مسافر بهشتی، همسفر جهنمی
نگاه مرد از دیوار کاهگلی خانه، به روی لانه گنجشک که روی داربست بود، کشیده شد. لانه نزدیک اتاق بود. مرد از همان جا سر کوچک چند جوجه را دید و به دوستش نشان داد. امام رضاعلیه السلام وارد اتاق شد. هر دو مرد خواستند سلام کنند که امام پیشدستی کرد و سلام گفت: مردها با دستپاچگی جواب دادند. امام اشاره کرد و هر دو مقابل حضرت نشستند. یکیشان گفت: «راه زیادی آمدیم تا به اینجا رسیدیم».
به یاد آورد سختی سفر را به گرمای بیابان، ناامنی راهها و از همه بدتر مأموران حکومت که نمیگذاشتند کسی به خراسان بیاید و همه راهها را بسته بودند. مأمون دستور داده بود هیچکس حق ندارد به خراسان بیاید و آنها از راه و بیراه آمده بودند.
خبر استقبال مردم از امام رضاعلیه السلام در همه ایران پیچیده بود و همه آرزو داشتند علی بن موسی را ببینند. مردی که از همان ابتدای سفر بیتاب دیدن امام بود، گفت:«هر دو مسافر هستیم».
دوستش زیرچشمی به امام نگاه کرد. هر دو برای دیدار آمده بودند. یکی برای دیدار با امام و دیگری دیدار مأمون. مرد ادامه داد: نمازمان شکسته است یا نه؟
دوستش پوزخندی زد و آرام گفت:این همه راه را آمدهای تا همین را بپرسی. معلوم است که نمازمان شکسته است. در خیالی باز قصر مأمون را دید . از پلههای مرمر بالا میرود و صدای چنگ و نی...
صدای امام علیه السلام افکارش را به هم زد: نماز تو شکسته است.
امام به مردی که با شوق و ذوق ایشان را نگاه میکرد این را گفت. بعد رو به مرد دیگر کرد: نماز تو تمام است.
مرد تعجب کرد. امام فرمودند: تو برای دیدن مأمون آمدی، سفر گناه موجب قصر(کوتاه شدن) نماز نمیگردد.
مرد نمیدانست چه بگوید. دیدار مأمون را مثل راز بزرگی در سینه نگه داشته بود و مطمئن بود هیچکس از آن خبر نداشت و حالا امام آن را گفته بود.
منبع: محمدی اشتهاردی، داستانهای شنیدنی، ص149. باز نویسی: فاطمه بختیاری
تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان