آرامش) همیشگى خود تكیه دادند و فرمودند: بردند سربازى؟ سید با التهاب گفت: بله آقا. امام فرمود: ببرند، اینها باید تمرین نظامى كنند، ما در آینده با اینها كار داریم! این مطلب در آن موقع واقعا از امام در سر حد اعجاز بود! (4)
غروب همان روز كه قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم كه خبر آوردند در فیضیه، طلاب را كتك زدهاند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانى كه از دوستان بسیار نزدیك امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز كردند و فرمودند: «فرزندان مرا كتك بزنند و من در خانهام را به روى خود ببندم؟» سپس به نماز ایستادند و مانند شب هاى دیگر نافلههایشان را نیز خواندند، در حالى كه ممكن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آوردند. (5)
قبل از حادثه فیضیه و نزدیك عید، یك روز صبح زود، در بین راه كه مىرفتم اعلامیههایى را دیدم كه به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیهها كه از ساواك بود و با نام هاى مختلفى از قبیل جبهه ملى، جمعیت زنان و... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحش هاى ركیكى به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیهها به شدت ناراحت شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم كه بعضى از افراد هم از این اعلامیهها به آنجا آوردهاند. در حالى كه خیلى ناراحت بودم به آقاى صانعى گفتم: «با امام كار دارم.» آقاى صانعى آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقى بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتى خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع براى من قدرى عجیب آمد كه توى این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالى كه مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیهها كه همه ما را بشدت ناراحت كرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه مىپردازند. آن هم كتابى كه جزو متون درسى نبود. كتابى كه ایشان مطالعه مىكردند، كتابى بود كه مثلا یكى از علما راجع به یك بحث، مطلبى نوشته بود و امام آن را مطالعه مىكردند كه بیایند آن مطلب را بحث كرده و رد بكنند. من از این روحیه عجیب امام در چنین حالتى كه ما اصلا نمىتوانستیم به كتاب نگاه بكنیم و ایشان با كمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب كردم. (6)
دوم فروردین سال 42 كه مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله كرده بودند ما كه طلبه جوانى بودیم و ندیده بودیم كه عدهاى با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عدهاى را بكشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما كه بسیار بىتجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت كردند و گفتند:«اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.»(7)
امام بعد از سخنرانى پانزده خرداد كه مامورین ساواك شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر كردند، مىفرمودند:«مامورین پس از این كه مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت خیابان هاى قم را پشت سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند، ولى پیوسته با نگرانى به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه مىكردند. پرسیدم از چه مىترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: مىترسیم مردم ما را تعقیب كنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند:«والله من نترسیدم ولى آنها آنقدر مىترسیدند كه اجازه ندادند براى نماز صبح پیاده شوم. مىگفتند مىترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه كه در بین دو مامور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.» (8)
آنها مىترسیدند، من دلدارى مىدادم
در مورد شبى كه امام را از قم دستگیر كردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفى تعریف مىكرد كه امام فرموده بودند:«وقتى مرا مىبردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون. من فكر كردم كه مىخواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه كردم به قلبم دیدم هیچ تغییرى نكرده است» و لذا وقتى در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانى كردند، فرمودند:«والله من به عمرم نترسیدهام. آن شبى هم كه آنها مرا مىبردند، آنها مىترسیدند من آنها را دلدارى مىدادم.» (9)
