تبیان، دستیار زندگی
موقع خواب بود كه یكی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشكی داریم. آماده بخوابید!» همه به هول و ولا افتادند و
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجراهای پسر فداکار

موقع خواب بود كه یكی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشكی داریم. آماده بخوابید!» همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها كامل سر به بالین گذاشتند.

لبخند

فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش ، او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه های شب بود كه ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.

بچه های آن چادر كه آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال كه آماده بوده اند. اما یك هو چشمشان افتاد به پاهای شان.

هیچ كدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرمانده رسید. با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد. بچه ها كُپ كردند و حرفی نزدند.

فرمانده گفت: «مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پابه پای ما پیاده بیایید!» صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غُر می زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد. یك هو حسین با ساده دلی گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟» همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند: آره. مگر خبر نداشتی كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟

حسین با تعجب گفت: «نه! من كه نشنیدم!» داد بچه ها درآمد: - چی؟ یعنی تو خواب بودی آن موقع؟ - ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؟ - ببینم نكنه...

حسین پس پسكی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. می خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت.گفتم حتماً خسته بوده اید. آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدكاری كردم؟» آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك جشن پتوی مشتی، از حسین تشكر كردند!

پیچ و مهره ای ها :

لبخند

دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم. دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند . یكی دست نداشت ، آن یكی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یك كلیه و نصف كبد به زندگانی ادامه می داد و ...

   یك بار به شوخی نشستیم و داشته هایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و كامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، كبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون كم نداشتیم. خلاصه كلام، جنسمان جور بود. 

یكی از بچه ها كه هر وقت دست و پایش را تكان می داد،  انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می كرد، با نصفه زبانی كه برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید ، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن یك دو جین لوازم یدكی مانند چشم و گوش و كبد و كلیه می آوریم ، یا دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت ، بردارد. علی ، تو به دو سه متر روده ات می رسی. اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم ، تو كلیه دار می شوی و احمد جان ؛ واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می گذاریم. شاید به كارت آمد! » همه خندیدند جز من . آخر «احمد» من بودم.

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


منبع :

کتاب رفاقت به سبک تانک

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی