تبیان، دستیار زندگی
از نویسنده‏ای پرسیدند آیا تاکنون هیچ یک از آرزوهای دوران کودکی شما عملی شده است؟ در جواب گفت: بلی. وقتی بچّه بودم و مادرم هر روز سرم را شانه می‏زد دلم می‏خواست کچل بودم و این همه رنج شانه کشیدن را تحمّل نمی‏کردم و اکنون که بزرگ شده‏ام می‏بینم این تنها آر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خنده
آرزوی دوران کودکی یک نویسنده

از نویسنده‏ای پرسیدند آیا تاکنون هیچ یک از آرزوهای دوران کودکی شما عملی شده است؟

در جواب گفت: بلی. وقتی بچّه بودم و مادرم هر روز سرم را شانه می‏زد دلم می‏خواست کچل بودم و این همه رنج شانه کشیدن را تحمّل نمی‏کردم و اکنون که بزرگ شده‏ام می‏بینم این تنها آرزوی کودکی من جامه عمل پوشیده است!

چراغ قرمز نشانه مردن یک بیمار است

جهان‏گردی به یکی از شهرهای کشوری وارد شد. چون شب شد دید سردر بعضی از خانه‏ها ده تا بیست تا و حتی بیشتر چراغ دارد، جریان را از راهنمایش پرسید.

راهنما گفت: این منازل اطبّای این شهر است. به دستور دولت هر مریضی که از آنها تلف شود باید یک چراغ قرمز در روی تابلو و سر در خانه خود روشن کنند.

شب که شد جهانگرد مطبی را دید که در روی تابلواش فقط یک چراغ قرمز بود. در دل به حذاقت آن پزشک تحسین کرد و داخل مطلب شد تا آن پزشک را از نزدیک ببیند و به او تبریک بگوید.

وقتی داخل شد و مراتب را با او در میان گذاشت. پزشک گفت:

از لطف و تشویق حضرت عالی متشکرم ولی من امروز بعداز ظهر تازه شروع به کار کرده‏ام قبل از شما یک مریض داشتم که متاسفانه بعد از خوردن داروی من بلافاصله مرد. این است که فقط یک چراغ قرمز روشن کرده‏ام!

لاف زدن دو دروغگو!

روزی دو نفر دروغگو و لافزن با هم صحبت می‏کردند یکی از آنها گفت: یک مرتبه من با تور ماهی گیری یک ماهی چهارمتری از دریا گرفتم.

دوّمی گفت: تور من هم یک روز یک چراغ بادی از دریا گرفت در حالی که هنوز روشن بود!

اولی گفت: آخر میان آب چطور ممکن است چراغ روشن بماند.

دوّمی گفت: تو سه متر از قدّ ماهی خودت کم کن تا من هم چراغم را خاموش کنم!

انداختم تا مسائل مشکل حل شود.

پدر به پسرش گفت: بگو ببینم چرا؟ کتاب ریاضیت رو انداختی توی حوض؟

پسر: آخه باباجون مسئله‏هاش خیلی سخت بود. انداختم توی حوض تا مسائل مشکلش حل بشه.

در چشم پزشکی

مردی نزد چشم پزشک رفت و گفت: آقای دکتر، احساس می‏کنم چشمانم کمی ضعیف شده. دکتر از فواصل مختلف تابلوی معروف آزمایش چشم را نشان داد، ولی بیمار نتوانست ببیند، اشیاء مختلف اتاق را نشان داد، ولی باز هم بیمار آنها را ندید، دکتر عصبانی به آبدارخانه مطب رفت و یک سینی گرد بسیار بزرگ آورد و در یک قدمی او ایستاد و نشان داد و پرسید:

حالا بگو ببینم این چیه؟ در این موقع بیمار گفت:

ای آقا دکتر، اختیار دارین، دیگه سکه دو ریالی رو که می‏تونم ببینم!

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط

راه بهشت

اگر آن طوطی بود،دیگر معما نمی‏شد

نفرین مادر(طنز)

گدا و پیر زن

کم حافظه

دلیل عجیب!

سرباز توی پارک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.