حاج احمد آقا در نجف تعریف مىكردند. ایشان گفتند كه از آقا سؤال كردم، آن زمانى كه سوار هواپیما شده و به سوى تركیه پرواز مىكردید، چه حالى داشتید؟ امام فرمودند:«والله همین حالى كه الآن در كنار شما نشستهام داشتم.» (10)
در كمال آرامش به ملاقات هاى خود ادامه دادند
اولین ملاقاتى كه با امام در قم داشتیم روزى بود كه جنبش خلق مسلمان آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتى قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند كه با مقاومت و ایستادگى عاشقان امام این توطئه استعمارى در هم شكسته شد. به یادم مىآید كه بعضى خیابان هاى اصلى قم حالت جنگ زدهاى داشت شیشههاى داروخانه و در بعضى مغازهها خرد شده بود در این حالت طبیعى قاعدتا هر كس در موقع رهبرى بود حداقل در آن روز ملاقات هایش را تعطیل مىكرد ولى امام در كمال آرامش و متانت به ملاقات هاى معمولى خود ادامه مىدادند. (11)
... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم كه با تكان هایى كه به پایم داده مىشد، چشمهایم را باز كردم و امام را دیدم كه مىگویند: بلند شو و برو خانه مصطفى، گفتهاند بروى آنجا، فكر مىكنم معصومه خانم(همسر حاج آقا مصطفى) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دكتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یك تاكسى جلوى خانه ایشان ایستاده است. وقتى به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقاى دعایى و یك برادر افغانى كه در آنجا درس مىخواند و یك آقاى دیگر، وقتى به قسمت بالاى منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهاى برادرم را گرفتهاند كه از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانى ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاكسى گذاشتیم، ولى انگار كسى در همان لحظه به من گفت كه او مرده است. ایشان را در بغل گرفتم و به بیمارستان رفتیم. دكتر بعد از معاینه او گفت:«متاسفم، ایشان تمام كرده است» من به خانه برگشتم، نمىدانستم كه به امام چه بگویم، بالاخره مىبایست طورى قضیه را به ایشان مىگفتم. رفتم در قسمت بیرونى بیت امام، جایى كه مراجعه كنندگان عمومى مىآمدند. دو نفر را خدمت ایشان فرستادم كه بگویند حاج آقا مصطفى حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان بردهاند. آنها هم رفتند و همین را گفتند،امام گفتند:«بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان كه رفتم گفتند:«من مىخواهم به بیمارستان بروم و مصطفى را ببینم.»
خیلى ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقاى رضوانى گفتم آقا چنین چیزى گفتهاند، خوبست به ایشان بگوییم دكتر ملاقات با حاج آقا مصطفى را ممنوع كرده است كه حتى المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجرهاى بود كه امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند، و گفتند:«احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:«مصطفى فوت كرده؟» من خیلى ناراحت شدم و گریهام گرفت، چیزى نگفتم، ایشان همان طور كه نشسته بودند و دست هایشان روى زانو قرار داشت چند بار انگشتانشان را تكان دادند و سه بار گفتند:«انا لله و انا الیه راجعون.» تنها عكس العملشان همین بود، هیچ واكنش دیگرى نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران براى تسلیت دادن به امام شروع شد...
اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییرى در برنامه روزانه خود ندادند، حتى روزى كه جسد فرزند مجاهدشان را به كربلا مىبردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند. (12)
آثار هیجان در صداى امام دیده نمىشد
آیة الله خمینى در تبعیدگاه خود، نجف(عراق)، فرستاده مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیة الله خمینى با چهرهاى لاغر كه محاسنى سفید آن را كشیده تر مىكرد، با بیانى متهورانه و لحنى آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت. حتى وقتى به این مطلب و تكرار آن مىپرداخت كه ایران باید خود را از شر شاه خلاص كند و نیز هنگامى كه به مرگ پسرش اشاره مىكرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده مىشد و نه در خطوط چهرهاش حركتى ملاحظه مىگردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و كف نفس او خردمندانه بود. آیة الله به جاى آن كه با فشار بر روى كلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبش ابلاغ كند، با نگاه خود چنین مىكرد، نگاهى كه همواره نافذ بود. اما هنگامى كه مطلب به جاى حساس و عمدهاى مىرسید، تیز و غیر قابل تحمل مىشد. آیة الله عزمى راسخ و كامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحهاى نیست. مصمم است كه در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود... (13)
