تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری در دهی، ماه بیبی مزرعه کوچکی داشت. ماه بیبی هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد. چارقدرش را سر میکرد. گالشهایش را میپوشید و میرفت مزرعه. او امسال پنبه کاشته بود تا برای نوهاش لحاف چهل تکه بدوزد. بوتههای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مزرعهی پنبه
مزرعهی پنبه

روزی روزگاری در دهی، ماه بیبی مزرعه کوچکی داشت. ماه بیبی هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد. چارقدرش را سر میکرد. گالشهایش را میپوشید و میرفت مزرعه.

او امسال پنبه کاشته بود تا برای نوهاش لحاف چهل تکه بدوزد.

مزرعهی پنبه

بوتههای پنبه همه جای مزرعه سبز شده بودند. ماه بیبی علفهای هرز را چید. جوی آب را تمیز کرد تا آب تندتر به مزرعهاش بیاید. ماه بیبی نشست کنار مزرعه و به بوتههای پنبه نگاه کرد. باد لابهلای گلهای پنبه میچرخید و با آنها بازی میکرد. ماه بیبی گفت: باید رویه لحاف را بدوزم.

باد به مزرعه آمد. چارقد ماه بیبی را تکان داد و گفت:

وقتی گلهای پنبه باز شدند به من گل پنبه میدهی؟

ماه بیبی گفت: میدهم. به شرط اینکه روز درو نیایی.

مزرعهی پنبه

باد قبول کرد. ماه بیبی تکههای پارچه را بهم میدوخت. چند روز گذشته رویه لحاف آماده شد و گلهای پنبه باز شدند. صبح ماه بیبی باز چارقدش را سر کرد. گالشهایش را پوشید. داس برداشت و رفت مزرعه. ماه بیبی پنبهها را درو میکرد که صدایی شنید. خوب گوش داد. صدا از لانه موش بود. کنار سوراخ نشست و پرسید: چی شده؟ صدای گریه بچههایت همه جا را پر کرده است.

موش قهوهای از خانهاش بیرون آمد و گفت: زمستان نزدیک است و بچههایم لحاف ندارند.

ماه بیبی گفت: پنبهها را بچین و با آنها لحاف بدوز.

مزرعهی پنبه

موش خاکستری خوشحال شد. پرید توی مزرعه و با دندانهای تیزش ساقه بوتهای را جوید. ماه بیبی هم آرام آرام درو کرد. ظهر شده بود. موش قهوهای و ماه بیبی کنار مزرعه نشستند تا استراحت کنند. ماه بیبی سفره را باز کرد هر دو نان و پنیر و گردو خوردند. چند لقمه که خوردند، ماه بیبی کفش دوزک را دید که ناراحت است. از او پرسید: چی شده؟

کفشدوزک روی برگی نشست و گفت: بچهام کفش پنبهای میخواهد. اما من پنبه ندارم.

ماه بیبی گفت: کمک کن پنبهها را بچینیم و به تو بدهم.

مزرعهی پنبه

کفشدوزک به مزرعه آمد. پنبهها را گوشهای جمع کرد. بالاخره همه پنبهها چیده شد.

ماه بیبی مقداری پنبه به موش داد. موش پنبه را برد تا برای زمستان لحاف درست کند. بعد به کفشدوزک پنبه داد. کفش دوزک با خوشحالی پرواز کرد و رفت تا کفش پنبهای بدوزد.

ماه بیبی باد را صدا کرد. باد آرام آرام جلو آمد تا پنبهها را پخش نکند.

ماه بیبی به او گل پنبه داد. باد آن را به خانهاش که بالای کوه بلند بود برد. ماه بیبی بقیه پنبهها را به خانه برد تا زودتر لحاف نوهاش را بدوزد.

فاطمه بختیاری

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*************************************

مطالب مرتبط

گرم ترین لانه برای پرنده كوچك

پیرزن لجباز

آقا گلی و لاله

سوسمار مهربان

سالار و گیاهان دارویی

مهربانی و دوستی

نامه ای برای خدا

بچه گوزن اخمو

موش می خوری یا آبگوشت؟!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.