تبیان، دستیار زندگی
دو دروغگو در خیابان به هم رسیدند. اولی گفت: من به قدری در تقلید صدای مرغ مهارت دارم که وقتی صدای مرغ در می‏آورم، همه جوجه‏هایی که در اطراف من هستند می‏دوند و دورم جمع می‏شوند. دروغگوی دوم کمی فکر کرد و گفت: به، اینکه چیزی نیست! من به قدری در تقلید صدا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خنده
دروغگوی بزرگ

دو دروغگو در خیابان به هم رسیدند.

اولی گفت:

من به قدری در تقلید صدای مرغ مهارت دارم که وقتی صدای مرغ در می‏آورم، همه جوجه‏هایی که در اطراف من هستند می‏دوند و دورم جمع می‏شوند.

دروغگوی دوم کمی فکر کرد و گفت:

به، اینکه چیزی نیست! من به قدری در تقلید صدای خروس مهارت دارم که وقتی که شب صدای خروس در می‏آورم خورشید طلوع می‏کنه.

خنده خر

روزی در باغ‏وحش میمون لطیفه‏ای تعریف کرد. تمام حیوانات خندیدند به جز خر.

بعد از بیست و چهار ساعت یک دفعه خر زد زیر خنده. حیوان‏های باغ‏وحش همه در حیرت بودند که خر به چه چیز می‏خندد. وقتی از او پرسیدند گفت: حالا معنی لطیفه دیروزی را فهمیده‏ام.

بدهکار

مردی که خیلی بدهکار بود. هر ماه حقوق ناچیزی می‏گرفت و آن را بین‏طلب‏کاران خود قرعه‏کشی می‏کرد، قرعه به نام هر کسی که می‏افتاد، حقوق آن ماه را به او می‏داد. روزی یکی از طلب‏کاران نزد او آمد و گفت:

دست از این مسخره بازی بردار. زود باش طلب من را بده! مرد بدهکار گفت:

حرف زیادی نزن و گرنه در قرعه کشی شرکتت نمی‏‏دهم.

آواز خواجه

خواجه روزی به حمام رفت، توی حمام کسی نبود. وقتی که توی خزینه حمام رفت، شروع کرد به آواز خواندن. از صدای خودش خوشش آمد. فوری از حمام بیرون آمد. رفت بالای تپّه و شروع کرد به آواز خواندن. صدایش خیلی ناخوشایند بود. مردم ناراحت شدند. یک نفر رفت پیش او و گفت:

خواجه بس است! بگذار کسی بخواند که صدای خوبی داشته باشد.

خواجه خجالت کشید و از تپّه پایین آمد و گفت: ای کاش یک حمام بالای این تپه می‏ساختند تا من توی خزینه آن می‏رفتم و آواز می‏خواندم! آن وقت مردم می‏دیدند که صدای من چقدر قشنگ است.

قیمت یک کیلو شیرینی

روزی مردی وارد یک مغازه شیرینی فروشی شد و به فروشنده گفت:

آقا یک کیلو شیرینی به من بدهید.

فروشنده یک کیلو شیرینی کشید و به او داد. مرد همان جا تمام یک کیلو شیرینی را خورد. بعد به فروشنده گفت:

اگر کسی یک کیلو شیرینی را بخورد و پولش را ندهد، چه کارش می‏کنید؟

فروشنده گفت:

کتکش می‏زنیم و او را از مغازه بیرون می‏کنیم.

مرد گفت:

پس زود باشید کتکتان را بزنید. برای اینکه من کار دارم، می‏خواهم بروم!

فروشنده که از دست او عصبانی شده بود مشتی به او زد و او را از مغازه بیرون کرد.

مرد دوباره وارد مغازه شد و گفت:

اگر قیمت شیرینی را این‏طور حساب می‏کنید، لطفاً یک کیلو شیرینی هم برای منزل بکشید.

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط

اگر آن طوطی بود،دیگر معما نمی‏شد

نفرین مادر

از موی بلند خوشم نمیآید

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.