روزى كه شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض كردم برادران مىگویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش كرد. طبیعتا همه ذوق زده شده بودند و خوشحالى مىكردند. ولى جز عبارت «دیگه چى؟» كلمه دیگرى از امام شنیده نشد. (14)
هیچ تغییرى در صداى امام دیده نشد
موقعى كه خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقاى غرضى را كه در جمع ما فرانسه بلد بود. آوردم كه گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز مىآیم. براى خبرنگارها و افراد خارجى عجیب بود كه امام كسى را كه مىخواستند از ایران بیرون كنند رفته، اما ایشان هیجانى ندارند و طبق قرار معمول مىآیند اما به دلیل ازدیاد خبرنگارها یك ساعت بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبى بود، یك صندلى گذاشتیم تا امام مصاحبه كنند. من هم تصور مىكردم كه امام هیجانى مىشوند. پس نزدیك ایشان ماندم، اما دیدم هیچ هیجانى نشدند. قاعدتا ما آنجا دستگاه صوتى مرتبى هم نداشتیم به وسیله یك میكروفون كه جلو امام گرفتم امام صحبت كردند. این اولین سخنرانى امام بعد از رفتن شاه بود كه خط مشى را معلوم كردند و گفتند این اولین قدمى است كه برداشته شده و من آنقدر نزدیك بودم كه اگر امام هیجانى مىشدند من متوجه مىشدم. اما نكته ظریف اینجاست كه امام هیجانى نشدند. نماز خواندند، سخنرانى هم كردند و هیچ تغییرى حتى در تن صدایشان نبود. (15)
اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام
یكى از عكاسان هنرمند ایرانى مقیم پاریس در سفرى كه براى زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانى مطلبى را مىخواهم برایت بگویم كه دریافت خودم است. وقتى امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود كه با قرار قبلى آمده باشند و معلوم باشد كه حتما براى ورود ایشان به پاریس مشكلى بوجود نخواهد آمد. خوب حساب كنید رهبرى در این سن و سال و در این مقطع حیاتى مبارزه به سمت كویت رفته، نشده است كه برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت فرانسه آمده. مىگفت من به دلیل آن فن خاص عكاسى و خبرنگارانهام رفته بودم در یك نقطه حساس از فرودگاه، جایى كه مسافرها از جلو آن میز عبور مىكنند، ایستادم. مىخواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهى است. لذا رفتم از یك زاویه بسیار جالب عكس برداشتم. كه عكس را دارم. همان طور كه نگاه توى دوربین مىكردم درست دوربین را میزان كردم روى چشمهاى امام كه دوربین تمام نگاه امام را بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمىشد. (16)
دو تن از همكارانم در گزارشى كه براى مجله ژون افریك تهیه كردهاند، نوشتهاند: در هواپیمایى كه امام را به تهران مىبرد همه نگران بودند كه آیا مىتوانند در تهران فرود بیایند یا این كه مورد حمله هواپیماهاى شكارى رژیم شاه قرار مىگیرند. هیچ كس از این نگرانى نتوانست بخوابد جز یك نفر كه آن هم شخص امام خمینى بود كه به طبقه بالاى هواپیما رفتند و روى زمین دراز كشیدند و خوابیدند. (17)
در موقع عزیمت امام به تهران چیزى كه باعث تعجب من شد پاسخى بود كه ایشان به این سؤال دادند كه شما چه احساسى دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ . این پاسخ كوتاه مرا شگفت زده كرد. (18)
در هواپیمایى كه امام را از پاریس به ایران مىآورد، من در كنار ایشان نشسته بودم. هواپیما كه به تهران نزدیك شد خبرنگارى آمد و از امام پرسید:«شما الآن چه احساسى دارید؟» ایشان فرمودند:«هیچ» خبرنگار فكر مىكرد كه الآن امام مثل دیگر افراد كه خیلى هیجان زده بودند و اشك شوق مىریختند و عدهاى هم مىترسیدند و در تردید به سر مىبردند كه آیا هواپیما را مىزنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگى را دستگیر خواهند كرد؟ و... هستند.
اما بر خلاف این تصور امام كاملا حالت عادى داشتند زیرا از قبل خود را براى هر نوع برخوردى حتى شهادت، آماده كرده بودند و از اول نهضت اعلام كرده بودند كه سینه من براى گلولههاى شما آماده است. (19)
امام واقعا اتكاء و اعتماد به خدا داشتند و از یك نفس مطمئنهاى برخوردار بودند كه این را مىشد در آرامش روحى عجیب ایشان در هواپیمایى كه از فرانسه عازم ایران بود مشاهده كرد.
