تبیان، دستیار زندگی
شب بود، یکی از شب‏های سرد زمستان. برف سنگینی روی زمین نشسته بود و هوا سوز سردی داشت. عده‏ای از مردم یکی از شهرهای دور، برای زیارت راهی قم شده بودند. هنوز چند فرسنگ به شهر قم مانده بود، که در تاریکی شب و برف و سرمای زمستان راه را گم کردند و در بیابان سرگرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بانوی روشنایی
بانوی روشنایی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‏کس نبود.

شب بود، یکی از شب‏های سرد زمستان. برف سنگینی روی زمین نشسته بود و هوا سوز سردی داشت. عده‏ای از مردم یکی از شهرهای دور، برای زیارت راهی قم شده بودند. هنوز چند فرسنگ به شهر قم مانده بود، که در تاریکی شب و برف و سرمای زمستان راه را گم کردند و در بیابان سرگردان شدند. چه کار کنند؟ کجا بروند؟ چگونه خودشان را نجات بدهند؟

سرمای سختی بود و اوضاع بد مسافران هر لحظه بدتر و بدتر می‏شد. از روی ناچاری شروع به دعا و نیایش کردند و دست توسل به دامان حضرت معصومه (علیه‏السلام) زدند. از بانو خواستند راه شهر را به آنها نشان بدهد و آنها را از خطر رهایی بخشد.

همان شب، در حرم حضرت معصومه (علیه‏السلام) اتفاق عجیبی افتاد. «سید محمد»، خادم آستانه، بعد از آنکه مدتی در صحن و راهروهای حرم قدم زد، خسته شد و در گوشه‏ای نشست، تا کمی استراحت کند. صحن حرم خلوت بود و فقط چند زائر در گوشه و کنار حرم نشسته و مشغول خواندن قرآن و دعا یا نماز بودند. سید محمد. در همان حالت نشسته، خوابش برد.

در خواب بانو را دید که پیش او آمد و گفت: «سید محمد! برخیز و چراغ گلدسته‏ها را روشن کن.» سید محمد یک‏دفعه بیدار شد، نگاهی به ساعتش کرد و دید کمی از نیمه شب گذشته و هنوز چهار ساعت به اذان صبح مانده است. معمولا خادم‏ها نزدیک اذان صبح چراغ‏ گلدسته‏ها را روشن می‏کردند. خادم. دوباره سرش را روی زانوهایش گذاشت و خوابید. اما هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره بانو را در خواب دید. این بار بانو با لحن تندی گفت: «برخیز! مگر نگفتم چراغ‏های گلدسته‏ها را روشن کن؟!»

سید محمد چشم‏های خود را باز کرد و زود فهمید که این یک دستور است و باید انجام بشود. از جایش بلند شد و چراغ گلدسته‏ها را روشن کرد. زیر نور چراغ‏ها، برف سنگینی را که همه جا را سفیدپوش کرده بود، دید و از آن تعجب کرد. ولی بیشتر از این موضوع تعجب کرد که چرا حضرت معصومه (علیه‏السلام) دستور داده که آن شب چراغ‏ها را زودتر روشن کنند!

آن شب گذشت. صبح روز بعد، هوا صاف و آفتابی شد و زایران یکی یکی و دسته دسته به حرم آمدند. سید محمد خادم، در بین مردم گردش می‏کرد، که صدای گفتگویی توجهّش را به طرف خود کشید. سید محمد، ایستاد و گوش داد. یکی از زایران داشت به دوستانش می‏گفت: «راستی که دیشب خود حضرت معصومه (علیه‏السلام) دعای ما را شنید و به فریادمان رسید. باید خیلی از ایشان سپاسگزاری کنیم. اگر چراغ‏های گلدسته‏ها روشن نمی‏شد. ما در آن شب تاریک و بیابان پر از برف و سرما، جان سالم به در نمی‏بردیم!»

با شنیدن این حرف‏ها. سید محمد تازه به راز خوابی که دیده بود، پی برد و اشک شوق در چشم‏هایش نشست.

محمدعلی دهقانی

دوست کودکان

*****************************************

مطالب مرتبط

ویژگی های حضرت معصومه (سلام الله علیه)

قبله گاه قلوب ارادتمندان

پند هایی از امام رضا علیه السلام

هفتمین نور

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.