نقشه گنج
شبی زبل خان وحشت زده از خواب پرید و زنش را صدا کرد و گفت: «فوراً عینکم را بده...»
زن با تعجب از جا بلند شد و پرسید: «نصفه شبی عینک را برای چه میخواهی؟»
زبل خان خواب آلود جواب داد: «در خواب، نقشه گنجی پیدا کرده بودم؛ اما چون هوا تاریک بود و عینک هم نداشتم، نتوانستم آن را بخوانم. حالا آمدم عینکم را ببرم تا بتوانم آن را درست بخوانم!»
دکتر جان! دیدی بالاخره حرف من شد
یک روز دندان زبل خان به شدت درد گرفته بود؛ طوری که از ناراحتی و درد، فریاد میکشید. بالاخره با هر مصیبتی بود، خودش را پیش دندانپزشک شهر رساند.
دکتر تا چشمش به دندان زبل خان افتاد، گفت: « زبل خان! اگر میخواهی از درد خلاص شوی، هر چه زودتر باید این دندان فاسد را بکشی و دور بیندازی.»
زبل خان پرسید: «جناب دکتر! برای کشیدن این دندان چه قدر از من میگیری؟»
دکتر گفت: « دستمزد کشیدن هر دندان دو ریال است.»
ملّا گفت: «حالا نمیشود من یک ریال بدهم؟»
دکتر گفت: «نه خیر... این نرخ برای همه یکسان است.»
زبل خان هم که چارهای نداشت، گفت: «بسیار خب قبول است.»
اما او یک دندان سالمش را به دکتر نشان داد و دکتر هم آن را کشید و از دهانش بیرون آورد.
ولی زبل خان بلافاصله گفت: «دکتر جان!... اشتباه کشیدی، دندان خراب، کنار آن دندانی است که آن را کشیدی.»
این بار دکتر همان دندان فاسد را کشید.
زبل خان هم دو ریال به دکتر داد و از جایش بلند شد که برود. در همان حال به دکتر گفت «آقای دکتر! دیدی بالاخره حرف. حرف من شد. من بابت کشیدن هر دندان، یک ریال به تو دادم!»
آرزو داشتم، فرمانروا میشدم
یک روز زبل خان و دوستانش دور هم نشسته بودند و از آرزوهای خود صحبت میکردند: از این که اگر فلان شغل را داشتند، فلان کار را انجام میدادند.
نوبت زبل خان شد و همه با اشتیاق منتظر بودند تا او آرزویش را بگوید. زبل خان گفت: «من آرزو داشتم، فرمانروا میشدم!»
یک نفر پرسید: «اگر فرمانروا میشدی، چه میکردی؟»
زبل خان بلافاصله گفت: «خب دستور میدادم روزی هزار دینار به خودم بدهند، تا مجبور نباشم دیگر کار کنم و خسته بشوم!»
تنظیم:بخش کودک و نوجوان