امام در آن شرایطى كه خیلی ها حتى از نزدیكان ایشان عرض مىكردند كه آقا بگذارید مردم حكومت را ساقط كنند و اوضاع دست مردم بیافتد آنگاه تشریف بیاورید كه خطرى متوجه شما نباشد، اما ایشان با این كه احتمال شهادت خود را مىدادند، شجاعانه تصمیم به حضور در كنار ملت خود گرفتند. در آن لحظات پر اضطراب پس از ورود ایشان به خاك میهن براى ما كه محافظین مخفى امام بودیم بسیار به سختى و سنگینى مىگذشت از جمله هلى كوپترى كه امام را به بیمارستان و بعد به بهشت زهرا برد كه در آغاز معلوم نبود كه واقعا از طرفداران رژیم نبوده و قصد نابودى امام را نداشته باشند، اما امام در همه این حالات آرامش داشتند و معتقد بودند كه با شهادت ایشان انقلاب مردم به ثمر مىرسد. (20)
روز ورود امام، ما از دانشگاه كه در آنجا متحصن بودیم مىرفتیم فرودگاه خدمت امام، همه در ماشین خوشحال بودند و مىخندیدند. بنده از نگرانى خطراتى كه ممكن است براى امام وجود داشته باشد، بىاختیار اشك مىریختم و نمىدانستم كه براى ایشان چه ممكن است پیش بیاید. چون تهدیدهایى هم وجود داشت. بعد رفتیم و وارد فرودگاه شدیم، امام وارد شدند. به مجرد این كه آرامش امام ظاهر شد، نگرانی ها و اضطراب ما به كلى برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلی هاى دیگر كه نگران بودند آرامش بخشیدند. وقتى كه بعد از سال هاى متمادى، من امام را در آنجا زیارت مىكردم، ناگهان خستگى این چند ساله مثل این كه از تن آدم خارج مىشد، احساس مىشد كه همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است. (21)
شاید عكسى از امام را دیده باشید كه ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر ندارند. این عكس متعلق به همین لحظه است كه بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت، عمامه از سر امام افتاد. در این حالت من نگران حال امام بودم كه خداى نكرده بر اثر فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه كه فریاد مىزدم كسى گوش نمىداد. لذا براى یك لحظه احساس كردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو مىكشاندند ولى آرامشى در چهره امام بود كه گویا تسلیم خدا شده است، ولى ناگهان دیدم قدرتى امام را از میان جمعیت بیرون كشید كه من هر چه قدر فكر مىكنم این چه نیرویى بود به چیزى جز نیروى الهى نمىرسم. (22)
یك روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند كه تقریبا اطلاعات موثقى رسیده كه امشب مىخواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یك منزلى را پشت مدرسه علوى دیدیم كه امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، كه شب آنجا باشند. آقاى هاشمى و سایر رفقا رفتند با امام صحبت كردند، ایشان فرمودند:«هر كسى كه مىخواهد برود، من از این اتاق تكان نمىخورم.» آقاى هاشمى گفتند كه من دوباره خدمت امام رفتم و گفتم كه وجود شما لازم است. ایشان باز فرمودند:«هر كس كه مىترسد برود، من تنها، توى اتاق خودم مىمانم.» همه وحشت زده بودند ولى امام یك لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند. (23)
لحظات اولى پیروزى انقلاب، روزى كه به اتفاق بعضى از دوستان رفتیم و ساواك را به اصطلاح خودمان تسخیر كردیم، به منزل آمدم كه ضرابخانه بود. همین كه صداى پیروزى انقلاب اسلامى را از رادیو شنیدم به سرعت رفتم به سوى مدرسه علوى كه اقامتگاه امام بود. آنجا قیامتى برپا شده بود. رفتم خدمت امام، دیدم ایشان نشستهاند توى اتاق و خانواده ما هم در خدمتشان هستند و مشغول نگاه كردن تلویزیونند. من با یك شور و شعف و ولعى پریدم و دست ایشان را بوسیدم و پیروزى انقلاب را تبریك گفتم. آقا، با وضع عجیبى فرمودند:هنوز كه اتفاقى نیفتاده، هنوز كه چیزى نشده(عین عبارات را عرض مىكنم) عرض كردم: آقا، خیلى مساله مهمى است. امام فرمودند:«الحمد لله رب العالمین، ولى هنوز اتفاقى نیفتاده.» من خیلى تعجب كردم. كه رژیم منحوس دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهى با آن ابهتى كه در دنیا برایش ایجاد كرده بودند ساقط شده ولى ایشان مىفرمایند چیزى نیست. (24)
شما با خانم امشب منزل را ترك كنید
در شب مورد نظر كه خبر رسیده بود قرار است كودتا شود، من كه در تمام مدت روز براى بررسى اوضاع به بعضى از وزارتخانهها رفته بودم، با كمال خستگى به منزل امام آمدم و به حضور ایشان رسیدم. امام به من فرمودند:«شما امشب با خانم این منزل را ترك كنید.» با كمال تعجب سؤال كردم:«چرا؟» فرمودند:«به ما گزارش شده كه امشب بعضى از عناصر خائن خیال دارند منزل ما را بمباران كنند.» اولین سؤالى كه من از امام كردم این بود:«آیا بهتر آن نیست كه حضرتعالى هم منزل را ترك كنید و به جاى امن ترى بروید؟» امام فرمودند:«این پیشنهاد را دیگران هم كردهاند ولى من قبول نكردهام و من هرگز این جایگاه را ترك نخواهم كرد.» (25)
پىنوشتها:
1- حجة الاسلام و المسلمین احمد رحمت.
2- مجله تایم آمریكا - روزنامه اطلاعات - 1/5/58.
3- آیة الله خاتم یزدى.
4- امام خمینى در آئینه خاطرهها - ص 127.
5- حجة الاسلام و المسلمین توسلى - حوزه - ش 45.
6- حجة الاسلام و المسلمین طاهرى خرم آبادى – گل هاى باغ خاطره.
7- آیة الله خامنهاى - روزنامه جمهورى اسلامى - 5/11/59.
8- حجة الاسلام و المسلمین رسولى محلاتى - روزنامه جمهورى اسلامى - 7/4/68.
9- حجة الاسلام و المسلمین عبدالعلى قرهى - ماخذ پیشین - ج 1.
10- در رثاى نور.
11- غلامعلى رجائى.
12- حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - جوانان امروز - ش 766.
مىگویند امام بعد از انجام فریضه نماز ظهر به خانه فرزند شهیدشان رفته و خانواده و فرزندان آن شهید را تسلیت داد و به مادر داغدار شهید فرموده بودند:«امانتى خداوند متعال به ما داده بود و اینك از ما گرفت، من صبر مىكنم، شما هم صبر كنید، و صبرتان هم براى خدا باشد.»
13- خبرنگار لوموند (در نجف) - طلیعه انقلاب اسلامى. اولین مصاحبه خبرنگاران خارجى با امام توسط خبرنگار روزنامه لوموند در نجف صورت گرفت.
14- مرضیه حدیده چى – سرگذشت هاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 4.
15- مصطفى كفاش زاده.
16- آیة الله شهید دكتر بهشتى - حضور - ش 3.
17- قائدى - روزنامه نگار فرانسوى.
18- مالارد - خبرنگار فرانسوى.
19- حجة الاسلام و المسلمین موسوى خوئینىها - حوزه - ش 37 و 38.
20- حجة الاسلام و المسلمین انصارى كرمانى.
21- آیة الله خامنهاى - روزنامه اطلاعات - 29/8/63.
22- حجة الاسلام و المسلمین ناطق نورى - روزنامه جمهورى اسلامى - ویژه اربعین امام.
23- آیة الله شهید محلاتى – سرگذشت هاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 4.
24- حجة الاسلام و المسلمین آشتیانى - پاسدار اسلام - ش 92.
25- آیة الله اشراقى - روزنامه كیهان 21/4/59.